ترس از قهر

14:14 - 1400/06/27

قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان،  قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه

بسمه تعالی

صبح یه روز خوب توی جنگل زیبای قصه ها، بچه‌ها وارد مدرسه می‌شدن. تا چشمشون به بقیه دوستاشون می‌افتاد، به سمت اون می‌رفتن. به هم دست می دادن و سلام می‌کردن.

فیلی کوچولوی تپل، همین‌جور که کیفش رو روی پشتش انداخته بود، وارد مدرسه شد. اون مثل همیشه به یه گوشه ای از حیاط مدرسه رفت و همون جا نشست. پرسیاه و طوطو و نارنجی رفتن پیشش و بهش گفتن: « سلام فیلی...امروز خوراکی چی آوردی؟! ما خیلی گشنمونه!»

فیلی یه نگاهی به اون ها کرد و گفت:« نون و پنیر و با گردو! ولی اگه الان من این ها رو به شما بدم، خودم گشنه می مونم!
پرسیاه که انگار حرف فیلی رو نشنیده بود، بدون اجازه اون دستش رو داخل کیف فیلی کرد و پلاستیکی رو که ساندویچ داخلش بود برداشت. بعد بدون این که به حرف های فیلی گوش بده یه مقداری از اون رو به طوطو و یه مقداریش رو هم به نارنجی داد و بقیه اون رو هم خودش خورد. بعدش رو کرد به فیلی و گفت: تمرین‌های ریاضی رو حل کردی؟

فیلی گفت: بله. نکنه باز ننوشتی و می‌خوای دفتر من رو بگیری؟!

پرسیاه رو به طوطو کرد و یه چشمک به اون زد. بعد یه دفعه کیف فیلی رو از کنارش برداشت و به سمت طوطو انداخت و طوطو هم سریع دفتر ریاضی رو از داخل کیف فیلی برداشت و کیف اون رو روی زمین انداخت.

فیلی که از این کار پرسیاه خیلی ناراحت شده بود و سرش رو پایین انداخت ولی چیزی به اون نگفت. فیلی با خودش فکر می کرد اگه به پرسیاه و دوستاش حرفی بزنه، دیگه کسی با اون بازی نمی کنه و به قول خودش تحویلش نمی گیره.

زنگ کلاس خورد. همه بچه‌ها وارد کلاس شدن و سر جای خودشون نشستن. زنگ ریاضی بود. هنوز خانم معلم وارد کلاس نشده بود. همه بچه‌ها دفترها و کتاب هاشون رو روی میز گذاشتن. در کلاس باز شد و خانم معلم درحالی‌که کتاب ریاضی توی دستش و دو تا ماژیک توی جیبش داشت، وارد کلاس شد. کتابش رو روی میزش گذاشت و با صدای بلند گفت: سلام بچه‌ها خوبین؟ تمرین‌های ریاضیتون رو نوشتین؟

همه گفتن: بَ.....له!

خانم معلم اومد طرف بچه‌ها و تک‌تک دفترها رو نگاه کرد. تا این که نوبت به فیلی رسید.

فیلی سرش رو پایین انداخت.

خانم معلم: دفتر تو کجاست فیلی؟! نکنه باز هم ننوشتی؟! چرا تازگی‌ها تنبلی می‌کنی؟!

فیلی سرش رو از خجالت پایین انداخت. هم دوست داشت بگه من نوشتم و هم دوست نداشت دوستاش رو از دست بده...

زنگ کلاس خورد و همه بچه ها بلند شدن تا از کلاس خارج بشن. خانم معلم کتاب خودش رو از روی میز برداشت ولی هنوز روی صندلی نشسته بود، یه نگاهی به بچه‌ها انداخت و به فیلی گفت: فیلی میشه بمونی؟! کارِت دارم.

فیلی دوباره سرجای خودش نشست و منتظر شد. همه بچه ها از کلاس بیرون رفتن و فقط خانم معلم و فیلی داخل کلاس موندن. خانم معلم به چشم‌های فیلی زل زد و پرسید: چرا؟! تو چرا اینجوری شدی؟! از چی می‌ترسی؟!

فیلی که متوجه نشده بود منظور خانم معلم چیه، پرسید:من چجوریم؟! من از چیزی نمی‌ترسم!

خانم معلم در حالی که از جای خودش بلند می‌شد به فیلی گفت: همراه من بیا!

فیلی دنبال خانم معلم رفت توی دفتر مدرسه.

خانم معلم  پشت پنجره ایستاد و با انگشت به یه گوشه‌ای اشاره کرد و گفت: وقتی پرسیاه دفتر و ساندویچت رو ازت گرفت چرا هیچی نگفتی؟!

فیلی که متوجه شده بود که خانم معلم همه چیز رو می‌دونه، گفت: من عُرضه هیچ کاری رو ندارم، من حتی نمی‌تونم یه رفیق برای خودم پیدا کنم. ترسیدم اگه حرفی بزنم، همین چند تا رفیق رو هم از دست بِدَم! بعد بدون این که چیزی بگه از دفتر مدرسه بیرون اومد و به سمت حیاط مدرسه رفت.

زنگ کلاس بعدی خورد و همه بچه‌ها وارد کلاس شدن. اما با تعجب دیدن خانم معلم سر کلاس نشسته. یه میکروفون و یه دوربین هم روی میزشه. بچه‌ها آروم سرجای خودشون نشستن. گاهی سرشون رو نزدیک به هم می کردن و یواشکی یه چیزی رو دم گوش هم پچ پچ می کردن و بعد می‌خندیدن.

خانم معلم وقتی دید همه بچه‌ها اومدن، از جاش بلند شد و رو به بچه ها کرد: این زنگ می خواییم یه مسابقه خوب داشته باشیم. اسم مسابقه« بهترین مجری کلاسِ»، توی این بازی تک تک بچه‌ها میان جلو کلاس می‌ایستن و شروع می کنن مثل مجری‌های تلویزیون یه برنامه رو اجرا کردن.

بچه‌ها خیلی ذوق داشتن. اولین نفر نوبت زبل بود. زبل میکروفن رو برداشت: من می‌خوام یه مسابقه فوتبال رو گزارش کنم و برنامه خودش رو اجرا کرد ولی اسم بعضی از بازیکن‌ها رو یادش رفت.

نفر دوم نوبت باهوش بود، اون شروع کرد و مراحل پرورش هویج رو توضیح داد. ولی وقتش تموم شد و اون نتونست گزارشش رو تکمیل کنه.

بقیه بچه‌ها به نوبت و با اجازه خانم معلم اومدن ولی نتونستن یه برنامه خوب رو اجرا کنن تا این که بالاخره نوبت به فیلی رسید. تموم بدنش خیس عرق شده بود، دستاش می‌لرزید و صداش در نمیومد. چند دقیقه‌ای ساکت بود و چشماش رو محکم به هم فشار می‌داد. بعد از چند لحظه با خرطوم بلندش یه نفس عمیق کشید و  شروع به گزارش یه خبر علمی کرد. اون بدون این که به بقیه نگاه کنه، گزارش خودش رو انجام داد. همه کلاس از گزارش فیلی تعجب کرده بودن. بچه ها گوش هاشون رو تیز کرده بودن تا صدای فیلی رو کامل بشنون. وقت تموم شد ولی بچه ها از خانم معلم خواستن اجازه بده تا فیلی ادامه بده، خانم معلم هم از فیلی خواست حرف‌های خودش رو ادامه بده. بعد از چند دقیقه گزارش خودش رو تموم کرد و همه بچه‌ها تشویقش کردن.

فیلی که از صدای تشویق بچه‌ها خوشحال شده بود، به خانم معلم نگاهی انداخت.

اون تونسته بود توی این مسابقه اول بشه.  و این یعنی که اون هم می‌تونه هر کاری رو انجام بده. البته به شرط اینکه از چیزی خجالت نکشه.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 2 =
*****