قصه شب آموزنده قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود

11:20 - 1400/08/11

قصه شب آموزنده قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود ،قصه شب آموزنده قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود ،قصه شب آموزنده قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود ،قصه شب آموزنده طره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود

قصه شب آموزنده قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود

بسمه تعالی

سلام سلام بچه ها       ای خوشگلای زیبا

سلام دوستای گلم، خوبین؟! کوچولوهای شیرینم یه سؤال؟

شده تا حالا یه چیزی رو دوست داشته باشین بخرین ولی نتونسته باشین؟ خب چیکار می‌کنین؟! از بابا و مامانتون پول قرض می کنین؟! یا پول های خودتون رو جمع می کنین تا وقتی زیاد شد بتونین اون رو بخرین؟!

خب تا وقتی شما فکر می کنین تا به یه جواب خوب برسین، من هم یه قصه براتون تعریف می کنم تا به شما کمک کنم که جواب خوب رو پیدا کنین.

اسم قصه ما « قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود » هستش:

یه روز توی جنگل زیبای قصه ها، پرسیاه بلند شد تا بره و با دوستاش که توی پارک جنگلی مشغول بازی بودن، بازی کنه. اون وقتی وارد پارک شد، بدون این که متوجه بشه، یه چیزی به محکم به صورتش خورد، اما از برخورد اون به صورتش زیاد اذیت نشد، به اطرافش نگاهی کرد و توپ زیبایی رو دید، از دیدن توپی که بچه ها با اون بازی می کردن تعجب کرده بود. آخه این توپ هیچ شباهتی به  توپ دیروزی نداشت. یه توپ سبز رنگ که با خط های قرمز و آبی، که خیلی قشنگ شده بود.

با دیدن این توپ، پرسیاه به فکر فرو رفته بود. با خودش می گفت: شاید اونا توپ رو پیدا کردن، شاید هم کسی به اون ها هدیه داده و یا شاید از کسی گرفتن. ولی با خودش می گفت: اون ها که توپ داشتن، چرا باید توپ رو از یکی دیگه قرض کنن؟!

توی همین فکرها بود که روبی از راه رسید و با دست یه دونه به شونه پرسیاه زد و با لبخندی بهش گفت: پَر پَری! چیه؟!  چِت شده؟! چرا نمیای بازی؟! الآن گرگی  و طوطوهم میان!

پرسیاه که از دیدن روبی خوشحال شده بود، رو به  اون کرد و گفت: روبی اون توپ رو ببین!

روبی خنده ای کرد و گفت: فکرت رو این توپ مشغول کرده! این توپ زبلِ! دیروز اون رو خریده!

پرسیاه فکری کرد و گفت: از کجا تونست این توپ رو بخره؟! میدونی قیمت این توپ ها چقدره؟!

(روبی یه نگاهی به پرسیاه کرد و گفت): نمی دونم از خودش بپرس! الآن هم بیا بریم که بازی دیر شد.

پرسیاه و روبی داشتن با هم صحبت می کردن که یه دفعه خرسی توپ رو شوت کرد. توپ با شدت به سمت پرسیاه و روبی اومد، به سر روبی خورد و روی زمین افتاد. پرسیاه که از دیدن این صحنه خنده اش گرفته بود، توپ رو از روی زمین برداشت، یه نگاهی به خرسی کرد وگفت: مواظب باش! روبی رو داغون کردی.

بعد به روبی نگاهی کرد و گفت: چیزیت نشد؟!

روبی جواب داد: نه چه اتفاقی می خواسته بیفته؟!

پرسیاه دوباره به روبی نگاهی کرد و گفت: واقعاً توپِ خوبیه! خیلی نرمِ! به من هم که خورد زیاد دردم نگرفت.

اون ها بعد به سمت بچه ها رفتن و شروع به بازی کردن. بعد از دو ساعت بچه ها خسته شدن و یه گوشه ای نشستن. بچه ها با هم شوخی می کردن و حرف می زدن. پرسیاه که داشت عرق های خودش رو خشک می کرد یه نگاهی به زبل کرد و گفت: عجب توپ باحالی بود! خیلی بهتر از توپ قبلیه، معلومه پول زیادی هم براش دادی! میگم این رو چجوری خریدی؟!

زبل که از سؤال پرسیاه تعجب کرده بود، گفت: خب معلومه رفتم فروشگاه لوازم ورزشی جنگل و این رو خریدم!

پرسیاه گفت: آخه تو که پولِ توجیبیت خیلی کمه، چجوری می تونی توپ بخری! نکنه پول رو بابات بهت قرض داده؟!

زبل جواب داد: نه خودم پول هام رو جمع کردم تا تونستم این رو بخرم.

پرسیاه دوباره گفت: آخه من که  پول توجیبیم سه برابره، نمی تونم همچین چیزی بخرم، چجوری میشه تو می تونی بخری ولی من نمی تونم؟!

باهوش که کنار پرسیاه نشسته بود و به حرف اون و زبل گوش می داد به پرسیاه گفت: می‌دونی علتش چیه؟ آخه تو خیلی پول هات رو الکی خرج می کنی! تو هله هوله زیاد می‌خری و می خوری! اما زبل چند ماهه که آرزوی خریدن این توپ رو داشت. اون همیشه یه مقدار از پولش رو توی قلّکش مینداخت و اون ها رو جمع کرد تا بالاخره تونست این توپ رو بخره. قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.

پرسیاه که مونده بود چی بگه سرش رو پایین انداخت و با خودش فکر کرد دوستام راست میگن، آخه من هر روز چیزهایی رو می خرم که اصلاً نیازم نمیشه. اون یاد کمدش افتاد که چقدر چیپس و پفک توی اون پُره! اون با خودش تصمیم گرفت از این به بعد عوض این که ولخرجی کنه و پول هاش رو الکی خرج کنه، اون ها رو توی یه قلکی جمع کنه تا هر وقت یه چیزی نیاز داشت بتونه اون رو بخره.
( شاخصه صداقت-قناعت و عدم اسراف)

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
13 + 1 =
*****