قصه شب آموزنده و جذاب زود قضاوت نکن

13:16 - 1400/08/06

قصه شب آموزنده و جذاب زود قضاوت نکن،قصه شب آموزنده و جذاب زود قضاوت نکن،قصه شب آموزنده و جذاب زود قضاوت نکن،قصه شب آموزنده و جذاب زود قضاوت نکن

قصه شب آموزنده و جذاب زود قضاوت نکن

بسمه تعالی

لاکی صبح دیر بیدار شد و با عجله لباس پوشید. کتاب و دفترش رو داخل کیفش گذاشت. دوان دوان به سمت مدرسه حرکت کرد. اینقدر عجله داشت که متوجه نشد چجوری خودش رو به  مدرسه رسوند.
نَفَس زنون وارد کلاس شد و از منظره ای که می دید، تعجب کرده بود . همه جا کثیف بود. حتی خانم معلم که همیشه با لباس های تمیز می‌اومد کلاس، امروز با لباس کثیف و خاک آلودی اومده بود.
با اجازه خانم معلم وارد کلاس شد و سر جای خودش نشست. به اطرافش که نگاه کرد، چیز عجیبی رو دید. همه دوستاش لباس هاشون کثیف بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! با خودش فکر کرد امروز که داشت می‌اومد، هوا خوب بود. بارونی در کار نبود! ولی چرا دوستاش و خانم معلم اینقدر لباس هاشون کثیف شده!
به خرسی که کنارش بود نگاهی کرد و بهش گفت: خرسی من امروز دو تا ساندویچ عسل آوردم. بعد سریع در کیفش رو بست و به حرف های خانم معلم گوش داد.
لاکی چون دیر از خواب بیدار شده بود، وقت نکرد تا صبحونه بخوره. همش شکمش قار و قور می کرد. خیلی ضعف کرده بود. منتظر بود تا همین که زنگ خورد، سریع یکی از ساندویچ ها رو از کیفش در بیاره و بخوره.
تا زنگ کلاس خورد، یکی از ساندویچ ها رو برداشت. با اجازه خانم معلم از کلاس بیرون رفت و یه گوشه از حیاط مدرسه ایستاد و ساندویچ خودش رو خورد.
با خوردن ساندویچ، یه جونی گرفت و متوجه اطرافش شد، همه جا کثیف بود. کثیفه کثیف!
وقتی وارد کلاس شد، دیگه تحمل نداشت. از منظره هایی که دیده بود داشت حالش بهم می خورد. با خودش تصمیم گرفت وقتی خانم معلم اومد، ازش بپرسه امروز چه اتفاقی افتاده که همه جا کثیف شده!
هنوز خانم معلم وارد کلاس نشده بود. لاکی خواست کتابش رو از کیفش در بیاره که یه چیز عجیب دید! همه کتاب و دفترهاش توی کیفش بود ولی ساندویچ عسلش سر جاش نبود. یه نگاهی به خرسی کرد و با ناراحتی گفت: شکمو نتونستی جلوی شکمت رو بگیری؟! ندیدی من دیر اومدم؟! نمی‌دونی من گرسنمه؟ من صبحونه نخوردم!
خرسی که از حرف های لاکی تعجب کرده بود، به اون نگاهی کرد و گفت: نه من چرا باید دست به خوراکی تو بزنم؟ من خودم خوراکی دارم. بعد دست کرد توی کیفش تا خوراکیِ خودش رو به لاکی نشون بده ولی...
ولی از چیزی که می‌دید، کاملاً تعجب کرده بود!!!
ساندویچ عسل لاکی توی کیف اون بود! رنگش پرید و یه نگاهی به لاکی و بقیه بچه ها کرد و گفت: این چیه؟! چرا این توی کیفِ منه؟!
لاکی که انگار توی یه مسابقه برنده شده بود، سریع ساندویچ رو از خرسی گرفت و گفت: دیدی گفتم تو ساندویچ من رو برداشتی!
خرسی زبونش بند اومده بود (گفت):...نَ..نَ...نَ...ه! من برنداشتم! نمی دونم کی این رو این جا گذاشته!
(لاکی که احساس پیروزی داشت با صدای بلند و مسخره آمیزی گفت): نه...نه... خودِ خودت برداشتی! همه می‌دونن خرس ها عسل دوست دارن!
همه ساکت شده بودن. باهوش هم که مثل بقیه به حرف های لاکی و خرسی گوش می‌داد، یه نگاهی به لاکی انداخت و گفت: لاکی قضیه اونطور که تو فکر می‌کنی نیست! تو خودت اشتباهی ساندویچت رو توی کیف خرسی گذاشتی!
لاکی که اصلاً انتظار شنیدن این حرف رو نداشت رو به باهوش کرد و گفت: میشه  تو قبل از این که حرف بزنی، صورتت رو بشوری و لباس هات رو تمیز کنی؟! چرا امروز همه این قدر کثیف شدین؟!
باهوش که از شنیدن این حرف لاکی خنده اش گرفته بود دستش رو داخل کیفش کرد و یه برگه دستمال کاغذی تمیز به لاکی داد (و گفت): می تونم ازت بخوام عینکت رو تمیز کنی؟!
لاکی دستمال رو از اون گرفت و عینکش رو تمیز کرد و دوباره روی چشمش گذاشت، ولی از چیزهایی که میدید، شگفت زده شده بود. آخه همه جا تمیز بود. لاکی یادش اومد صبح که می خواست از خونه بیرون بیاد، عینکش رو تمیز نکرده بود، به خاطر همین همه جا رو کثیف میدید.
بعد باهوش از خرسی و لاکی خواست به کیف هاشون نگاه کنن،دو تا کیف شبیه به هم و کنار هم بود.
باهوش ادامه داد: لاکی وقتی زنگ خورد تو خیلی عجله داشتی. بسته ای رو که دو تا ساندویچ توش بود، از کیفت در آوردی. یکی از اون ها رو برداشتی و ساندویچ دیگه رو به اشتباه توی کیف خرسی گذاشتی!
لاکی که انگار تازه متوجه شده بود که چه فکر بدی در مورد دوستش داشته، خجالت کشید. اون به سمت خرسی نگاهی کرد و سرش رو پایین انداخت. از خرسی به خاطر حرفی که زده بود عذرخواهی کرد. بعد به باهوش نگاهی کرد و از این که اون رو راهنمایی کرده بود تشکر کر( بر اساس شاخصه اول: خودشناسی و کرامت بخشی)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 0 =
*****