قصه شب آموزنده و جذاب دروغ کار بدیِ!

12:44 - 1400/08/05

قصه شب آموزنده و جذاب دروغ کار بدیِ!قصه شب آموزنده و جذاب دروغ کار بدیِ!قصه شب آموزنده و جذاب دروغ کار بدیِ!قصه شب آموزنده و جذاب دروغ کار بدیِ!

روزی روزگاری توی جنگل سبز قصه‌مون، پرسیاه که یه جوجه کلاغ زیبا بود تصمیم گرفت که یه شوخی جدیدی با دوستانش انجام بده، اون گوشی موبایلش رو برداشت و به دوستانش پیامک داد و نوشت: فردا بعلت مریضی خانم معلم مدرسه تعطیلِ!

بچه ها که این خبر رو خوندن، خیلی خوشحال شدن و از اون بابت پیامی که داده،  تشکر کردن.

صبح روز بعد زبل و باهوش و لاکی، تصمیم گرفتن که به خانم معلم، سر بزنن. برای همین یه دسته گل و یه جعبه شیرینی تهیه کردن و به سمت خونه خانم معلم که در نزدیکی مدرسه بود به راه افتادن.اون ها بین راه با هم شوخی می کردن و می خندیدن تا این که به نزدیکی مدرسه رسیدن. با تعجب دیدن در مدرسه بازه! زبل به همراه دوستاش که حسابی کنجکاو شده بودن، وارد مدرسه شدن و از منظره ای که می دیدن شگفت زده شدن.

خانم معلم به همراه پرسیاه توی حیاط مدرسه داشتن قدم می‌زدن. زبل و باهوش و لاکی به سمت اون ها رفتن و سلام کردن. خانم معلم که تازه متوجه بچه ها شده بود یه نگاهی به بچه ها کرد و وقتی دسته گل و جعبه شیرینی رو دید از اون ها پرسید: چرا امروز مدرسه نیومدین؟! این ها چیه دستتون؟! چه خبر شده؟!

باهوش که دسته گل دستش بود، اون رو به خانم معلم داد و گفت: خانم؛ دیشب پرسیاه توی گروه  بچه های مدرسه جنگل سبز، پیام داد که امروز مدرسه تعطیله! اون هم به خاطر بیماری شما!

خانم معلم که این حرف رو شنید، به پرسیاه نگاهی کرد و گفت: می بینی چقدر بده؟!

بعد خانم معلم از زبل خواست دنبال بقیه بچه ها بره و به اون ها خبر بده که به مدرسه بیان. حدود نیم ساعت بعد همه بچه ها توی کلاس اومدن و سر جای خودشون نشستن.

خانم معلم  بعد از چند دقیقه، وارد کلاس شد. ولی این بار با دفعه های قبل فرق می کرد. خیلی ناراحت بود. بدون این که به کسی نگاه کنه، سر جاش نشست. بعد از چند لحظه سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به بچه ها کرد و گفت: بچه ها شما داستان شکلات های خوشمزه و کاغذهای رنگی و زیبا رو شنیدین. بچه ها گفتن : نه !

خانم معلم شروع به تعریف کرد: روزی روزگاری در یه جنگل دور دو تا حیوون کوچولو زندگی می کردن.اون ها خیلی با هم دوست بودن. یکی از اون ها میمون بازیگوشی به اسم قهوه ای بود و یکی دیگه یه خرس مهربون بود بنام پشمالو.

پشمالو شکلات های خوشمزه داشت و قهوه ای هم کاغذهای رنگی . قهوه ای به پشمالو گفت : اگر من همه کاغذهای رنگیم رو  را به تو بدهم تو قول میدهی که همه شکلات های خوشمزه ات را به من بدی؟ پشمالو قبول کرد اما قهوه ای بزرگترین و قشنگترین کاغذ رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به پشمالو داد…!

اما پشمالو طبق قولی که داده بود تمام شکلات هاش رو به قهوه ای داد…

آن شب پشمالو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی قهوه ای نمی تونست بخوابه ، چون به این فکر می کرد که همونطور که خودش بزرگترین و قشنگ ترین کاغذ رنگیش رو یواشکی قایم کرده، شاید پشمالو هم مثل اون یکی از شکلات های خوشمزه ای را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به اون نداده …!!!

بعد خانم معلم رو به بچه ها کرد و گفت: بچه ها شوخی کردن خوبِ ولی به شرط این که توی اون دروغ نباشه و به دیگران ضرر نزنِ!

بعد خانم معلم از جاش بلند شد و کنار پرسیاه رفت و همونجا ایستاد و گفت: از دیشب که پرسیاه این پیام رو داده، خودش خیلی ناراحتِ. اون فکر نمی کرد که این قدر حرفش رو باور کنین. ولی باید پرسیاه بدونِ که دروغ باعث میشه تا دیگران به حرف های اون دیگه اعتماد نکنن و به حرف هاش توجه نشه.( شاخصه : گناه گریزی)

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
18 + 1 =
*****