-خاطرات کوتاه و جالب شهدا، خاطرات شهدای نوجوان، خاطرات کوتاه و جالب شهدا، خاطرات شهدای جنگ، سیره شهدای دفاع مقدس.
هی میشنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند. حرفوحدیثهای فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی دربیاورم. تا اینکه پام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی جبهه شویم. بچهها از دستم کلافه شده بودند، بس که هی از معجزات و امدادهای غیبی پرسیده بودم. یکی از بچهها، عقب ماشین که سوار بودیم، گفت: «میخواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه؟» با خوشحالی گفتم: «خب معلومه» نا غافل نمیدانم از کجا قابلمهای درآورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه کیپ شد. آنها میخندیدند و من گریه میکردم. ناگهان زمین و زمان به همریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقیاش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشهای و دو سه نفر بهزور دارند قابلمه را ازسرم بیرون میکشند. لحظهای بعد قابلمه درآمد و نفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت: «پسر عجب شانسی آوردی تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده.» آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه؟
نظرات
×××××