غذای خوشمزه مامان جون

13:13 - 1400/06/18

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه

بسمه‌تعالی

سلام کوچولوها ... های دخترا....های پسرا

سلام به روی ماهتون    به چشمون سیاهتون

روزی روزگاری توی جنگل بزرگ و پر از درخت قصه‌مون، زبل کوچولو خسته‌وکوفته وارد خونه شد و بی‌حال روی تختش دراز کشید. امروز توی مدرسه از خانم معلم چیزای خوبی یاد گرفته بود.

تموم مدتی که از مدرسه با پای پیاده به سمت خونه اومده بود، به فکر حرف‌هایی بود که از خانم معلم شنیده بود. یه درس خیلی خوب!

کم‌کم داشت خوابش می‌برد که با صدای داداش کوچیکترش - دم قهوه‌ای -  بیدار شد؛ «زبل ... زبل ... مامان میگه بیا غذا بخور»

حالِ بلند شدن نداشت، خیلی خسته بود. ولی به‌خاطر احترام به حرف مامانش، هرجور بود بلند شد و لباساش رو عوض کرد. یه آبی به دست و صورتش زد و به‌طرف سفره ناهار رفت. آروم کنار سفره نشست. قاشق و چنگال رو برداشت و شروع به خوردن غذا کرد. به‌به عجب قورمه سبزیِ خوشمزه‌ای.

بعدازاین که غذاخوردنشون تموم شد، از مامانش به‌خاطر این غذای خوشمزه تشکر کرد. از جاش بلند شد و شروع به جمع‌کردن ظرف‌ها کرد. آخه اون همیشه توی جمع کردن ظرف ها و تمیز کردن خونه به مامانش کمک می کرد.

همین‌طور که ظرف‌ها رو از روی سفره برداشت تا به آشپزخونه ببره، صدای مامانش رو شنید که پرسید: راستی پسرم امروز از مدرسه‌تون چه خبر؟ خانم معلم خوبه؟

زبل هم که انگار منتظر همین بود، شروع کرد همه ماجرا رو تعریف کردن. زبل به مامانش گفت: امروز خانم معلم چند تا بادکنک برامون آورد. اون ها رو به بچه ها داد و ازشون خواست بادکنک ها رو باد کنن. بعدش با یه سوزن اون ها رو ترکوند و... مامان هم خیلی آروم و خونسرد به حرفاش گوش می‌داد و توجه می‌کرد.

حرف‌های زبل که تموم شد، مامان از جاش بلند شد و به‌طرف آشپزخونه رفت. زبل هم به‌طرف اتاقش رفت تا تکالیفش رو انجام بده. اما چون خیلی خسته بود وسط انجام تکالیفش خوابش گرفت و خوابید.

با صدای بسته‌شدن در از خواب بیدار شد. به اطرافش نگاهی کرد و از جاش بلند شد. از اتاقش بیرون اومد، کسی خونه نبود. همه بیرون رفته بودن. قابلمه غذا روی اجاق‌گاز بود. برق رو روشن کرد و منتظر شد تا مامان و بابا و داداشش از بیرون بیان.

 

ساعت حدود شش و نیم شب بود که مامان و داداشش از بیرون اومدن.

زبل که روی مبل نشسته بود و داشت کتاب علومش رو مطالعه می‌کرد، از جاش بلند شد و سلام کرد. مامان با تعجب به قابلمه نگاهی کرد و گفت: زبل چرا قابلمه روی اجاقِ؟! تو قابلمه رو روی اجاق‌گاز گذاشتی؟!

زبل گفت: نه من که بیدار شدم، اون روی اجاق بود. شاید بابا جون گذاشته؟! ولی یادش اومد که باباش همیشه ساعت هشت شب از سر کارش به خونه برمی‌گرده. دم قهوه‌ای هم که کوچولو بود و قدش به اجاق‌گاز نمی‌رسید.  پس کی می‌تونسته این کار رو انجام داده باشه؟!

زبل رو به مامانش کرد و گفت: «مامان کسی دیگه‌ای کلید خونه ما رو داره؟! »

- «نه، کلید خونه رو فقط من، بابایی و تو داریم! »

- «پس کی می‌تونه وارد خونه ما شده باشه و غذا رو درست کرده باشه؟!»

مامانی که داشت لباس‌های دم قهوه‌ای رو عوض می‌کرد، به زبل نگاهی کرد و گفت: «فکر کنم این غذا خودش اومده و درست شده! قابلمه خودش غذا درست کرده!»

زبل که واقعاً از این حرف مامانش تعجب کرده بود، گفت: «مگه میشه خودبه‌خود درست شده باشه؟!» بعد با خودش فکر کرد چقدر جالب بود اگه قابلمه می تونست خودش سراغ حبوبات بره و از اون ها یه مقدار برداره و توی خودش بریزه و بعد روی اجاق گاز بشینه و اون رو روشن کنه و غذا درست کنه!

اما بعد با خودش گفت: قابلمه که نمی تونه! اون که نمی دونه چی برای ما خوبه و چی بدِ!

زبل که انگار گیج شده بود با تعجب از مامانش پرسید: مامان واقعاً نمی دونی کی این کار رو انجام داده؟!

مامان به با لبخند به زبل نگاهی کرد و گفت:«زبل‌جان پسرم! من این غذا رو درست کردم ولی خواستم بهت بفهمونم که وقتی یه غذای به این سادگی نمی تونه خودبه‌خود درست شده باشه، چجوری یه دنیای به این بزرگی می‌تونه خودبه‌خود درست شده باشه؟!»

زبل که تازه متوجه شده بود منظور مامان چیه؟! یه لبخندی به مامانش زد و دست اون رو بوسید. اون از این که یه مطلب تازه یاد گرفته خیلی خوشحال بود.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 0 =
*****