بسمهتعالی
همه بچهها پشت سرهم وارد مدرسه میشدن. هنوز زنگ نخورده بود. هر کدوم از بچهها تا دوستش رو میدید، سراغش میرفت. طوطو لباسهاش رو حسابی اتوکرده بود، عطر و ادکلن هم به خودش زده بود، وارد مدرسه شد. بوی عطر و ادکلنش همهجا پیچیده بود. با گوشه چشمش به گوشهای از مدرسه نگاه کرد و بدون اینکه به کسی توجه کنه، به اون سمت رفت.
زنگ مدرسه به صدا در اومد و بچهها به سمت کلاس رفتند. یکییکی وارد کلاس شدن و مثل همیشه سرجای خودشون نشستن. صدای شوخی و خنده توی کلاس پیچیده بود. یهو در کلاس باز شد وخرگوش کوچولوی قصه ما یعنی «باهوش» وارد کلاس شد. لباسش خیلی کثیف بود. بوی عرقش تموم فضای کلاس رو پر کرد. بعضی از بچهها بینیهای خودشون رو گرفتن. بعضیها هم با کتاب یا دفتری که دستشون بود، خودشون رو باد میزدن تا بوی بد عرق رو حس نکنن.
طوطو که دیگه تحمل نداشت، از جاش بلند شد و به سمت باهوش اومد. رو به اون کرد و گفت: چقدر لباست بو میده! یه آبی به اون میزدی! خفه شدیم! پاشو برو بیرون حالمون به هم خورد! خرگوش کوچولو که داشت از خجالت آب میشد، از جاش بلند شد و از کلاس بیرون رفت. روی نیمکتی که زیر درختی وسط حیاط بود نشست.
خانم معلم وارد کلاس شد. مثل همیشه نبود! لباسش خاکی بود. با یه دستمال عرقهای خودش رو پاک کرد و روی صندلی، نشست. به بچهها نگاه کرد و با تعجب پرسید: باهوش هنوز به کلاس نیومده؟!
بچهها گفتن: نه
طوطو سریع جواب داد: لباسش کثیف بود و بدنش بو میداد، از کلاس بیرونش کردیم! الآن توی حیاط زیر درخت نشسته. خانم معلم سریع سرشو به سمت پنجره کلاس برگردوند. از دیدن باهوش توی حیاط ناراحت شد، سرش رو به سمت بچهها برگردوند و گفت: ازش نپرسیدین چرا لباسش خاکیه؟!
بچهها به هم نگاه کردن و گفتن: نه!
خانم معلم از بچهها خواست از جاشون بلند بشن و همراه اون بیان. اونها به سمت اتاقکی که گوشه مدرسه بود، به راه افتادن. خانم معلم در زد و با اجازه وارد اتاق شد، بچهها یکییکی و پشت سرهم واردشدن. خانم پاندای مهربون که همه بچهها دوستش داشتن توی تختخواب خودش دراز کشیده بود.
چشمای بیحالش رو باز کرد و به بچهها نگاه کرد. لبخندی زد و از اونها خواست بشینن.
بچهها یکییکی کنار تخت خانم پاندا نشستن. خانم معلم درحالیکه دست خانم پاندا توی دستش بود، رو به بچهها کرد و گفت: خانم پاندا از دیروز کمردرد شدیدی گرفتن و نمیتونن از جاشون بلند بشن.
دیروز که همه شما رفتین، باهوش متوجه مریضی خانم پاندا شد و با اصرار زیاد کلید مدرسه رو از من گرفت. بعد به خونه رفت. امروز صبح زود به مدرسه اومد، همهجارو تمیز کرد. تا قبل از ورود شما هم داشت کار میکرد. لباسش کثیف شد تا مدرسه شما تمیز باشه.
با هر جملهای که خانم معلم میگفت، بچهها بیشتر از خودشون و رفتاری که کرده بودن خجالت میکشیدن. از جاشون بلند شدن و آروم از اتاق بیرون اومدن. به سمت خرگوش کوچولو به راه افتادن. از خجالت نمیتونستن به روی اون نگاه کنن، طوطو جلو رفت و بدون اینکه حرفی بزنه، باهوش رو محکم بغل کرد و اونو بوسید.
خرگوش کوچولو از رفتار بچهها تعجب کرده بود. اما وقتی خانم معلم رو دید که جلوی اتاق خانم پاندا ایستاده، همهچیز رو فهمید. بچهها از فردا صبحِ زود به مدرسه میاومدن تا به کمک هم، مدرسه و کلاس رو تمیز کنن تا خانم پاندا هم خوب استراحت کنه و زودتر خوب بشه.
نکته اخلاقی:
مطابق ظواهر قضاوت نکنیم
یا ایها الذین آمنوا لایسخر قوم من قوم عسی أن یکونوا خیرا منهم ...
(حجرات/١١)
ای کسانی که ایمان آوردهاید نباید قومی قوم دیگر را ریشخند کند شاید آنها از اینها بهتر باشند...
« باید از قضاوت عجولانه پرهیز کرد، وگرنه ممکن است قضاوت ما موجب ایجاد خسارات روحی و روانی جبران ناپذیری در افراد گردد.که با عذرخواهی جبران نخواهد شد.»
قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان، قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه،
نظرات
سلام علیکم
تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى
قصه های جدید واقعا عالی بود. خداقوت
یاعلی