قصه شب آموزنده و جذاب کار زیبای زبل

13:39 - 1400/08/18

 قصه شب آموزنده و جذاب کار زیبای زبل، قصه شب آموزنده و جذاب کار زیبای زبل، قصه شب آموزنده و جذاب کار زیبای زبل، قصه شب آموزنده و جذاب کار زیبای زبل، قصه شب آموزنده و جذاب کار زیبای زبل

 قصه شب آموزنده و جذاب کار زیبای زبل

بسمه تعالی

سلام دوستای گلم، دختر خانم ها و آقا پسرهای عزیز و دوست داشتنی

چطوره حالتون، معلومه امروز حسابی بازی کردین و الآن هم منتظرین تا یه قصه دیگه رو بشنوین !

باشه عزیزای من، شما رو زیاد معطل نمی کنم و با یه قصه دیگه از جنگل پرماجرای قصه ها، اومدیم پیشتون

بریم سراغ قصه خودمون:

روزی از روزها توی مدرسه زیبای جنگل، بچه ها مثل همیشه زیر درخت وسط حیاط ایستاده بودن و با هم صحبت می کردن. یه دفعه باهوش که از همه دیرتر از کلاس بیرون اومده بود، به طرف دوستاش دوید و با نفس‌نفس گفت: بچه ها یه خبر!

بچه ها که به اون نگاه کردن و گفتن: باز چی شده؟! نکنه دوباره امتحان داریم؟! یا شاید هم کسی مریض شده و ما باید بهش کمک کنیم؟!

باهوش که  داشت به حرف دوستاش گوش می داد، یه مقدار صبر کرد تا نفسش بالا بیاد و بتونه حرف بزنه. اون رو کرد به دوستاش و گفت: بچه ها داشتم از جلوی دفتر مدرسه رد می شدم که شنیدم خانم پاندا داره تلفنی با کسی صحبت می کنه . اون می گفت: فردا تولد خانم معلمه و از اون  می خواست تا یه جشن تولد توی مدرسه برگزار کنن.

بچه ها تا این رو شنیدن، ساکت شدن. زبل گفت: خب بچه ها می خوایین چیکار کنین؟!

همه به هم نگاهی کردن. زبل ادامه داد: به نظر من بیایین با کمک هم یه جشن تولد به یاد موندنی برای خانم معلم بگیریم.

گرگی گفت: پس من یه کتاب زیبا برای خانم معلم می‌خرم.

روبی و خرسی هم گفتن: ما هم یه کیف خوشگل برای خانم معلم می خریم.

باهوش هم گفت: من و لاکی هم با هماهنگی خانم پاندا کلاس رو تزیین می کنیم.

طوطو و پرسیاه هم گفتن:ما هم میریم به طرف جنگل اقاقیا و از خانم طاووس چند تا از پَرهای  قشنگ و زیباش رو می گیریم. تا جشنمون زیباتر بشه.

زبل که دید هر کدوم از دوستاش یه کاری می خوان انجام بدن تا خانم معلم رو شاد و خوشحال کنن، تصمیم گرفت  تا اون هم یه کاری انجام بده. ولی هرچی فکر کرد چیزی یادش نیومد.

باهوش یه نگاهی به زبل کرد و گفت: زبل تو می‌خوای چیکار کنی؟!

زبل یه مقدار مِن مِن کرد و گفت: من هم یه کیک خوشگل برای خانم معلم می‎خرم.

حدود دو ساعت بعد وقتی زنگ کلاس به صدا در اومد، بچه ها سریع از کلاس بیرون اومدن. اون ها همه با هم تصمیم گرفتن که فردا صبح  تا قبل از این که خانم معلم بیاد، کلاس رو آماده کنن.

روز بعد وقتی خورشید خانم همه جا رو روشن کرد، بچه ها سریع خودشون رو به مدرسه رسوندن تا قبل از اومدن خانم معلم کلاس رو تزیین کنن و آماده بشن تا یه جشن تولد قشنگ و بزرگ برگزار کنن. کار بچه ها تموم شد. کلاس با برگه های قشنگ و بادکنک های رنگارنگ، خیلی زیبا شده بود. هدیه هایی که بچه ها خریده بودن روی میز خانم معلم قرار داشت و بچه ها منتظر بودن تا قبل از این که خانم معلم از راه برسه، زبل هم کیک رو بیاره.

در کلاس باز شد و خانم معلم وارد کلاس شد. بچه ها که اول شوکه شده بودن، یه مقدار مکث کردن. ولی با ریختن برف شادی روی سر خانم معلم همه شروع به دست زدن و تبریک گفتن به معلمشون شدن. هنوز از زبل و کیک خبری نبود.

با شنیده شدن صدای در کلاس همه ساکت شدن. زبل بود که پشت در داشت در میزد. باهوش باعجله در رو باز کرد ولی از چیزی که می دید تعجب کرده بود، زبل به همراه کیک! اما نه اون کیکی که بچه ها انتظارش رو داشتن! یه کیک کوچولو و زیبا دست زبل بود!

بچه ها که از دیدن این کیک ناراحت شده بودن شروع کردن به غُر زدن. گرگی گفت: آخه این چیه خریدی؟! اگه پول نداشتی می گفتی بهت پول میدادم تا یه کیک بزرگتر می‌خریدی!

طوطو هم گفت: این کیک رو هنوز نگاه نکرده تموم میشه!

زبل از شنیدن این حرف های دوستاش خیلی خجالت می کشید.

خرسی از اون پرسید: زبل تو که دیروز وقتی از جلوی شیرینی فروشی رد می شدیم، یه کیک خوشگل و بزرگ رو به ما نشون دادی، این که اون نیست؟!

خانم معلم که از زحمت بچه ها و گرفتن جشن تولدش توسط بچه ها خیلی خوشحال بود به بچه ها نگاهی کرد و گفت: بچه ها ناراحت نباشین! همین کیک کوچولو هم کافیه!

زبل که دیگه طاقت نداشت، با صدای آرومی گفت: بچه ها من دیروز بعد از ظهر رفتم شیرینی فروشی و کیک بزرگ روخریدم، ولی وقتی داشتم از مغازه بیرون می‌اومدم، یه دفعه چیزی رو دیدم که اگه هر کدوم از شما هم می دیدین، همون کار من رو انجام می دادین!

من وقتی از مغازه بیرون اومدم، یه بچه کوچولو رو دیدم که کنار شیرینی فروشی نشسته بود و داشت گریه می کرد، وقتی ازش پرسیدم چرا داری گریه می کنی، بهم گفت: آخه چند روزِ که دارم پول هام رو جمع می کنم تا بتونم یه کیک خوشمزه بخرم. به مامان و بابام هدیه بدم ولی امروز وقتی اومدم دیدم پولم توی جیبم نیست، هرچی هم گشتم اون رو پیدا نکردم برای همین الآن ناراحتم.

من هم که این رو فهمیدم به شیرینی فروشی برگشتم و اون کیک رو تحویل قناد دادم. از اون خواستم به جای اون کیک بزرگ، دو تا کیک کوچیک بهم بده. بعد از این که اون کیک ها رو گرفتم یه دونه از اون ها رو به اون بچه دادم و یه دونه رو هم برای خودمون آوردم.

خانم معلم که از شنیدن این حرف حسابی خوشحال شده بود یه لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر می کنم که این جور شاگردهای فهمیده و دلسوزی دارم. من از زبل بخاطر این کارش خیلی تشکر می کنم. بچه ها! کار زبل به من نشون داد که دیگه شما بزرگ شدین.

 

بر اساس اقتباسی از داستان بخشیدن پیراهن نو به فقیر در شب عروسی از سوی حضرت فاطمه زهرا(س)؛ در برخی منابع اهل‌سنت به نقل از سبط ابن جوزی(م 654ق) و نیز برخی منابع شیعی چنین نقل شده است:
فاطمه(س) هنگام عروسى پیراهنى کهنه داشت که رسول خدا(ص) ضمن جهیزیه آن‌حضرت، پیراهنى تازه تهیّه نمود تا فاطمه(س) آن‌را در شب عروسى بپوشد، وقتى فاطمه(س) با لباس نو به منزل على(ع) رسید و مراسم جشن و اطعام پایان یافت و فاطمه و همسرش تنها شدند، فقیرى بر در خانه آمد و اظهار نیاز نمود و گفت: اى اهل خانه! گرسنه و عریانم! به من غذا داده و لباسی برای پوشیدن به من بدهید.
فاطمه‏(س) از غذاى عروسى براى آن فقیر کنار گذاشت و لباس جدید خود را از تن بیرون آورد و همان لباس قدیمى را بر تن کرد و غذا و لباس را به فقیر بخشید و آن‌گاه فرمود: «لَنْ‏ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ‏»؛[1] به نیکى نمی‌رسید، مگر زمانى که از آنچه دوست ‌‏دارید، انفاق کنید.[2]

[1]. آل عمران، 92.

[2]. صفوری(م 894ق)، عبدالرحمن بن عبدالسلام، نزهة المجالس و منتخب النفائس، ج 2، ص 175، مصر، المطبعة الکاستلیة، 1283ق؛ شوشتری(م 1019)، قاضى نور الله‏، إحقاق الحق و إزهاق الباطل‏، ج ‏10، ص 401، قم، مکتبة آیة الله المرعشى النجفى‏، چاپ اوّل‏، 1409ق.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 1 =
*****