قصه شب آموزنده و جذاب گوش های زیبا باهوش

10:18 - 1400/08/10

قصه شب آموزنده و جذاب گوش های زیبا باهوش، قصه شب آموزنده و جذاب گوش های زیبا باهوش، قصه شب آموزنده و جذاب گوش های زیبا باهوش، قصه شب آموزنده و جذاب گوش های زیبا باهوش

قصه شب آموزنده و جذاب گوش های زیبا باهوش

هوا به شدت گرم شده بود. خورشید توی آسمون بود. باهوش با یه کلاه پشمی به مدرسه اومد. بچه ها هم که انگار منتظر خندیدن بودن، با دیدن اون، زدن زیر خنده.

روبی به باهوش نگاهی کرد و با خنده گفت: باهوش...! باهوش... ! ما یه بخاری تو خونه مون هست بگم بابام براتون بیاره؟! می ترسم سرما بخوری تو این هوا! آخه توی این هوای گرم کیو دیدی کلاه سرش کنه؟!

بچه های کلاس با شنیدن این حرف دوباره خندیدن. باهوش که خیلی ناراحت شده بود دو تا دستش رو روی گوشش گذاشت و اون ها رو محکم فشار داد تا صدایی نشنوه. چشماش رو هم بست تا کسی رو نبینه. اون یاد روزی افتاد که طوطو اون حرف رو بهش زده بود:

یه روز که توی حیاط مدرسه داشت با بقیه بچه ها بازی می کرد، طوطو که طوطی مغروری بود، رو به باهوش کرد و  با صدای بلند گفت:  باهوش! تو چرا گوش هات اینقدر درازه؟! آخه گوش های به این درازی به چه دردی می خورن؟! من اگه جای تو بودم می‌رفتم و این گوش های دراز رو کوتاه می کردم.

باهوش توی این فکر بود تا کاری کنه که گوش هاش از این ضایع بودن و زشتی در بیان.

اون تصمیم گرفت تا همیشه  سرش رو با یه کلاه بپوشونه تا دیگه به خاطر داشتن گوش‌های درازش، مسخره اش نکنن.

کارش شده بود خریدن مجله های زیبایی و نگاه کردن به عکس های اون ها و حسرت خوردن. اون دوست داشت هرچه سریعتر از شر این گوش ها خلاص بشه. به نظرش این گوش ها تموم زیباییش رو خراب کرده بود.

تا این که یه روز یه اتفاقی افتاد!!!

باهوش مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد، صورتش رو شست و آماده شد تا بعد از خوردن صبحونه به سمت مدرسه حرکت کنه.

سریع کیفش رو برداشت و روی دوشش انداخت. کلاهش رو روی سرش گذاشت و گوش هاش رو زیر اون قایم کرد. به محض این که در خونه رو باز کرد، چشمش به زبل افتاد که جلوی در خونه باهوش ایستاده بود تا اون بیرون بیاد و مثل روزهای قبل با هم به مدرسه برن. هنوز چند قدمی نرفته بودن که یه صدایی به گوش باهوش رسید، به اطرافش نگاهی کرد ولی چیزی ندید. زبل که از کار باهوش تعجب کرده بود از اون پرسید: اتفاقی افتاده چرا ایستادی و نگاه می کنی؟! باهوش که انگار خیالاتی شده بود، به راه خودش ادامه داد. اما باز همون صدا به گوشش خورد. این دفعه باهوش به زبل نگاهی کرد و گفت: زبل تو صدایی نشنیدی؟!

زبل که از کار باهوش خنده اش گرفته بود بهش گفت: تو که گوش هات رو زیر اون کلاه کردی. چجوری این صدا رو می شنوی؟!

بعدش ادامه داد: راستی تو چرا کلاه سرت می کنی؟! هوا که خوبه؟!

باهوش جواب داد: به خاطر گوش هام! من گوش هام خیلی بلند و درازه! اصلاً ازشون خوشم نمیاد! دوست دارم گوش های من مثل روبی باشه کوچولو و خوشگل!زبل که از شنیدن این حرف باهوش تعجب کرده بود، رو به اون کرد و گفت: یعنی تو به خاطر این، کلاه سر خودت گذاشتی؟!

تو معلومه اصلاً نمی دونی که خیلی از حیوون ها دوست دارن گوش هاشون مثل گوش های تو باشه!

اون ها داشتن با هم صحبت می‌کردن که دوباره اون صدا به گوش باهوش رسید، باهوش به زبل نگاه کرد و گفت: زبل باز هم صدا رو نشنیدی ؟! انگار یکی داره داد میزنه و کمک می‌خواد!

زبل  نگاهی به اطرافش کرد و گفت: حتماً  خیالاتی شدی! ببین وقتی تو این هوای گرم کلاه سرت میکنی، سرت داغ می کنه و خیالاتی میشی! کلاه رو از سرت بردار! بذار یه هوایی بخوره!

باهوش کلاه رو از سرش برداشت ولی باز هم همون صدا رو شنید، اون به زبل گفت:  بیا بریم مطمئنم یه صدایی رو شنیدم.

زبل به دنبال باهوش رفت و هر جا اون می رفت زبل پشت سرش بود تا این که به رودخونه جنگل رسیدن.

اون ها با تعجب چشمشون به طوطو افتاد که توی رودخونه افتاده بود و تموم پرهاش خیس شده بود. باهوش تا این صحنه رو دید، به سمت طوطو دوید و دستش رو دراز کرد و به هر زحمتی بود طوطو رو از آب بیرون کشید.

چند دقیقه بعد، طوطو که از غرق شدن نجات پیدا کرده و خوشحال بود، رو به باهوش و زبل کرد و گفت: داشتم غرق میشدم فکر نمی کردم کسی صدای من رو بشنوه! شما این جا چیکار می کردین؟!

زبل یه نگاهی به طوطو کرد و گفت: من صدای تو رو نشنیدم! ما داشتیم مدرسه می رفتیم که باهوش گفت: انگار یکی کمک می خواد! اون صدای تو رو شنید!

بعد رو به باهوش کرد و یه دستی به گوش های باهوش کشید و گفت: باهوش یه خرگوش تیز گوشِ! خرگوش ها به خاطر داشتن این گوش های دراز و  زیباشون می تونن راحت صداها رو از فاصله های زیاد بشنون.

طوطو که یاد حرف های اون روز خودش افتاده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت: کاش من هم گوش های دراز و خوشگلی مثل گوش های باهوش داشتم.

اون از باهوش برای زدن حرف های چند روز قبلش عذرخواهی کرد.

باهوش هم فهمید که خدا برای هر کاریش یه دلیلی داره. اگه خدا به اون گوش های درازی داده، برای اینه که راحت تر صداها رو بشنوه. اون به طرف آسمون نگاهی کرد و ازخدا به خاطر داشتن این گوش های زیبا تشکر کرد. کلاهش رو توی کیفش گذاشت و به همراه دوستاش به طرف مدرسه به راه افتاد. اون گوش هاش رو بالا گرفته بود و گاهی به اون ها دست می کشید و نازشون می کرد.

بله دوستای خوب من، اگه خدا به یکی از ما انسان ها هم نعمتی داده، باید به خاطر اون نعمت خدا رو شکر کنیم. نه این که به خدا غُر بزنیم چرا این رو به ما دادی و اون رو به ما ندادی.

(شاخصه: خودشناسی و کرامت بخشی)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 7 =
*****