قصه شب برای کودکان دبستانی، قصه شب کودک و نوجوان، قصه شب کودکان جدید، قصه شب کودکانه قدیمی، قصه شب آموزنده، قصه کودکانه ۴سال، قصه کودکانه
بسمهتعالی
یکی بود دو تا نبود غیر خدای مهربون، آفریدگار خوب و باصفا نبود.
در جنگل سبز قصهها که توی اون حیوونهای زیادی در کنار هم زندگی میکردن، گرگی هم با باباش زندگی میکرد. مامان گرگی چند ماه پیش بیمار شد و برای این که خوب بشه، مجبور شده بود به جنگل اقاقیا بره. آخه جنگل سبز قصهها فقط یه درمانگاه کوچیک داشت. ولی جنگل اقاقیا بیمارستانهای بزرگی داشت.
یه روز که بچهها توی حیاط مدرسه دور هم جمع شده بودن تا با همبازی کنن، گرگی یه گوشه توی سایه نشسته بود و عکس کوچیکی رو که توی کتابش قایم کرده بود از کتابش بیرون میآورد و اون رو نگاه میکرد. زبل و باهوش که حواسشون به گرگی بود، به سمت اون رفتن و بهش گفتن: گرگی چرا نمیای بازی کنیم؟! اون چیه که از کتابت بیرون میاری و نگاه میکنی؟!
گرگی که میدونست زبل و باهوش خیلی بچههای خوبی هستن و اون رو مسخره نمیکنن، یواشکی عکسی رو که توی کتابش بود از لای صفحههای کتاب بیرون آورد و به اون ها نشون داد. زبل و باهوش که تا حالا این عکس رو ندیده بودن با تعجب از گرگی پرسیدن: گرگی چرا عکس مامانت توی کتابته؟ راستی گرگی از مامانت چه خبر؟! بهتر نشد؟!
گرگی که حسابی بغض گلوش رو گرفته بود، بعد از شنیدن این حرف هر کار کرد نتونست جلوی خودش رو بگیره و شروع به گریه کرد. دونههای اشک گرگی مثل قطرههای بارون از چشمش پایین میاومد و روی صورتش میریخت. زبل و باهوش که اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتن، از گرگی پرسیدن: چی شده؟! مگه ما حرف بدی زدیم؟! ببخشید ما اصلاً قصد ناراحت کردن تو رو نداشتیم. بعد آروم کنار گرگی نشستن. گرگی با دستاش اشکش رو پاک کرد و گفت: راستش بچهها من خیلی دلم برای مامانم تنگ شده. هربار به بابام میگم، جواب میده مامانت خیلی زود خوب میشه و بر می گرده اما هنوز برنگشته. کاش میشد یه بار دیگه اون رو ببینم.
زبل و باهوش که این رو شنیدن، دستشون رو دور گردن گرگی انداختن و بهش گفتن: غصه نخور همون جوری که بابات گفته مامانت خیلی زود برمیگرده.
بعد بلند شدن، دست گرگی رو گرفتن و گفتن: پاشو غصه نخور! ما دوست نداریم که وقتی مامانت بیاد تو رو بیحال ببینه، پاشو بریم بازی کنیم تا سرحال باشی و قبراق.
زنگ کلاس تازه خورده بود و بچهها باعجله خودشون رو به کلاس رسوندن. کلاس مثل قبل نبود. آخه گرگی که همیشه با شوخیها کلاس رو میخندوند، امروز بیحال بود و دمق. هنوز آقا معلم نیومده بود. اون روز هوا گرم شده بود، بهخاطر همین بچهها پنجره و در کلاس رو باز گذاشته بودن تا هوا خنکتر بشه. صدای آقا معلم از سالن مدرسه به گوش می رسید که داشت با موبایل خودش صحبت می کرد: بعد خیلی آروم وارد کلاس شد. باهوش و زبل هم همراه ایشون وارد کلاس شدن و با اجازه آقا معلم سرجای خودشون نشستن. آقا معلم هم مثل هر روز روی صندلی خودش نشست و کتابش رو باز کرد. همه بچهها منتظر بودن تا معلم مهربونشون درس رو شروع کنه. آقا معلم از طوطو خواست درس امروز رو بخوونه، در تمام مدتی که طوطو درس رو می خوند، آقا معلم توی فکر بود، گاهی هم از جاش بلند میشد و توی کلاس قدم میزد، گاهی یه دستی به سر بچهها میکشید و دوباره به سمت میز خودش میرفت. وقتی دوباره زنگ خورد، بچهها سریع کتاب و دفترهاشون رو توی کیفهای کوچولوشون گذاشتن، ولی قبل از این که از کلاس خارج بشن، آقا معلم رو به بچهها کرد و گفت: بچهها من فردا مدرسه نمیام، جایی کار دارم.
حیوونهای ریزه میزه تا این حرف رو شنیدن خوشحال شدن و با شادی از کلاس بیرون رفتن. آقا معلم هم از جاش بلند شد تا بیرون بره که یه دفعه موبایلش زنگ خورد. بعد از چند لحظه آقا معلم دوان دوان خودش رو به در مدرسه رسوند و به بچهها گفت: برگردین! همه دانشآموزای کوچولو که تعجب کرده بودن به سمت آقا معلم برگشتن. پرسیاه که حسابی ترسیده بود سؤال کرد چیزی شده، اتفاقی افتاده؟! آقا معلم که نمیتونست خوشحالیش رو پنهان کنه گفت: همهتون بعدازظهر توی میدون وسط جنگل جمع بشین.
بعدازظهر همه بچه ها توی میدون وسط جنگل جمع شدن، همه با هم پچ پچ می کردن، کم کم داشت حوصله ی همه سر می رفت که دیدن ماشین آقا معلم داره از دور میاد.
همه می پرسیدن آقا معلم کجا بوده که الان داره میاد . وقتی ماشین آقا معلم رسید، همه دور ماشین ایشون جمع شدن. فقط گرگی بی حال یه گوشه نشسته بود که یه دفعه زبل با صدای بلند داد زد: گرگی...گرگی...بیا ... بیا!
گرگی یه نگاهی کرد و با کسلی از جاش بلند شد، اون زیر لبش غرغر می کرد و به سمت زبل که کنار ماشین آقا معلم بود رفت، اون تا به نزدیکیِ ماشین رسید شوکه شد،اشک از چشماش سرازیر شده بود، به سمت ماشین دوید و در اون رو باز کردبا خوشحالی داخل اون پرید.
اون چیزی رو که میدید رو باور نمی کرد. مامان و باباش توی ماشین آقا معلم بودن. اون مادرش رو محکم در آغوش گرفت.
آقا معلم وقتی از زبل و باهوش ماجرای گرگی رو شنیده بود، به کمک بقیه اهالی جنگل دست به دست هم داده بودن تا بتونن مادر گرگی رو به جنگل برگردونن،آخه بابای گرگی پول کافی برای مرخص کردن مادرگرگی از بیمارستان رو نداشت.
گرگی وقتی ماجرا رو از باباش شنید به سمت آقا معلم رفت و ایشون رو محکم بغل کرد. اون از این که همچین معلم مهربونی داره خیلی خوشحال بود و توی پوست خودش نمی گنجید.