قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان، قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه
زنبور
زنگ مدرسه خورده بود و بچهها با عجله از کلاس بیرون میاومدن. از روی پلهها باسرعت میپریدن. انگار به نفر اولی که از مدرسه خارج میشد، جایزه میدادن. بعضی هاشون اصلاً حواسشون نبود که شاید زمین بخورن و زخمی بشن!
خانم پاندا جلوی در مدرسه ایستاده بود. زبل و باهوش آخرین دانش آموزایی بودن که از مدرسه خارج میشدن. به کنار در مدرسه که رسیدن، از خانم پاندا خداحافظی کردن و آروم از مدرسه بیرون رفتن. اون ها باهم قرار گذاشتن بعد از خوردن ناهار و انجام تکالیف درسی، با اجازه مامان و باباشون به پارک وسط جنگل برن و یه کم بازی کنن.
ساعت حدود چهار بعدازظهر زبل از خونه شون بیرون اومد و به سمت خونه باهوش حرکت کرد. بعد از چند لحظه به خونه باهوش رسید. منتظر بود تا اون از خونه بیرون بیاد.
ناگهان یه چیز عجیبی دید! چرا تا الآن این رو ندیده بود؟!
یه کندوی عسل با کلی زنبور که وز وزکنان پرواز میکردن و در رفت و آمد بودن.
زبل کوچولو اینقدر این صحنه براش جذاب بود که اصلاً باهوش رو کنار خودش ندید. باهوش بهش گفت: « زبل...زبل... حواست کجاست؟!»
زبل که تازه متوجه باهوش شده بود، با انگشت به کندوی زنبورعسل اشاره کرد و گفت: « تا حالا اینرو اینجا دیده بودی؟!»
- بله، خیلی وقتِ اون ها اینجا لونه دارن!
-« من از زنبور خیلی بَدَم میاد و میترسم. پارسال یه زنبور اومد توی خونه مون و من رو نیش زد. من هم اونو با دمپایی کشتم. الآن تازه لونه شون رو پیدا کردم و فهمیدم اون ها از کجا اومده بودن، بعد از بازی وقتی هوا تاریک شد، میام و لونه اون ها رو خراب میکنم تا بفهمن با کی طرفن!»
بعد به خاطر این که یه انتقام حسابی از زنبورها گرفته باشه، تکه چوبی که روی زمین بود رو برداشت و با اون محکم به لونه زنبورها زد.
ملکه زنبورها که در حال استراحت بود، سرش رو از کندو بیرون آورد و با ناراحتی گفت: مثل این که نیش پارسال ادبت نکرده. دوست داری باز هم نیشت بزنم؟!
بعد به زنبورهای دیگه گفت: زنبورها این پسر بی ادب رو تنبیه کنین؟! زبل تا این حرف رو شنید به باهوش نگاهی کرد و گفت: باهوش زود باش فرار کن وگرنه الآن زنبورها نیشت میزنن.
باهوش که اصلاً انتظار اینجور کاری رو نداشت، سریع به سمت خونه شون فرار کرد. زبل هم پشت سرش بود که با هم وارد خونه شدن. اون ها در خونه رو محکم بستن و از پشت شیشه پنجره به زنبورها نگاه می کردن که داشتن دنبال یه جایی می گشتن تا وارد خونه بشن و حق زبل رو کف دستش بذارن.
بابای باهوش که توی اتاق نشسته بود، وقتی صدای بسته شدن در رو شنید و زبل و باهوش رو دید که خیلی ترسیدن، به سمت اون ها اومد و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ گرگ دنبالتون کرده؟! چرا اینقدر ترسیدین؟!
باهوش که نفسش بالا نمیاومد، به باباش نگاهی کرد و تموم ماجرا رو برای ایشون تعریف کرد.
بابای باهوش که حسابی از کار زبل خنده اش گرفته بود، رو به اونها کرد و گفت: یه لحظه صبرکنین الآن درستش می کنم. بعد در خونه رو باز کرد و از خونه بیرون رفت. بچه ها که پشت در قایم شده بودن با خودشون گفتن: الآن زنبورها دَمار از روزگار بابای باهوش در میارن و اون رو حسابی نیش بارون می کنن ولی بعد از چند لحظه دیدن بابای باهوش به همراه ملکه زنبورها وارد خونه شدن.
زبل که حسابی ترسیده بود، با دیدن ملکه زنبورها خشکش زد و کم مونده بود بیهوش بشه.
اما ملکه بدون توجه به زبل و باهوش کنار بابای باهوش روی مبل نشست.
بابای باهوش از بچه ها هم خواست تا کنار اون ها روی مبل بشینن.زبل و باهوش با ترس و لرز روی مبل نشستن.
بابای باهوش که خرگوش باادبی بود، رو به بچه ها کرد و گفت:« شما تا حالا می دونستین زنبورعسل خیلی برای طبیعت مفیده!
-« بله، شما فکر میکنین زنبورها فقط برای ما عسل درست می کنن، می دونستین که حتی نیش زنبورها هم برای خیلی از بیماریها مثل کمردرد و پادرد خوبه؟!
- واقعاً!
- «بله، زنبورهای عسل عاشق کار کردن هستن، انگار هیچوقت خسته نمیشن، من توی یه کتاب خوندم اونها برای تهیه یه کیلو عسل خوشمزه، شهد گلهای زیادی رو میخورن! تازه روی هر گلی هم نمیشین!»
- «بله،درسته اگر یکی از اون ها جای کثیفی بره، وقتی بخواد وارد کندو بشه، زنبورهای محافظ جلوش رو میگیرن.»
- « میدونستین همین عسلی که زنبورها درست میکنن چقدر خوبه؟! باهوش یادته پارسال یه مدت به خاطر دندون درد مدرسه نرفتی؟»
- « وقتی با هم پیش دندون پزشک رفتیم، دکتر گفت: دندونت عفونت کرده باید عسل بخوری، آخه عسل برای دندون درد و رفع عفونت خیلی خوبه»
زبل که حسابی تعجب کرده بود گفت: چه باحال و جالب! من این رو نمی دونستم.
زبل که با شنیدن این مطالب خیلی ذوق کرده بود به ملکه زنبورها نگاهی کرد گفت: من تا الآن فکر می کردم زنبورها فقط می خوان ما رو نیش بزنن ولی از الآن قول میدم زنبورهای عسل رو دوست داشته باشم و دیگه اون ها رو اذیت نکنم.
زبل که این حرفها رو شنیده بود، یه نگاهی به طرف آسمون کرد و گفت:« خدایا ممنونم که این قدر چیزهای خوبی برای ما آفریدی»
ملکه زنبورها هم که فهمید زبل متوجه اشتباه خودش شده، از جاش بلند شد و به سمت در رفت و اون رو باز کرد و از خونه بیرون رفت. اون بعد از چند لحظه با چند تا زنبور عسل دیگه برگشت. اما نه برای تنبیه زبل و باهوش بلکه اون ها با خودشون دو تا شیشه عسل آورده بود و یکی از اون ها رو به زبل داد و اون یکی دیگه رو هم به باهوش داد و به اون ها گفت: ما زنبورهای عسل به کسی آسیب نمی زنیم و همه رو دوست داریم.
خلاصه مطلب:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتریست، معرفت کردگار
«وَأَوْحَى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا يَعْرِشُونَ* ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِيهِ شِفَاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ
و پروردگار به زنبور عسل الهام کرد که در کوهها و درختان و آنچه (از داربستها) بر میافرازند، خانههایی بساز. آنگاه از همه ثمرات بخور، پس در راههای پروردگارت که (به الهام او برای تو) همواره شده است برو از شکم آنها شربتی با رنگهای گوناگون بیرون میآید که در آن شفایی برای مردم است. بیشک در این (کار زنبور عسل) نشانهای است (از قدرت خدا) برای مردمی که میاندیشند.
(نحل/68-69).