قصه شب جذاب و آموزنده امتحان درس آموز

13:00 - 1400/08/12

قصه شب جذاب و آموزنده امتحان درس آموز، قصه شب جذاب و آموزنده امتحان درس آموز، قصه شب جذاب و آموزنده امتحان درس آموز، قصه شب جذاب و آموزنده امتحان درس آموز، قصه شب جذاب و آموزنده امتحان درس آموز

قصه شب جذاب و آموزنده امتحان درس آموز

بسمه تعالی
روزی روزگاری در مدرسه جنگل پر درخت قصه ها، همه بچه ها توی کلاس نشسته بودن تا خانم معلم بیاد و امتحانی رو که هفته قبل گفته بود رو از بچه ها بگیره. همه بچه ها سرجاشون نشسته بودن. همه کلاس رو سکوت گرفته بود. فقط صدای نفس های بچه ها و گاهی هم صدای پچ پچ بعضی از دانش آموزها به گوش می رسید که خیلی آروم از هم سؤال می کردن. در کلاس باز شد و خانم معلم وارد شد. بدون معطلی برگه ها رو به بچه ها داد. امتحان شروع شد. روبی هم مثل بقیه دوستاش شروع به جواب دادن به سؤال ها کرد. اون به برگه امتحانی که نگاه کرد، دید همه رو یاد داره. سؤال ها رو یکی یکی جواب داد تا رسید به سؤال آخری، سریع اون رو هم جواب داد و برگه اش رو بلند کرد و گفت: خانم تموم شد. خانم معلم به سمت میز روبی اومد و برگه رو از دستش گرفت و یه نگاهی به برگه انداخت. هرچند لحظه؛ سرش رو از روی برگه بلند می کرد و با لبخند به روبی نگاه می کرد. نمره روبی توی اون امتحان از بقیه دوستانش بیشتر شد. به همین خاطرخانم معلم برگه امتحانی روبی رو توی سالن نصب کرد تا همه بچه ها اون رو ببینن و تلاش کنن تا مثل روبی خوب درس بخونن و نمره عالی بگیرن. روبی خیلی خوشحال بود و با غرور، برگه امتحانیش رو به دوستاش نشون می داد.

چند هفته ای گذشت. یه روز خانم معلم مثل همیشه وارد کلاس شد. خیلی آروم پشت میز خودش قرار گرفت. به بچه ها یه نگاهی کرد و بعد دستش و داخل کیفش برد و چند تا عکس رو از داخل اون بیرون آورد. خانم معلم به بچه ها گفت: بچه ها به نظرتون این چیه؟!

همه بچه ها با تعجب به هم نگاهی کردن و گفتن: نه خانم ما از کجا باید بدونیم اون عکس ها چیه؟!

خانم معلم که انتظار همچین جوابی رو داشت به بچه ها گفت: ببینین! این ها عکس های جایزه است. این جایزه برای کسیه که  بتونه توی امتحان هفته بعد بهترین نمره رو بگیره. بعد بسته رو باز کرد و به همه نشون داد. عکس یه بسته مداد شمعی و یه جعبه مداد رنگی به همراه چند تا دفتر خوشگل و قشنگ. همه بچه ها از دیدن این جایزه خیلی خوشحال شده بودن.

خانم معلم ادامه داد: البته فقط این جایزه ها نیست ، علاوه بر این چند تا بلیط شهربازی رو به کسی که نمره خوبی بگیره هدیه میدم تا بتونه دوستای صمیمی اش رو هم با خودش به شهر بازی ببره.

بچه ها که هنوز ذوق دیدن عکس ها رو داشتن، با شنیدن ادامه جایزه ها یه فریادی از شادی کشیدن و بلند گفتن: آخ جون. هورااااا جایزه... جایزه!

بعد خانم معلم از خرسی خواست تا اون عکس ها رو از دست خانم معلم بگیره و روی تابلوی داخل کلاس بچسبونه تا بچه ها با دیدن عکس ها سعی و تلاششون بیشتر بشه.

بچه ها تصمیم گرفتن تا تلاش خودشون رو بیشتر کنن تا بتونن اون جایزه رو برنده بشن. اون ها هر روز به عکس ها نگاهی می کردن و از دیدن عکس ها لذت می بردن.

یه روز خرسی به دوستاش گفت: بچه ها بیایین به هم کمک کنیم تا همه نمره خوب بگیریم و خانم معلم اون جایزه رو به همه ما بده.

اما روبی یه نگاهی به خرسی کرد و پوزخندی به اون زد و گفت: اون جایزه مال منه! هیچ کی نمی تونه بهتر از من نمره بگیره! بعد کتاب هاش رو جمع کرد و توی کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت.

طوطو و پرسیاه هم مثل روبی وسایلشون رو جمع کردن و از کلاس بیرون رفتن.

زبل و باهوش هم به خرسی گفتن: ما خودمون درس می خونیم و نمره خوب می گیریم. تو به فکر خودت باش، بی خیال بقیه.

اون ها هم از جاشون بلند شدن و از کلاس خارج شدن. خرسی و گرگی و لاکی تنها توی کلاس مونده بودن. اون ها تصمیم گرفتن تا به هم کمک کنن تا بتونن نمره خوبی رو بگیرن. برای همین هر روز بعد از این که زنگ می خورد و بچه ها از کلاس خارج میشدن، توی کلاس می موندن و با هم تمرین های درسی رو انجام می دادن.

بالاخره روز امتحان رسید. همه بچه ها سر جای خودشون نشستن و منتظر بودن تا خانم معلم بیاد. چند لحظه ای طول کشید. زبل رو به باهوش کرد و گفت: برای امتحان خیلی تلاش کردم، تموم دیشب رو تا صبح بیدار بودم. باهوش هم گفت: اتفاقاً من هم دیروز و دیشب خیلی درس خوندم، حتی وقت نکردم غذا بخورم.

یه دفعه در کلاس باز شد و خانم معلم به همراه چند تا برگه اومد. برگه ها رو یکی یکی روی میز بچه ها گذاشت و از اون ها خواست جواب بدن.

چند دقیقه ای گذشت، همه به سؤال ها جواب دادن. ولی یه اتفاقی افتاد که همه به هم نگاه می کردن. سؤال آخر که ده نمره داشت، این بود: «آیا برای به دست آوردن جایزه به دوستانتان کمک کرده اید؟»

خرسی، گرگی و لاکی سریع به سؤال جواب دادن و برگه های خودشون رو به خانم معلم دادن. ولی بچه های دیگه به هم نگاه می کردن. اون ها می دونستن اگه دروغ جواب بدن خانم معلم خیلی ناراحت میشه. برای همین بدون این که جوابی بدن برگه هاشون رو به خانم معلم دادن.

خانم معلم وقتی برگه ها رو گرفت، با تعجب دید هیچ جوابی برای سؤال آخر داده نشده، رو به بچه ها کرد و گفت: چرا به این سؤال جواب ندادین! یعنی هیچ کدوم از شما حاضر نبودین که به دوستتون کمک کنین تا اون این جایزه رو ببره؟!

بچه ها سرشون رو پایین انداختن. خانم معلم به بچه ها نگاهی کرد و گفت: خرسی و گرگی و لاکی این جایزه ها رو بردن. و بعد از داخل کیفش سه تا جایزه رو بیرون آورد و به لاکی، خرسی و گرگی جایزه داد.

گرگی بعد از این که جایزه رو گرفت، به خانم معلم نگاهی کرد و گفت: خانم اگه اجازه بدین من و خرسی و لاکی می خواییم جایزه هامون رو بین دوستامون تقسیم کنیم تا همه خوشحال بشیم.

خانم معلم یه نگاهی به گرگی کرد و خندید. اون از این که می دید بچه های کلاس چقدر به فکر شادی همدیگه هستن، خیلی خوشحال بود. ولی از این که می دید تعداد کمی به از بچه ها به هم کمک کردن، ناراحت بود.

خانم معلم از گرگی و دوستاش تشکر کرد و دوباره دستش رو داخل کیفش کرد و چند تا جایزه دیگه از کیفش درآورد و به بقیه بچه ها داد و گفت: از این که به هم کمک نکردید، ناراحتم. ولی چون راستش رو گفتین خیلی خوشحالم.

بچه ها هم که همگی خوشحال شده بودن، به خانم معلم قول دادن تا از این به بعد با تموم وجود به هم کمک کنن و فقط به فکر خودشون نباشن.

(این داستان اقتباسی است از آیات و احادیث در مورد اهل بهشت و دوری از غرور و به فکر هم بودن مؤمنین در دنیا)

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَارًا...(آیه ششم سوره مبارکه تحریم)

(شاخصه:ایمان به غیب و محبت به خدا و قرآن و کمک به دیگران)

فایل ضمیمه: 

نظرات

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 9 =
*****