قصه کودکانه و جذاب تصمیم زیبای پرسیاه

11:55 - 1400/08/29

قصه کودکانه و جذاب تصمیم زیبای پرسیاه ،قصه کودکانه و جذاب تصمیم زیبای پرسیاه ،قصه کودکانه و جذاب تصمیم زیبای پرسیاه ،قصه کودکانه و جذاب تصمیم زیبای پرسیاه ،قصه کودکانه و جذاب تصمیم زیبای پرسیاه

قصه کودکانه و جذاب تصمیم زیبای پرسیاه

بسمه تعالی
خرسی و زبل  و گرگی می‌خواستن با هم توپ بازی کنن. اون ها «سنگ، کاغذ، قیچی کردن» تا مشخص بشه کی باید وسط باشه و توپ رو از اون دو نفر دیگه بگیره. آخه بچه ها می خواستن بازیِ «خرسی وسط» رو انجام بدن. هنوز بازی شروع نشده بود که یه دفعه دیدن روبی هم داره به سمت اون ها میاد، بچه ها خیلی خوشحال شدن، آخه بازی قشنگ تر می شد.    
روبی وقتی به دوستاش رسید، سلام کرد و گفت: همین چند لحظه پیش رفته بودم دنبال پرسیاه تا بیاد و با هم بازی کنیم، ولی اون گفت که هنوز مشق هاش رو ننوشته و داره تکالیفش رو انجام میده. اون گفت: زبل هم یه ساعت پیش دنبالش رفته تا با هم بازی کنن. اما توپش رو داده و خودش نیومده.
بچه ها که این رو شنیدن گفتن: چه خوب! پس بیایین تا وقتی پرسیاه میاد، با هم خرسی وسط بازی کنیم. وقتی هم که پرسیاه اومد، دو تا گروه میشیم و فوتبال بازی می کنیم.
بچه ها می خواستن شروع به بازی کنن که گرگی به زبل گفت: راستی زبل تو واقعاً توپ پرسیاه رو گرفتی؟!
زبل هم جواب داد: بله، اشکالی داره؟!
گرگی خیلی آروم و آهسته گفت: خیلی باید مواظب باشیم آخه پرسیاه خیلی روی وسایلش حساسه و اون ها رو به هر کسی نمیده!
زبل هم یه چشمکی به گرگی زد و گفت: حواسم هست! من وقتی توپ رو از پرسیاه گرفتم بهش گفتم که  می خواییم بازی کنیم و امکان داره توپش کثیف بشه، اون خودش گفت: زیاد مهم نیست. توپ برای بازی کردنِ!
روبی که متوجه پچ پچ گرگی و زبل شده بود گفت: چیه؟! باز چه نقشه ای دارین می‌کشین شیطونا؟! نکنه دارین نقشه می کشین تا فقط من و خرسی وسط باشیم و شما اصلاً وسط نیایین؟!
گرگی که از این حرف روبی خنده اش گرفته بود گفت: ما نیاز نداریم نقشه بکشیم! آخه تو و خرسی اصلاً نمی تونین توپ ما رو بگیرین تا ما وسط بیاییم! بعد یه چشمکی به زبل زد و گفت: مگه نه زبل؟!
زبل هم گفت: بله دیگه، آخه ما بازی مون خیلی خوبه و روبی و خرسی نمی تونن توپ رو از ما بگیرن!
خلاصه بچه ها شروع کردن به بازی کردن. روبی چون دیرتر از بقیه اومده بود باید وسط می ایستاد و توپ رو از بقیه دوستاش می گرفت. بچه ها هم از ترس این که روبی نتونه توپ رو ازشون بگیره، سریع توپ رو به سمت هم شوت می کردن.
خنده و شادی بین بچه ها باعث شد تا همه از بازی خودشون لذت ببرن. هربار که  یکی از حیوون های کوچولو وسط می‌اومد، بقیه  کلی سر به سرش می ذاشتن و بهش می خندیدن. بازی اون ها ادامه داشت تا این که اتفاقی افتاد که باعث شد خنده روی لب بچه ها خشک بشه ! بچه ها که داشتن با هم بازی می کردن یه دفعه  توپشون به تیزی سنگ بزرگی که یه گوشه پارک بود خورد و سوراخ شد. همه بچه ها به هم نگاه می کردن. هر لحظه امکان داشت پرسیاه از راه برسه. اون ها به پرسیاه چی باید می گفتن؟! همه مونده بودن چیکار کنن!
روبی رو کرد به زبل و گفت: به نظر من بیایین تا  پرسیاه نیومده سریع بریم خونه!
خرسی به روبی نگاه کرد و گفت: روبی خب الآن رفتیم، فردا که توی مدرسه بیاد چیکار باید بکنیم؟!
گرگی گفت: بهتر اینه که راستش رو به اون بگیم!
زبل که مونده بود کدوم حرف بهتره و چه کاری رو باید انجام بده، سرش رو پایین انداخت و گفت: پرسیاه توپش رو به من امانت داده بود، اگه بفهمه که توپش سوراخ شده حتماً ناراحت میشه!
خب دوستای قشنگم حالا شما بگین، زبل باید چیکار کنه؟ به حرف گرگی گوش بده یا این که حرفی که روبی گفته رو عمل کنه؟!|
بله بچه ها! زبل که مونده بود چیکار کنه، یه مقداری فکر کرد. بعد به سمت توپ رفت و اون رو برداشت. یه نگاهی بهش انداخت و گفت: بچه ها من الآن بر می گردم.
دوستای زبل به اون نگاه کردن و پرسیدن: کجا؟!
زبل جواب داد: می خوام برم به پرسیاه بگم که برای توپش چه اتفاقی افتاده ؟
اون هنوز چند قدمی نرفته بود که سر جای خودش ایستاد و به یه نقطه خیره شد! اون پرسیاه بود که وارد پارک شده بود. پرسیاه اومده بود تا با دوستاش بازی کنه.
بچه ها که از دور پرسیاه رو دیدن، هر کدوم یه گوشه قایم شدن. زبل که نمی دونست باید چیکار کنه سرجای خودش ایستاد و به فکر فرو رفت.
اون با خودش فکر می کرد الآن پرسیاه اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده، حتماً با اون قهر می کنه، که یه دفعه با صدای پرسیاه به خودش اومد: زبل...زبل... حواست کجاست؟! چرا تنهایی؟! بچه های دیگه کجان؟!
زبل که مونده بود چی بگه، مِن مِن کنان گفت: راستش رو بخوای ما تا همین چند دقیقه پیش داشتیم بازی می کردیم که یه اتفاقی افتاد!پرسیاه تا این رو شنید گفت: برای بچه ها اتفاقی افتاده؟! کسی طوریش شده؟!
زبل سریع گفت: نه... نه! راستش ما داشتیم بازی می کردیم که یه دفعه من توپ رو شوت کردم، از بدشانسی توپ به تیزی کناری سنگ بزرگی که کنار پارک قرار داشت خورد و سوراخ شد.
پرسیاه که این رو شنید، رنگ صورتش مثل لبو قرمز شد، اون یه لحظه ساکت شد و فکر کرد. بعد به اطرافش نگاهی کرد و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. زبل که تعجب کرده بود، پرسید: چی شده؟! چرا می خندی؟!
پرسیاه همینجوری که می خندید به زبل نگاه کرد و گفت: تو برای یه توپ این قدر ناراحتی؟! من فکر کردم چی شده؟! یه توپ بود دیگه!
بعد به زبل گفت: بچه ها کجا رفتن؟!
زبل وقتی ماجرا رو تعریف کرد،  پرسیاه گفت: برای یه توپ؟!
بعد به  زبل گفت: همین جا باش الآن برمی گردم.
اون به سمت خونه رفت و بعد از چند لحظه  برگشت. زبل که همون جا ایستاده بود با تعجب دید پرسیاه یه توپ دیگه توی دستشِ و داره میاد. پرسیاه تا به زبل رسید گفت: بیا این هم توپ!
بعد به زبل گفت: بیا بریم دنبال بچه ها تا بازی کنیم.
بله بچه های عزیزم، پرسیاه که می دونست دوستاش عمداً توپش رو سوراخ نکردن، به جای این که بخواد سر و صدا کنه و با دوستاش قهر کنه، وقتی دید دوستاش ناراحت شدن و خودشون پشیمونن، چشماش رو به روی اشتباه اون ها بست.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 9 =
*****