کتاب فارسی من

12:48 - 1400/06/13

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه،

کتاب فارسی من

روزی روزگاری در جنگل زیبا و سرسبز قصه ها، حیوون‌های ریزه میزه و مهربون توی کلاس کنار هم خیلی مرتب و منظم نشسته بودن.

معلم مهربون بچه ها هنوز وارد کلاس نشده بود. بچه ها کم کم داشتن نگران می شدن. هر از گاهی یکی از کوچولوها در کلاس رو باز می کرد و به سمت دفتر مدرسه نگاه می کرد تا ببینه خانم معلم کی میاد. اما هیچ خبری از خانم معلم قصه ما نبود.

بعضی از اونها که انگار صبح دیر از خواب بیدار شده بودن، از فرصت استفاده کردن و ساندویچ هاشونو  می خوردن. بعضی هم با بغل دستی هاشون صحبت می کردن، بعضی از اون ها  هم توی لاک خودشون فرو رفته بودن، انگار که اول صبح زیاد خوشحال نبودن.

فیلی که پشت شیشه پنجره کلاس ایستاده بود، یه دفعه با صدای بلند داد زد: «بچه‌ها...بچه ها...خانم معلم اومد!...خانم معلم اومد!»

همه سرجای خودشون نشستن و کتاب ها و دفتر های مشق شون رو روی میز گذاشتن. خانم معلم مثل همیشه با یه لبخند مهربانانه وارد کلاس شد و به همه بچه ها سلام کرد و حال تک تک حیوون‌های کوچولو رو پرسید. از این که دیر اومده بود، عذر خواهی کرد و گفت: دیروز که هوا بارونی بود، کتابم زیر بارون جا مونده بود و باد هم همه برگه ها رو توی حیاط پخش کرده بود. صبح که خواستم به مدرسه بیام، دیدم همه برگه های کتاب کَنده شده و توی حیاط خونه مون افتاده، تا برگه ها رو جمع کردم و داخل کتاب گذاشتم، یه کمی دیر شد.

بعد کتابش رو از داخل کیفش بیرون آورد و روی میز مقابل خودش گذاشت. از نارنجی خواست تا کتابش رو باز کنه و درس سوم رو بخونه: «درس سوم- هوشیاری-در زمان قدیم پادشاهی بود که به شکار و گردش علاقه داشت و پیوسته به قصد شکار، اسب می تاخت و کمند در گردن حیوانات می انداخت...شاه جام را بر لب نهاد و اشک از چشم بارید...»

درس سوم تموم شد و بچه ها منتظر بودن تا ببینن معلم چی کاری می خواد انجام بده.

 

خانم معلم که هم داشت به درس گوش می داد و هم صفحات کتاب رو منظم کنار هم قرار می داد، سرش رو بلند کرد و به دانش آموزان کلاس نگاه کرد و گفت: راستی اسم درس چی بود؟

 

میمون زبل سریع جواب داد: خانم « هوشیاری»

خانم معلم در حالی که کتابش رو مرتب می کرد، گفت: حالا بگین ببینم بچه های باهوش برگه های این کتاب رو کی به هم وصل کرده و کنار هم بصورت منظم گذاشته؟

حیوونای کوچولو که از سؤال خانم معلم تعجب کرده بودن یه نگاهی به انداختن و گفتن: خب معلومه شما اون برگه ها رو مرتب و منظم کنار هم گذاشتین!

خانم معلم در حالی که کتاب رو ورق میزد، دوباره به بچه ها نگاه کرد و گفت: اگه من برگه ها رو مرتب کنار هم نذاشته باشم، چه اتفاقی میوفته؟!
دم پنبه ای دستشو بلند کرد و گفت: خب معلومه دیگه، نمیشه اونو خوند و به راحتی استفاده کرد.
خانم معلم که انگار دنبال همین جواب بود، رو به بچه ها کرد وگفت: ببینین گُلای من! کتاب‌هایی که ما داریم، هر کدوم چندین صفحه دارن که بصورت مرتب و منظم کنار هم قرار داده شدن؛ جهان با این عظمت هم که ما می بینیم هم دارای نظمیِ که این نظم توسط یه کسی به اون داده شده کسی که می دونه هرچیزی باید کجا قرار بگیره، اون کسی نیست جز خدایی که ما رو خلق کرده.

حیوون‌های ریزه میزه که باز هم از مثال خانم معلم شگفت زده شده بودن، کتاب هایی رو که جلوشون بود رو نگاه می کردن و به مثالی که خانم معلم مهربونشون زده بود فکر می کردن. انگار اونها تازه چشماشون به یه مطلبی باز شده بود و تازه این مطلب رو فهمیده بودن. 

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 14 =
*****