دختر پشیمان

00:05 - 1391/10/11
تا جاي که ياد مي آيد، هرگز نتوانستم با مادرم رابطه خوبي داشته باشم. نمي دانم من مقصر بودم که سرکش و نافرمان داشتن يا او...؟ در خانه هيچ دلخوشي نداشتم.

تا جاي که ياد مي آيد، هرگز نتوانستم با مادرم رابطه خوبي داشته باشم. نمي دانم من مقصر بودم که سرکش و نافرمان داشتن يا او...؟
در خانه هيچ دلخوشي نداشتم. شايد به همين خاطر بود که از تمام قدرتم در مدرسه استفاده مي کردم. همه زندگيم، در مدرسه- با درس خواندن يا درس دادن به همکلاسي هاي ضعيف- خلاصه مي شد. شاگردي ممتاز و خوش اخلاق بودم. و دوستان فراواني داشتم، و حتي مورد علاقه تمام آموزگاران بودم. و اين مرا راضي مي کرد.

مادرم با محبت مرا نگاه نمي کرد. مادرم، انتقام مادر شوهري را که تا سرحد مرگ او را عذاب و شکنجه داده بود، از من مي گرفت! چون هميشه به من مي گفت: تو به آنها رفته اي، و بيشتر اوقات «دختره زشت و اکبيري» را چاشني حرفهايش مي کرد. برعکس گفته هاي مادرم، با همه متانت و سر به زيريم در کوچه و خيابان، بازهم مزاحماني داشتم. خوشحال بودم، البته نه به خاطر کشف زيبايي ام، بلکه فهميده بودم که تهمت هاي نارواي مادرم براي چيست. متوجه شدم علاوه بر نمرات عالي مدرسه که ديگر اعضاي خانواده از آن بي بهره بودند، از زيبايي خاصي هم برخوردارم که شايد به آن حسادت مي کنند.

وضع به همين منوال مي گذشت. در خانه شکست خورده بودم و در مدرسه پيروز. بعدها فهميدم چقدر خواستگار داشته ام- حتي برادر مدير مدرسه که از امکانات بسيار عالي برخوردار بود- و مادرم همه آنها را بدون مشورت با من رد مي کرد. چرا، نمي دانم.

چند ماه از سال سوم دبيرستان را گذرانده بودم، آن زمان بي حوصله و کم حرف شده بودم، هميشه ار روزهاي جمعه نفرت داشتن و ياد تعطيلات تابستان، تنم را مي لرزاند. ديگر طوري شده بود که حوصله هيچ چيز و هيچ کس را نداشتم.

يک روز، به کلاس شيمي نرفتم. و در حياط مدرسه نشسته بودم. يکي از دوستانم به سراغم آمد و گفت: تنها نشسته اي؟

گفتم: حوصله ام سر رفته است، مي خواهم کسي را دوست داشته باشم و او هم مرا دوست داشته باشد.

گفت: اين چه حرفي مي زني؟ تو آن قدر خوشگلي که با يک نگاه، هر کسي را که بخواهي گرفتار مي کني، فقط بايد اراده کني. هيچ کس باور نمي کند که تو دوست پسر نداري. و لبخندي زد و گفت: دخترها، حسرت تو را مي خورند، و آرزو مي کنند کمي از زيبايي تو را داشته باشند.

آن روز هم با اين حرفهاي پوچ و گمراه کننده، گذشت. من هم بي اطلاع، خود را در اين رودخانه پرخطر غرق کردم- البته هرگز نتوانستم کسي را بيابم تا دوستش داشته باشم- شايد مي خواستم عقده هاي دوران کودکي و نوجواني را بيرون بريزم. شايد مي خواستم از مادرم که هميشه مرا بدترکيب خطاب مي کرد، انتقام بگيرم. شايد مي خواستم شخصيتي را که هرگز نتوانستم در خانه براي خود بسازم، در خارج از منزل به دست آورم.

پس از گذشت مدتي يکباره چشم گشودم. ديدم ديگر لمس کردن دست نامحرم، برايم بسيار آسان شده، حرف زدن با ديگران، گردش رفتن و در ميهماني هاي آنچناني شرکت کردن، زندگي شده. روزي با اين، و روز ديگر با آن بودم. اما آن خواهش دروني ام- که نياز به محبت مادرانه بود- هرگز ارضا نمي شد.

در آن ميان، حتي کساني که بسيار پولدار بودند، از من عاجزانه مي خواستند که همه چيز را فراموش کنم و با آنها ازدواج نمايم. ولي نمي دانم چرا هر وقت به ازدواج فکر مي کردم، انسان ايده آلي را نمي يافتم.

همچنان دوستان دختر ناداني که از سوي من، سود مي جستند، مرا به طرف چاه سياهي-که هر آن بيم سقوط در آن مي رفت- هل مي دادند. و من عروسک خيمه شب بازي شد بودم  اعتبار خود را در محله و مدرسه از دست داده بودم.

اوايل تابستان سال بعد ديپلم خود را گرفتم و بزرگترين عشق در زندگي-يعني مدرسه- را از دست دادم، اميديم هم براي قبولي در دانشگاه نداشتم و در زندان خانه محبوس شدم.

در همسايگي ما، هر هفته در روزهاي سه شنبه دعاي توسل برگزار مي شد. يک روز سه شنبه، خواهرم به آن مجلس رفته بود و من در خانه تنها بودم. کاري براي انجام دادن نداشتم، دوباره بي حوصلگي و خستگي پيشين، به سراغم آمد.

از جا برخاستم، چادر بر سر انداختم و به خانه همسايه رفتم. کاري که هرگز انجام نداده بودم. دور از چشم ديگران در گوشه نشستم. دعا به آخر رسيد؛ خانمي که دعا را مي خواند، با گريه و سوز دل گفت: «هر حاجتي داريد، از آقا صاحب الزمان بخواهيد، شما را دست خالي به خانه هايتان بر نمي گرداند!» و چندين بار اين جملات را تکرار کرد.

با خود گفتم: من چه حاجتي دارم؟ دانشگاه؟ نه! گريه ام گرفت. آيا خدا حاجات مرا هم قبول مي کند؟ گفتم: خدايا! چرا اين طور شد؟ چرا آن دختر پاک و ساده دل به اين روز افتاده؟ آيا راهي براي بازگشت وجود دارد؟ آيا مي توانم مانند گذشته ها شوم؟

همان جا، به جاي حاجت خواستن، توبه کردم و عاجزانه از خدا خواستم مرا ببخشد و به من توفيق دهد تا خود را از نو بسازم.

قبل از همه به خانه بازگشتم و تا دير وقت بيدار ماندم و گريستم. حتي براي دوستان نادانم نيز گريه کردم؛ براي دختراني که فکر مي کردند زيبايي همه چيز است و آرزو داشتند جاي من باشند! من که بودم؟ «دختري زيبا، اما با سيرت بسيار زشت»!

فردا صبح، تمام نامه ها، شماره تلفنها، عکسها، نوارها، هديه ها گرانبها و حتي دفترهاي اشعارم را- که برايم گنجينه اي پرارزش بودم- به پشت بام بردم و همه را سوزاندم. اشک ريختم و تماشا کردم. با سوخته شدن آنها، افکار زشت سيرت گناهکارم هم سوخت.

من در زماني دست به اين کار زدم که هنوز خواستگاران فراواني داشتم. شيک ترين اتومبيلها و زيباترين پسران شهر با اراده من، هر چه را مي خواستم، به پايم مي ريختند. من هنوز در اوج بودم، به پاييز نرسيده بودم. هنوز کسي غرورم را لگدمال نکرده بود. هنوز دامان عفتم آلوده نشده بود، که خداي مهربان مرا نجات داد.

وقتي از پشت بام پايين آمدم، زار زار مي گريستم. انگار چشمه هاي اشک، مرا شستشو مي دادند. به خواهرم گفتم: هر کس تلفن زد، بگو نيستم. خواهرم با طعنه گفت: حتي شهرزاد يا زهره؟ گفتم: بله، هر که مرا خواست، بگوييد فرشته مرده!

صداي مادرم بلند شد که مي گفت: الهي آمين!

تلاش کردم تا بالاخره، در رشته مهندسي قبول شدم. آنها مرا به تهران آوردند و در خانه عمه پيرم ساکن شدم.

از اين که در رشته مورد نظرم قبول شده بودم، خيلي خوشحال بودم. و از طرفي، هيچ کدام از دوستانم آدرس مرا نداشتند و من با آرامش خاطر، شروع به بازسازي خودم کردم.

وقتي وارد دانشگاه شدم، بسيار ساده و بي آلايش و متين رفتار کردم. حالا ديگر مي دانستم دوستانم را با چه معيارهايي انتخاب کنم و از همه مهمتر، دريافته بودم که از اين زيبايي که خداي مهربان به من داده، نبايد سوء استفاده کرد. از اين رو، هيچ توجهي به نگاههاي تحسين آميز و جملات اديبانه ديگران نداشتم. هدفم درس خواندن بود و مي خواستم با تمام وجود به توبه ام عمل کنم.

روزي که برادر يکي از اساتيدم از من خواستگاري کرد، براي اولين بار احساس کردم کسي مرا مي خواهد، اما نه براي زيبايي ظاهري و نه...، بلکه او مرا به خاطر شخصيت و وجودم مي خواهد.
ازدواج من و او، زيرنظر مستقيم خانواده ام و در همان سالهاي اول دانشگاه صورت گرفت. ازدواجي موفق و همراه با دنيايي از خوبي و خوشبختي، تحصيلاتم را تا مقطع فوق ليسانس ادامه دادم. اکنون خانه دار هستم و فرزندانم را در دريايي از صداقت و محبت غرق کرده ام، البته به کمک همسري مهربان، فداکار و با ايمان.

اکنون که پس از پانزده سال به آن سالهاي پر از بيم و اميد مي نگرم، مي بينم که خدا چقدر مهربان و بخشنده است. چگونه مرا به سوي خود فرا خواند، دستم را گرفت و از منجلاب فساد و تباهي نجات داد. از آن زمان تا به حال، هميشه سعي کرده ام زني با ايمان و باتقوا باشم و حتي لحظه اي فکر خود را منحرف ننموده ام، که مبادا خداي مهربان توبه ام را نپذيرد.

اميد است که سرگذشت زندگي من براي خوانندگان، درس عبرت آموز يا نتيجه اي شيرين داشته باشد. شايد اين داستان، بسياري از دختران ظاهربين را از خواب غفلت بيدار سازد و آنان را به راه هدايت، رهنمون گرداند.

منبع: پایگاه تخصصی حجاب

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 0 =
*****