اشعار مناسبتی در شهادت امام حسن مجتبی (ع)

21:27 - 1400/06/09

-ز آن طشت پر ز لخت جگر در مقابلش *  پيدا بود كه زهر چه كرده است با دلش‏ /  مظلوم چون على و به مظلوميش گواه * آن پاره‏ هاى دل، كه بود در مقابلش‏

 در شهادت امام حسن مجتبی (ع)

سید رضا موید

ز آن طشت پر ز لخت جگر در مقابلش  
 پيدا بود كه زهر چه كرده است با دلش‏

 مظلوم چون على و به مظلوميش گواه
آن پاره‏ هاى دل، كه بود در مقابلش‏

 او حاصل نبوّت و بيداد دشمنان  
از آب شعله خيز، شرر زد به حاصلش‏

عمر حسن ز عمر على سخت‏تر گذشت    
تا آن كه مرگ آمد و حلّ كرد مشكلش‏

از ورطه‏اى كه بود كران تا كران ملال  
موجى زد و رساند، شهادت به ساحلش‏

هر مرد راست محرم دل همسرش، ولى  
غربت ببين كه همسر او گشته قاتلش‏

از زهر، پاره پاره و از صبر، ريز ريز    
 قرآن برگ برگ شهادت بود دلش‏

چشمش به لطف اوست «مؤيد» كه دم زند
 گاه از مصائب وى و گاه از فضائلش

****************

 آينه از فرط تجلّى شكست

محمّد على مجاهدى (پروانه)

 زهر كجا؟ جُعده كجا؟ او كجا؟    
غير كجا و حرم هو كجا؟!

 قطره كجا راه به دريا برد؟        
 اسم، كجا پى به مسمّى برد!

هستىِ ظل، بسته به نورست نور      
 سايه كه بى‏نور ندارد ظهور

چون كه ز دم غوطه به درياى فكر    
 تا به كف آرم دُرِ مضمونِ بكر

هاتفى از خلوت لاهوتيان      
آمد و، رو كرد به ناسوتيان‏

 گفت: خداوند عليم و غفور    
 كرد درين آينه، از بس ظهور

 تاب نياورده و از پا نشست      
آينه از فرط تجلّى شكست!

 ذكر ملَك شد پس از آن محن    
 يا حسن و يا حسن و يا حسن‏

****************

در تاب رفت و...!

 وصال شیرازی

در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
و آن طشت را زخون جگر رشگ لاله کرد

خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت
خود را  تهی ز خون دل چند ساله کرد!

نبود عجب که خون جگر ریخت در قدح
عمرش روزگار،همین در پیاله کرد 

خون خوردن و عداوت خلق و جفای دهر
یعنی امامتش به برادر حواله کرد

نتوان نوشت قصه درد دلش تمام
ور می توان از غصه هزاران رساله کرد!

آه از دل مدینه،ز هفت آسمان گذشت
آن روز شد  عیان،که رسول از جهان گذشت

****************

 یاس و یاسمن

حسن حافظى

 مدينه شد ز داغ مصطفى بيت‏ الحزن امشب    
 فضاى عالم هستى بود غرق محن امشب‏

 مكن اى آسمان روشن چراغ ماه را كز كين  
 چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب‏

 نه‏ تنها ماتم جان‏سوز پرچمدار توحيد است  
 كه هستى شد سيه ‏پوش امام ممتحن امشب‏

گهى گريم ز داغ جانگداز حضرت خاتم    
گهى نالم چو نى در سوگ فرزندش حسن امشب‏

فدا شد ناخداى فلك حق در بحر طوفان‏زا      
كه شد درياى ديده در عزايش موج‏زن امشب‏

دهد غسل از سرشك ديدگان با زارى و شيون  
علىّ بت‏شكن جسم نبى بت‏شكن امشب‏

 نم ى‏دانم چه حالى مى‏كند پيدا امير عشق      
چو مى‏ سازد تن آن جان جانان را كفن امشب‏

 شد از داغ دو ماتم قلب زهرا لاله‏سان خونين  
كه در دشت بلا گم كرده ياس و ياسمن امشب‏

چراغ انجمن آرا شده خاموش و اهل دل        
كند روشن چراغ آه در هر انجمن امشب‏

سرآمد بر همه غم‏هاست داغ ماتم خاتم        
كه امّت را برون رفته است روح از ملك تن امشب‏

 شرر زد «حافظى» بر دفتر دل خامه‏ ات كاين‏سان
 كه آتش مى ‏زنى بر جان، تو با سوز سخن امشب‏

****************

 زهر جفا

حدیقه الذاکرین-یدالله بهتاش

حسن آن نور دو چشمان بتول
حسن آن نوگل بستان رسول

آن شهنشاه که از زهر جفا
کشته گرديد ز جور اسما

پس حسين داد ورا غسل و حنوت
جسم وي هشت ميان تابوت

سينه ‏ها گشت ز هجرانش چاک
بردن او را که سپارند به خاک

پي تابوت حسن غوغا بود
به روي دوش برادرها بود

از زن و مرد مدينه به سما
ناله‏ ي واحسنا بود به پا

اي خدا، حامي دين را کشتند
جان زهراي حزين را کشتند

اندر آن حال يکي غوغا شد
زني از راه جفا پيدا شد

عايشه آمد و ره بر او بست
دل زهرا و علي را بشکست

گفت نگذارمي - آن شوم پليد -
در جوار نبي‏اش دفن کنيد

ناگهان داد چنين فرمان را
عايشه آل بني‏مروان را

آخر از ظلم گروهي ناپاک
تيرباران شدي آن پيکر پاک

****************

 کربلای مدینه

محمود تاري ‏ياسر

اي مدينه چه بهاري چه هوايي داري‏ 
چه نسيمي چه حريمي چه صفايي داري‏ 

اي مدينه چه بهشتي است تو را در آن سو 
ليک اين سوي چه دلگير فضاي داري‏ 

آن طرف روضه ‏ي جانبخش حريم احمد 
اين طرف آه، چه اندوه سرايي داري‏ 

اي مدينه به غريبي تو مي‏سوزد دل‏ 
چه بقيعي چه غم شعله نمايي داري‏ 

اي مدينه چه غم‏انگيز حريمي است بقيع‏ 
واي من واي تو هم کرب و بلايي داري‏ 

اي مدينه تو به چشم و تو به لب‏ها و تو در حنجره ‏ات‏ 
چه سرشکي چه فغاني چه نوايي داري‏ 

اي مدينه به سرا پرده‏ي تو ياسر ديد 
به روي شانه خود تيره لوائي داري‏

****************

تنهاترین امام

حاج محمد موحديان (اميد)

اي لاله ‏اي که داغ دلت از مدينه بود 
داغي پس از تو چون تو که را زخم سينه بود 

ميراث دار غربت و مظلوميت حسن‏ 
تنهاترين امام، غريب مدينه بود 

يا فاطمه حسين تو شد کشتي نجات‏ 
اما حسن چراغ ره اين سفينه بود 

با صبر خويش پرده‏ي نيرنگ را دريد 
صلحش قيام کرب و بلا را رهينه بود 

در پيش سيل زخم زبان خودي و غير 
چون جد خويش کوه و وقار و سکينه بود 

در شهر خود غريب و به منزل غريبتر 
با سنگ خود شکسته ‏ترين آبگينه بود 

حتي علي که اول مظلوم عالم است‏ 
در خانه ميهمان صفاي بهينه بود 

دردا عزيز فاطمه مظلوم مجتبي‏ 
در غربت و غريبي و غم بي‏قرينه بود 

عمري کريم آل نبي را کرم به خلق‏ 
ديدي چگونه پاسخ اهل مدينه بود 

ديگر چه جاي تير جفا داشت اي دريغ‏ 
قلبي که پاره پاره خود از زهر کينه بود 

آن تن که گشت بعد شهادت نشان تير 
جايش گهي به دوش نبي که به سينه بود

جانها فداي قبر خرابش که در بقيع‏ 
بر اهل بيت گنج (اميد) و دفينه بود

****************

 تشت لاله ها

وصال شیرازی

اي دل مگو که موسم اندوه شد به سر 
آمد به سر محرم و آمد مه صفر 

فارغ نشد هنوز دل از بار اندهي 
کايد به روي ماتم او ماتمي دگر 

سالي دوازده مه و سي روز هر مهي 
هر روز آن دلم به غريبي‏ست نوحه‏ گر 

کم نيست آل‏ فاطمه، گرچه به چشم خلق 
بس اندکند و خوار و حقيرند و مختصر 

اين قوم برگزيده‏ي خلاق عالمند 
بر چشم کم به جانب اين قوم کم نگر 

گرچه شکافته ‏سر و پهلو شکسته ‏اند 
ورچه گداخته جگرند و بريده سر 

هر گوشه آفتابي از ايشان غروب کرد 
گر خاور زمين نگري تا به باختر 

طوس و مدينه، کوفه و بغداد و کربلا 
شاهي به هر ولايت و ماهي به هر کجا 

هر يک به رتبه باعث ايجاد عالمي 
از مرد و زن به پايه مسيحي و مريمي

هر يک غلام درگه شان خان و قيصري 
هر يک گداي همتشان معن و حاتمي 

بر هر يکي ز رتبه و دانش چو بنگري 
گويي نه اعظمي بود از اين نه اعلمي 

اما دريغ و درد کز اينان نديده‏ايم 
از جور روزگار و جفايش مسلمي 

از هر تني به هر يک از اينان جدا دلي 
وز هر دلي ز هر تن از اينان جدا غمي 

از زخمهاي هر يک از اينان به هر دلي 
زخمي پديد، کش نه پديد است مرهمي 

در هر دلي غمي و به هر سينه اندهي 
هر خانه‏اي عزايي و هر گوشه ماتمي 

شيراز، هر کجا گذري داستانشان 
پير و جوان به ماتم پير و جوانشان 

شرط محبت است بجز غم نداشتن 
آرام جان و خاطر خرم نداشتن 

از غير دوست روي نمودن به سوي دوست 
الا خداي در همه عالم نداشتن 

جاني براي خدمت جانان به تن بس است 
اما چو جان طلب کند آن هم نداشتن 

گر سر به يک اشاره‏ي ابرو طلب کند 
سر دادن و در ابروي خود خم نداشتن 

معشوق اگر دو ديده پر از خون پسنددش 
عاشق بجز سرشک دمادم نداشتن 

گر کام تلخ و لخت جگر خواهد از کسي 
در کاسه جاي شهد بجز سم نداشتن 

در راه او اگر همه بارد خدنگ کين 
شرط ره است ديده نه بر هم گذاشتن 

زان سان که خورد سوده‏ي الماس مجتبي 
درهم نکرد روي خود، اهلا و مرحبا 

از خواب خاست تشنه ‏لب آن سبط مستطاب 
بر کوزه برد لب که بر آتش فشاند آب 

آبي که داشت سوده‏ي الماس درکشيد 
چون جعد جعده رفت همان دم به پيچ و تاب 

بر بستر اوفتاد و کشيد آه دردناک 
بيدار کرد زينب و کلثوم را ز خواب 

زينب شنيد و شاه جگرتشنه را بخواند 
آمد حسين و ديد و به يکباره شد ز تاب 

گفت اي برادر اين چه عطش وين چه آب بود 
کز آتشش تو سوخته جاني و ما کباب 

وآنگه چو جان پاک برادر به برکشيد 
گفت اين حديث و ناله‏ي زار از جگر کشيد: 

کاي تشنه ‏کام جرعه‏ي من قسمت تو نيست 
بايد تو را به دشت بلا رفت و تشنه زيست 

آب تو را ز چشمه‏ ي فولاد مي‏دهند 
الماس درخور گلوي نازک تو نيست 

ما هر دوپاره‏ي جگر حيدريم ليک 
از ما در اين ميانه جگرپاره‏اش يکي‏ست 

خواهي به پاي آب روان تشنه دادسر 
خواهند کودکان تو گفت «آب» و خون گريست 

خواهد رسيد وقت تو نيز اين قدر نماند 
تعجيل چيست؟ سال نه صد ماند و نه دويست 

ما اهل بيت از پي قرباني حقيم 
از کوچک و بزرگ چه پنجه، چه چل، چه بيست 

فرمان سيدالشهدايي ز حق تو راست 
خود مي‏رسي به قسمت خود، اين شتاب چيست 

پس آن دو نورديده‏ي خود را به پيش خواند 
قربانيان دشت بلا را به بر نشاند 

گفت اي دو نورديده خوشا روزگارتان 
بادا به کربلا قدمي استوارتان 

بينيد چون ميان عدو عم خويش را 
ياري او کنيد که حق باد يارتان 

در موقعي که محرم حج شهادت است 
قربان او شويد که هست افتخارتان 

عم زادگان غم‏زده غلتند چون به خون 
جانان من! مباد صبوري شعارتان 

چون نوح در ميانه‏ي غرقاب غم فتد 
زنهار تا که جان نبود در کنارتان 

بينيد چون که يوسف زهرا به چنگ گرگ 
چون شير گرگ ديده مبادا قرارتان 

يابيد چون به دار يهودان مسيح را
هرگز مباد صبر در آن گيرو دارتان 

کوشيد تا خداي ز خود شادمان کنيد
بخشيد جان و زندگي جاودان کنيد 

در تاب رفت و تشت به بر خواند و ناله کرد
آن تشت را ز خون جگر دشت لاله کرد 

خوني که خورد در همه عمر از گلو بريخت
خود را تهي ز خون دل چند ساله کرد 

نبود عجب که خون جگر ريخت در قدح
عمريش روزگار همين در پياله کرد 

خون خوردن و عداوت خلق و جفاي دهر
يعني امامتش به برادر حواله کرد 

نتوان نوشت قصه‏ ي درد دلش تمام
ورنه توان ز غصه هزاران رساله کرد

زينب دريد معجز و آه از جگر کشيد
کلثوم زد به سينه و از درد ناله کرد 

هر خواهري که بود روان کرد سيل خون
هر دختري که بود پريشان کلاله کرد 

آه از دل مدينه به هفت آسمان گذشت
آن روز شد عيان که رسول از جهان گذشت

از چيست يا رسول که بر خوان ابتلا
گردون تو را و آل تو را مي‏زند صلا؟ 

بيند بلا هر آن که بلي گفت در الست
الا تو در الست نگفته کسي بلي

اجر تو با خدا که دو ريحانه‏ات فسرد
سخت است اين مصيبت و صعب است اين بلا 

اي عرش گوشواره مگر گم نموده‏ اي
زيرا که گه به يثربي و گه به کربلا 

طوفان نوح پيش وي از قطره کمتر است
گو کاينات جمله بگريند بر ملا 

ذکر مصيبت شهدا چند مي‏کني؟
آتش زدي به جان و دل مرد و زن دلا! 

بس کن دمي ز تعزيه مدح نبي سراي
چون اصل اين طريقه بکا باشد و ولا

مدح نبي سراي که بي‏ مدحت رسول
خدمت نشد ستوده و طاعت نشد قبول

يارب به آن رواج ده زمزم و صفا
يارب به آن سراج نه زمره‏ي صفا 

يارب به حق مفخر افلاک و آل او
يارب به جاه سيد لولاک، مصطفي

يارب به سنگ بستنش از جوع بر شکم
يارب به سنگ خورده دو دندانش از جفا 

يارب به حق سينه‏ ي او، مخزن علوم
يارب به حق عترت او، معدن وفا 

يارب به آن سري که به تيغش شکافتند
يارب به آن سري که بريدندش از قفا

يارب به حق صدرنشينان بزم خلد
يارب به حق راهروان ره صفا 

کز اين عزا که بايدشان ريخت لخت دل
از دوستان به اشک روان ساز اکتفا 

اين گفته‏ ي «وصال» چراغ وصول باد
نزد خدا و احمد و آلش قبول باد

****************

 مزار حسن

محمد بن هسام خسوفی

ايا صبا بگذر بر سر مزار حسن 
زهي شميم تو چون خلق مشکبار حسن 

به خاک خطه‏ ي يثرب خرام تا بيني 
شکفته سنبل و گل از خط و عذار حسن 

چو شب ز مشعل مه چشم تيره روشن کن 
ز خاک خوابگه سرمه اقتدار حسن 

يکي به تعزيت بقعه‏ ي بقيع گذر 
ببوس مشهد پاک بزرگوار حسن 

لبش که مايه‏ي ترياق بود و شد مسموم 
بپرس تلخي شهد شکرنثار حسن 

طبرزد شکرينش که کرد زهرآلود؟ 
که خاک بر سر اعداي خاکسار حسن 

که ريخت سوده‏ي الماس ريزه در قدحش 
که زهر گشت از آن آب خوشگوار حسن؟ 

در اندرون، صد و هفتاد پاره شد جگرش 
همه ز راه گلو ريخت بر کنار حسن 

به رنگ گونه‏ ي الماس شد زمردفام 
مفرح لب ياقوت آبدار حسن 

جگر بسوخت شفق را چو لاله ز آتش دل 
ز حسرت جگر خسته و فگار حسن 

به روز تيره ‏ي خود شام از آن سيه ‏پوش است 
کز اهل شام بد آمد به روزگار حسن 

ستاره خون بچکاند ز چشم اگر بيند 
جراحت جگر و چشم اشکبار حسن 

سپهر عطف هلالي بسوخت ز آتش شام 
ز تاب سينه‏ ي محرور پرشرار حسن 

به باغ عترت پيغمبر از خزان ستم 
بريخت لاله و نسرين ز نوبهار حسن 

بنفشه بين سر حسرت نهاده بر زانو 
ز سوک غاليه بوي بنفشه‏زار حسن 

هنوز نرگس خوش خواب، سر گران دارد 
ز داغ نرگس بيمار پرخمار حسن 

عجب مدار که گل در قماط سبزه نشست 
که با طراوت حسن است شرمسار حسن 

هنوز زهره سرانداز نيلگون دارد 
ز سوز مادر زهراي سوگوار حسن 

به سان سايه نهد روي بر زمين خورشيد 
به خاکبوس جناب فلک مدار حسن 

هلال شوشه ‏ي زر ز آن جهت در آتش کرد 
که درکشد به رکابش رکابدار حسن 

به روز حشر که خورشيد چشم آن دارد 
که توتيا کشد از گرد رهگذار حسن 

بسا که جان بسپردند در هزاهز جنگ 
دلاوران به سر تيغ جان‏سپار حسن 

سپهر اطلس نه تو کشيده در جوشن 
ز بيم نوک سنان سپرگذار حسن 

فلک ز فضله‏ ي خوانش دو قرص نان دارد 
که باشد آن که نباشد وظيفه خوار حسن؟ 

خليل با همه شور نمک به خوان بنشست 
که تا خورد نمک تازه‏رو ز بار حسن 

هزار منعم و درويش بر يسار و يمين 
يمين گشاده بر آوازه‏ي يسار حسن 

چو بال رفعت او پر بگستراند باز 
هماي سدره نشيمن بود شکار حسن 

بجز خداي که داند، که عالم الغيب است، 
کمال قربت پنهان و آشکار حسن؟ 

دوم حصار و چهارم اساس در ره دين 
شد استوار به بازوي استوار حسن 

امامت و حسب و نسبت علي بودش 
زهي ستوده خصال و زهي شعار حسن 

اگر وثيقه‏ ي حبل المتين همي‏خواهي 
متاب سر ز سر زلف تابدار حسن 

به زير سايه‏ ي طوبي کسي تواند بود 
که سايه افکندش سرو جويبار حسن 

ز دست ساقي کوثر خورد شراب رحيق 
کسي که مشرب او هست چشمه‏سار حسن 

سخن به قدر حسن چون سرايد «ابن‏ حسام»؟ 
که نيست مدحت حسان به اقتدار حسن 

چو من به پايه ‏ي حسان نمي‏ رسم به سخن 
سخن چگونه رسانم به اعتبار حسن؟

****************

 از تبار غربت

 سید مهدی حسینی

اي زمين و آسمان‏ها سوگوار غربتت 
آفتاب آسمان سنگ مزار غربتت 

بر جبين فصلها هر يک نشان داغ توست 
اي گريبان خزان چاک از بهار غربتت 

يک بقيع اندوه و ماتم، يک مدينه اشک و خون 
سينه‏ هامان يک به يک آيينه ‏دار غربتت 

پاک شد آيينه از زنگ اي تماشايي‏ترين 
شستشو داديم دل را از غبار غربتت 

شب سيه‏ پوش از غم و اندوه بي‏پايان توست 
شرمگين خورشيد از شب هاي تار غربتت 

اي بقيعت عاشقان را کعبه ي عشق و اميد 
سينه چاکيم از غم تو، بيقرار غربتت 

شهر يثرب داغدار خاطرات رنج توست 
خم شده پشت مدينه زير بار غربتت 

از همه زخم زبان، تهمت، خيانت، از تو صبر 
چشم تاريخ اشکبار روزگار غربتت 

مي‏تپد دلهاي عاشق در هواي نام تو 
با غمي خو کرده هر يک در کنار غربتت 

کاش مي‏شد روشناي تربت پاک تو بود 
چلچراغ اشک ما در شام تار غربتت 

دايره در دايره پژواکي از اندوه توست 
هيچ داغي نيست بيرون از مدار غربتت 

دامن اشکي فراهم داشتم، يک سينه آه 
ريختم در پاي تو، کردم نثار غربتت 

آشناي زخم دلها، غربت معصوم توست 
من دلي دارم پريشان از تبار غربتت

****************

جواب خدا

 محمدرضا براتی

زهر جفا چو بر جگر مجتبي رسيد 
افغان جن و انس به عرش علي رسيد 

پراضطراب و واهمه شد عالم وجود 
هنگامه ‏ي قيامت و يوم الجزا رسيد 

درهم شکست قائمه ‏ي عرش کبريا 
گويي که روز نيستي ماسوي رسيد 

چشم فلک ز گريه به غرقاب خون نشست 
اشک ملک به طارم هفتم سما رسيد 

الماس جعده کارگر افتاد اي دريغ 
آتش به جان حضرت خير النسا رسيد 

نعش امام شد هدف چوبه‏ هاي تير 
يا فاطمه، به نور دو چشمت چه‏ ها رسيد! 

بر حجت خدا، چه ستمها، چه ظلمها 
ز آن ناکسان دور ز شرم و حيا رسيد 

در شهر خويش و خانه‏ي خود هم غريب بود 
از بس که ظلم و جور بر او ز آشنا رسيد 

مظلوم چون تو کيست که از ظلم همسرش 
مسموم گشت و جان به لبش از جفا رسيد

يا مصطفي ز روي تو هم کس نکرد شرم 
نامردمي ببين ز کجا تا کجا رسيد 

روز جزا جواب خدا را چه مي‏دهند 
آنان که ظلمشان به عزيز خدا رسيد 

سوز غمش به جان «براتي» شرر فکند 
آتش به استخوانش از اين ماجرا رسيد

****************

 گاه در کربلاست گاه در بقیع

محمّد جواد غفور زاده (شفق)

   بسكه از دل كشيده آه، بقيع  
  به حريم تو يافت راه، بقيع‏

 از تو رونق گرفت و فرّ و شكوه  
 وَز تو دارد جلال و جاه، بقيع‏

از طفيل وجود توست، كه هست  
مهبط رحمتِ اله، بقيع‏

 در عزا و مصيبت تو نمود      
جامه كعبه را سياه، بقيع‏

اينك از فبص همجوارىِ توست
 جاى آمرزش گناه، بقيع‏

از چه قبرت به خاك، يكسان‏ست؟!   
 اى به مظلوميَّتت گواه، بقيع‏

  به مثَل، شد مدينه چون كنعان    
 مجتبى يوسف‏ست و چاه، بقيع‏

 به روى شيعه، بسته است درش   
  مى‏ شود بازْگاه گاه، بقيع‏

روز، از تاب آفتاب حجاز 
 به خدا مى‏پرد پناه، بقيع!

در ميان سكوت و ظلمت شب    
راز دل مى‏كند به ماه، بقيع‏

  قتلگاه حسين، كرب و بلاست  
مجتبى راست قتلگاه، بقيع‏

 پىِ دلجويىِ دو گل، زهرا  
 گاه در كربلاست، گاه بقيع

 به اميد زيارت مهدى‏ ست    
 كه به در دوخته نگاه، بقيع‏

با تو هستم ز داغ و حسرت دل  
منِ مسكينِ روسياه، بقيع‏

 چه بگويم؟! كه ذكر خير (شفق)   
 زَهَق الباطل‏ست و جاء الحق‏

****************

 ایام عزای حسن است

ميرزا ابو القاسم محمّد نصير اصفهانى (طرب)

اى دل خون شده! ايّام عزاى حسن ا‏ست   
كز ثرى تا به ثريّا، همه بيتُ الحزن ا‏ست‏

 پيرهن چاك زنم در غم آن گوهر پاك      
 كز غمش چاك، مَلك را به فلك پيرهن‏ است‏

 قسمت آل عبا، اى فلك از گردش تو    
 گوييا درد و غم و رنج و بلا و محن‏ است‏

بشكنى گوهر دندان نبى گاه به سنگ    
 گاه بر بازوى حيدر ز جفايت رسن‏ است‏

 گه بوَد خنجر خونخوار تو، بر حلق حسين
گه ز تو، سوده الماس به كام حسن ا‏ست‏

 خاطرم از الم اين يك، دارُ الالم‏ست    
سينه‏ام از حَزَن آن يك، بيتُ الحزَن‏ است‏

 يكى از زهر جگرخايش، صد پاره جگر!  
 يكى از خنجر خونخوارش صد چاك، تن‏ است!

عرش، از بوىِ يكى پر بوَد از نافه چين    
 خاك، از خونِ يكى پر ز عقيق يمن‏ است‏

 هر كه گويد چو (طرب) مرثيه آل عبا  
 به يقين جنّت فردوس، مر او را وطن است‏

ز آن طشت پر ز لخت جگر در مقابلش *  پيدا بود كه زهر چه كرده است با دلش‏ /  مظلوم چون على و به مظلوميش گواه * آن پاره‏ هاى دل، كه بود در مقابلش‏

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 1 =
*****