قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان، قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه، قصه کودکانه
زنگ کلاس خورد و همه بچهها به سمت گوشهای از حیاط مدرسه شروع به دویدن کردن. انگار سوت مسابقه دُو زده شده بود؛ همه با سرعت و عجله درحالیکه کیفهاشون توی دستشون بود، بهجایی که زنگ قبل خانم معلم گفته بود رسیدن. هوا آفتابی بود و خانم معلم از بچهها خواسته بود تا کلاس توی حیاط برگزار بشه؛ برای همین هم بچهها سریع بهجایی که خانم معلم گفته بود رفتن و روی میزهایی که اونجا قرار دادهشده بود نشستن.
هنوز معلم نیومده بود. بچهها باهم شوخی میکردن. نارنجی آروم دستش رو داخل کیف فیلی کرد و بدون اینکه چیزی به اون بگه، کتاب فیلی رو از داخل کیفش بیرون آورد و یواشکی توی کیف لاکی گذاشت و بعد سریع سرش رو برگردوند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
خانم معلم درِ دفتر مدیریت رو باز کرد و بهطرف بچهها اومد. بچهها از جاشون به احترام معلم بلند شدن. خانم معلم به سمت میزی که برای اون قرار دادهشده بود رفت. صندلیِ پشت اون رو عقب کشید و روی اون نشست. کتابی رو که دستش بود، روی میز گذاشت. آروم اون رو باز کرد و ورق زد.
حیوونهای ریزهمیزه سریع کتابها رو از کیفشون بیرون آوردن. اون ها رو روی میز قرار دادن. اما فیلی هنوز کتابش رو درنیاورده بود و داشت توی کیفش رو نگاه میکرد. خانم معلم که متوجه اون شده بود ازش پرسید: چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
فیلی با نگرانی گفت: کتابم توی کیفم بوده ولی الآن نیست؟!
خانم معلم از بچهها خواست ببینن کتاب فیلی اشتباهی توی کیف اونها نیست!
بچهها دوباره داخل کیفشون رو نگاه کردن؛ یه دفعه لاکی گفت:اِ این کتاب تو کیف من چیکار میکنه؟!
فیلی که حسابی ناراحت شده بود؛ سریع کتابش رو از لاکی گرفت و گفت: این تو کیف تو چیکار میکنه ؟!
لاکی با ترس گفت: نمیدونم!
خانم معلم از لاکی و فیلی خواست آروم باشن. دستش رو داخل کیفش کرد و موبایل خودش رو از اون بیرون آورد. چند لحظهای به اون نگاهی کرد. سرش رو بلند کرد و نارنجی رو صدا زد. آروم دمگوش نارنجی یه چیزی گفت. نارنجی که عَرَق از سر و روش سرازیر شده بود و رنگش سرخ و سفید میشد، با گوشه چشمش به یه گوشه از حیاط نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت.
خانم معلم با لبخندی به نارنجی نگاه کرد و از اون خواست سرجاش بشینه.
نارنجی درحالیکه عرقهای خودش رو پاک میکرد، سرجاش نشست. پَرسیاه سرشو به سمت نارنجی برگردوند و گفت: چی شده؟! خانم معلم مگه چی گفت؟! چرا اینقدر عرق کردی؟!
نارنجی با انگشت به یه گوشه از حیاط مدرسه اشاره کرد و سریع سرش رو پایین انداخت.
خانم معلم به آرومی به بچهها گفت: ببینین بچههای گُلم! شوخی کردن خوبه. ولی تا زمانی که موجب نشه کسی از دست شما ناراحت بشه!
بعد با انگشت به بچهها گفت: یه لحظه به پشت سرتون نگاه کنین!
همه بچهها به پشت سرشون نگاه کردن ولی متوجه چیز خاصی نشدن.
خانم معلم با دست اشاره کرد اون دوربین مداربسته رو تا حالا دیده بودین؟!
بچهها که انگار آب سردی روی اونها ریخته شده بود، حسابی شوکه شدن! خانم معلم ادامه داد: گاهی ما حواسمون پرته! حواسمون نیست که دنیا هم دوربین مداربسته داره و همه کارها و رفتار ما رو می بینه و ضبط میکنه.
شوخیهامون، خندههامون، گریههامون و خلاصه همه کارهامون رو خدا میبینه ولی ما حواسمون به اون دوربینها نیست.
«أَلَم يَعلَم بِأَنَّ ٱللَّهَ يَرَى»
نظرات
××××