قصه شب آموزنده و جذاب توپ قشنگ خرسی و گرگی

13:27 - 1400/08/08

قصه شب آموزنده و جذاب توپ قشنگ خرسی و گرگی،قصه شب آموزنده و جذاب توپ قشنگ خرسی و گرگی،قصه شب آموزنده و جذاب توپ قشنگ خرسی و گرگی،قصه شب آموزنده و جذاب توپ قشنگ خرسی و گرگی

قصه شب آموزنده و جذاب توپ قشنگ خرسی و گرگی

بسمه تعالی

روزی روزگاری توی پارک جنگلی قصه ها، گرگی و روبی در حال توپ بازی بودن. گرگی توپ رو به سمت روبی شوت می کرد و روبی هم توپ رو به سمت گرگی.

اون ها همین جور که مشغول بازی بودن، یه دفعه گرگی یه شوت محکم به سمت روبی کرد. ولی توپ عوض این که به سمت روبی بره، به سمت درخت‌های پشت پارک رفت.

گرگی از روبی خواست که توی پیدا کردن توپ بهش کمک کنه. با همدیگه رفتن سراغ توپ. ولی هرچی گشتن، توپ رو پیدا نکردن.

خسته و کوفته یه گوشه ‌ای از پارک نشستن. گرگی همش به فکر توپ خودش بود. ناگهان دیدن خرسی به همراه زبل و باهوش دارن به سمت پارک میان. گرگی از جاش بلند شد و به سمت اون ها رفت.

بچه ها به نظر شما گرگی چرا به سمت دوستاش رفت؟! نکنه می خواست توی پیدا کردن توپ به اون کمک کنن؟!

آفرین گلای من، به ادامه داستان گوش کنین تا ببینیم چی میشه!

گرگی بدون این که سلام کنه، توپی رو که دست خرسی بود ازش گرفت و با ناراحتی  به اون نگاهی کرد. خرسی رو هُل داد و گفت:  می دونی از کیِ داریم دنبالش می گردیم؟! حالا تو انگار نه انگار اون رو خیلی راحت توی بغلت گرفتی؟!

خرسی که از رفتار گرگی شوکه شده بود، تا اومد حرفی بزنه  دید گرگی و روبی از اون فاصله گرفتن و به سمت دیگه ی پارک رفتن.

حدود دو ساعت بعد ، گرگی و روبی که حسابی از بازی کردن خسته شده بودن، خواستن به خونه برن . اون ها توی راه با هم صحبت می کردن. گرگی به روبی گفت: دیدی چجوری توپ رو توی بغلش گرفته بود؟ انگار که توپ خودشه!

اون ها همین طور که در حال گذشتن از داخل پارک بودن، یه دفعه یه چیز خیلی عجیب دیدن.

گرگی و روبی به هم نگاه کردن. رنگ هر دوتای اون ها پریده بود. گرگی گفت: این اینجا چیکار می کنه؟!

روبی هم جواب داد: نمی دونم.

بله دوستای من، گرگی و روبی توپی رو دیده بودن که لای درخت ها قایم شده بود.

روبی به گرگی گفت: نکنه این توپی که با اون بازی کردیم واقعاً برای خرسی بوده؟! نکنه ما اشتباه کردیم! حالا به خرسی و زبل و باهوش چی می خوای بگی؟!

گرگی یه نگاهی به اطرافش کرد و گفت: بی خیال به کسی نگو! هر دو تاش رو می برم خونه خودمون!

روبی که از حرف گرگی تعجب کرده بود، به اون گفت: یعنی نمی‌خوای توپ خرسی رو بهش بدی؟! برو ازش عذرخواهی کن و ماجرا رو بهش بگو.

گرگی که انگار قصد گوش دادن به حرف روبی رو نداشت، به روبی نگاهی کرد و بدون این که حرفی به اون بزنه ازش خداحافظی کرد. اون  به همراه دو تا توپی که توی بغلش بود، به سمت خونه اومد. آروم در رو باز کرد. همین‌که داشت پاورچین پاورچین به سمت اتاقش می رفت، با شنیدن یه صدایی سرجاش ایستاد. صدای بابای گرگی بود که روی مبل نشسته بود و داشت روزنامه می خوند. گرگی تا چشمش به باباش افتاد، سلام کرد. خواست سریع به اتاقش بره که باباش گفت: پسرم اون چیه دستت؟!

گرگی مِن مِن کنان گفت: توپه بابا جون!

بابای گرگی گفت: می دونم اون توپه! ولی چرا دوتاست؟!

گرگی تموم ماجرا رو برای باباش تعریف کرد.

بابای گرگی وقتی ماجرا رو شنید، بهش گفت: پسرم پاشو برو پیش خرسی و از اون عذرخواهی کن و توپش رو بهش بده و بهش بگو که چرا این جور اشتباهی رو کردی.

گرگی که باباش رو خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست روی حرف باباش حرفی بزنه، از جاش بلند شد. توپ ها رو برداشت به سمت خونه خرسی حرکت کرد.

بعد از چند دقیقه به خونه خرسی رسید. خجالت می کشید در بزنه، ولی به خاطر حرف باباش در زد. خرسی در رو باز کرد. اون وقتی گرگی رو دید، یه نگاهی بهش کرد و با مهربونی به اون سلام کرد و اون رو دعوت کرد تا به داخل خونه بره. گرگی که اصلاً انتظار این برخورد خوب رو نداشت، وارد خونه شد. زبل و باهوش هم اونجا بودن. اون ها داشتن با همدیگه درس می خوندن.

وقتی چشم گرگی به اون ها افتاد، سلام کرد. زبل و باهوش که گرگی رو دیدن، لبخندی زدن و بهش سلام کردن. گرگی که خجالت می کشید، سرش رو پایین انداخت و گفت: بچه ها رفتار من خیلی بد بود، راستش من فکر می کردم توپی که دست خرسیه، مال منه. بعدش کل ماجرا رو براشون تعریف کرد و از خرسی به خاطر رفتارش عذرخواهی کرد. خرسی خندید و گفت: من اصلاً از کار تو ناراحت نشدم.

گرگی بعد از این که عذرخواهی کرد، از خونه خرسی بیرون اومد تا به خونه ی خودشون برگرده، هنوز چند قدمی دور نشده بود که دید باباش یه گوشه ایستاده. به سمت باباش رفت.

بابای گرگی وقتی شجاعت پسرش رو دید، اون رو بغل کرد و بهش گفت: پسرم خیلی باید مواظب باشی تا زود قضاوت نکنی.

اون ها دست تو دست هم به سمت خونه رفتن.

( در چند شاخصه می توان از اون بهره برد: امر به معروف و نهی از منکر، صداقت، گناه گریزی)

نکته: این داستان اقتباسی از داستان گذر حضرت مالک اشتر از بازار کوفه و جسارت مرد بازاری.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 8 =
*****