-خاطرات کوتاه و جالب شهدا، خاطرات شهدای نوجوان، خاطرات کوتاه و جالب شهدا، خاطرات شهدای جنگ، سیره شهدای دفاع مقدس.
آتیش گلوله و خمپاره یه لحظه هم قطع نمیشد. از زمین و آسمون مثل نقلونبات گلوله میبارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه برسه به تکون خوردن و جلو و عقب رفتن. هر کی هر جا میتونست، پناه میگرفت. یه دفعه دیدم یکی دوید سمت من و یه خمپاره هم خورد کنارش. موج انفجار هم بلندش کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینم حبس شد. نزدیک بود کار دستم بده. با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا با چشمهای گیج و منگ از جاش بلند شد. یه کم دورو برش رو نگاه کرد و به من گفت: «برادر اتو شویی کجاست؟ لباسام بدجوری چرک شده؟» با تعجب پرسیم: « اتوشویی؟» آره آخه میخوام چن تا بربری بگیرم ببرم خونه. تازه دوزاریم افتاد که طرف موجی شده. سریع سمت اورژانس صحرایی رو نشونش دادم و گفتم: «اتوشویی اونجاست. سلام برسون.» گفت چشم مثل شصت تیر رفت. گفتم خدایا شکرت که بلا دفع شد.
( رفاقت به سبک تانک. داود امیریان)
نظرات
×××××