قصه شب آموزنده و جذاب نیمه خالی لیوان

11:40 - 1400/08/17

قصه شب آموزنده و جذاب نیمه خالی لیوان،قصه شب آموزنده و جذاب نیمه خالی لیوان،قصه شب آموزنده و جذاب نیمه خالی لیوان،قصه شب آموزنده و جذاب نیمه خالی لیوان،قصه شب آموزنده و جذاب نیمه خالی لیوان

قصه شب آموزنده و جذاب نیمه خالی لیوان

بسمه تعالی

روزی توی جنگل پرماجرا و زیبای قصه ها، پرسیاه و طوطو با هم به سمت مدرسه می‌اومدن. اون ها توی راه با هم صحبت و شوخی می کردن، و گاهی هم توی آسمون که پرواز می کردن با هم مسابقه می دادن تا بهم نشون بِدَن کدومشون سریع تر پرواز می کنه.

صدای قهقهه و شادی اون ها بین درخت های جنگل پیچیده بود. طوطو به پرسیاه نگاهی کرد و گفت: پرسیاه ببین تا حالا دقت کردی  خانم معلم به  جز من به هیچ کدوم از بچه های کلاس اجازه نمیده  تا از کلاس بیرون برن؟!

پرسیاه گفت: نه تا الآن به این توجه نکرده بودم. واقعاً راست میگی؟!

طوطو یه نگاهی به پرسیاه کرد و خندید و گفت: بله که راست میگم. امروز بهت نشون میدم .

اون ها همینطور که در حال پرواز بودن به مدرسه رسیدن، وارد مدرسه شدن و به سمت دوستاشون که کنار درخت وسط حیاط ایستاده بودن رفتن. به اون ها سلام کردن. بعد هم شروع به صحبت و شوخی با اون ها کردن. پرسیاه حرفی رو که از طوطو شنیده بود به بچه ها گفت. بچه ها تا این حرف رو شنیدن گفتن: ما که تا الآن به این موضوع توجه نکرده بودیم.

بعد رو به طوطو کردن و گفتن: به نظرت چرا خانم معلم به تو فقط اجازه میده تا از کلاس بیرون بری؟!

طوطو که یه طوطی رنگارنگ بود ، با گوشه چشمش یه نگاهی به دوستاش کرد. بعد یه لبخندی زد و گفت: دیگه دیگه.

زنگ کلاس به صدا دراومد، بچه ها یکی یکی و پشت سر هم وارد کلاس شدن.  سرجای خودشون نشستن. مثل روزهای قبل صدای شوخی و خنده، تموم فضای کلاس و سالن مدرسه رو پر کرده بود.

با ورود خانم معلم به کلاس، همه جا ساکت شد. خانم معلم به طرف میز خودش که گوشه کلاس و کنار پنجره ی رو به حیاط بود رفت. صندلی رو کمی به عقب کشید و روی اون نشست. گوشی موبایل خودش رو از کیفش بیرون آورد و اون رو خاموش کرد.

با لبخند به بچه ها نگاه کرد و گفت: سلام بچه ها! حالتون چطوره؟

همه بچه ها با صدای بلند جواب دادن : سلام خانم! ما خوبیم، خدا رو شکر، شما چطورین؟

خانم معلم هم از بچه ها تشکر کرد و گفت: امروز معلومه خیلی حالتون خوبه، خدا رو شکر. بعد از بچه ها خواست تا کتاب هاشون رو  باز کنن. رو به لاکی کرد و گفت: لاکی امروز تو بخوون.

لاکی شروع کرد به خوندن درس جدید. هنوز چند لحظه ای از خوندن لاکی نگذشته بود که زبل دستش رو بلند کرد و گفت: خانم اجازه میدین از قمقمه خودم آب بخورم؟

خانم معلم بدون این که سرش رو بلند کنه گفت:نه!

بعد از لاکی خواست تا به خوندنش ادامه بده، اما بعد از چند دقیقه پرسیاه اجازه خواست تا آب بخوره ولی باز هم خانم معلم اجازه نداد.

در همین لحظه طوطو تا دستش رو بلند کرد، خانم معلم سریع جواب داد: اشکال نداره آب بخور.

کلاس دوباره ساکت شد. همه بچه ها به هم نگاه کردن. خانم معلم که از این سکوت و نگاه بچه ها تعجب کرده بود رو به اون ها کرد و گفت: بچه ها اتفاقی افتاده؟!

باهوش به خانم معلم نگاهی کرد و گفت:  خانم اجازه! معلومه شما طوطو رو خیلی دوست دارین؟!

خانم معلم که اصلاً انتظار شنیدن این حرف رو نداشت گفت: چی شده این سؤال برای شما بوجود اومده؟!

باهوش گفت: آخه هر کدوم از بچه ها که از شما اجازه خواستن، شما بهشون اجازه ندادین. ولی به محض این که طوطو  اجازه خواست، سریع اجازه دادین!

خانم معلم خندید و گفت: آهاااا ! شما برای این ناراحت شدین؟! شما باید بدونین بعضی چیزها رو من می‌دونم ولی شما اون ها رو نمی دونین!

بعد رو کرد به بچه ها و گفت: مثلاً اولِ سال تحصیلی، مامان طوطو پیش من اومد و گفت: طوطو یه بیماری داره که زیاد نمی تونه تشنگی رو تحمل کنه! برای همین باید سریع آب بخوره! حالا بچه ها اگه شما جای من بودین چیکار می کردین؟

بچه ها همگی به هم نگاه کردن و سرشون رو پایین انداختن.

بعد خانم معلم ادامه داد: تا حالا به این دقت کردین گرگی با این که درسش ضعیفه یا لاکی با این که دیر به مدرسه می‌رسه رو از کلاس بیرون نکردم؟!

یا به این توجه کردین چرا به پرسیاه بخاطر شوخی هاش چیزی نگفتم؟!

همه بچه ها ساکت موندن که خانم معلم گفت: شما نباید نیمه خالی لیوان رو ببینین!

بچه ها! گرگی درسته درسش ضعیفه ولی خیلی شجاع و دلسوزه. یا لاکی هرچند دیر به کلاس میرسه ولی بچه‌ی درس خون و با ادبیه! بچه ها شما می دونستین چرا پرسیاه این قدر شوخی میکنه؟! اون هر وقت می بینه یکی از دوستاش ناراحته باهاش شوخی می کنه تا اون رو از دلتنگی و ناراحتی بیرون بیاره.

ولی بعضی از ما حیوون ها این خوبی ها رو نمی بینیم و فقط غرغر می کنیم که چرا فلانی اینجوری و ما اونجوری هستیم.

بچه ها که تازه متوجه شده بودن چه اشتباهی می کردن از خانم معلم عذرخواهی کردن.

نکته: این داستان براساس اقتباسی از آیات30 تا 33 سوره مبارکه بقره نگاشته شده است:

 « وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً  قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّـحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ  قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ* وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ * قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا  إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ * قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ* »

شاخصه: محبت به خدا

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 7 =
*****