قصه کودکانه آموزنده از تو حرکت از خدا برکت

09:52 - 1400/09/01

-

قصه کودکانه آموزنده از تو حرکت از خدا برکت

بسمه تعالی
روزی روزگاری در شهر زیبایی، پسری بنام« علی»  با خونواده اش زندگی می کرد. علی قصه ما، توی دنیای به این بزرگی فقط یه آرزو داشت، اون هم داشتن یه دوچرخه بود. همه‌ی دوستای صمیمی علی دوچرخه داشتن. ولی علی یه دوچرخه داشت که باباش چند سال پیش براش خریده بود. الآنم دیگه چند سال گذشته بود و دیگه اون دوچرخه خیلی کوچیک شده بود. علی هم دیگه خجالت می کشید سوارش بشه.
از طرفی دوست داشت که یه دوچرخه بزرگتر داشته باشه. ولی از طرف دیگه رویش نمیشد که به باباش بگه براش یه دوچرخه بزرگتر بخره. آخه بابای علی، کارگر بود و توی یه کارخونه کار می کرد. اون مجبور بود صبح زود از خونه بیرون بیاد تا به سرویس کارخونه برسه. گاهی برای این که بتونه مخارج خونه رو تأمین کنه، دو شیفت کار می‌کرد.
علی این‌ها رو می دید و می دونست که اگه به باباش بگه دوچرخه جدید می خواد، باباش نمی تونه اون رو بخره. برای همین اصلاً در این باره به باباش حرفی نمی‌زد. گذشت و گذشت تا این که یه روز یه اتفاق خیلی جالبی افتاد: یه روز که علی داشت از توی خیابون رد میشد، چشمش به اطلاعیه‌ای افتاد که روی اون نوشته بود: مسابقات محلی فوتسال.
علی با دیدن اون، چشماش برقی زد؛ آخه روی اون نوشته شده بود به تیم قهرمان، یگ دوچرخه داده می‌شود. (علی توی خیال خودش ، خودش رو سوار بر دوچرخه می دید که داره با دوستاش توی خیابون ها دور می‌زنه. اون توی همین خیالات خودش بود که یه دفعه با صدای بوق یه ماشین به خودش اومد. راننده که سرش رو از ماشین بیرون آورد و به علی گفت: پسر جون  حواست کجاست؟! علی  قصه ما، دوست داشت به هر شکلی که هست، اون جایزه رو به دست بیاره، برای همین برای دوستاش ماجرا رو تعریف کرد. دوستای علی هم قول دادن تا همه با هم تلاش کنن تا برنده بشن. فرید که یکی از دوستای علی بود، به اون گفت: علی! من و تو و سینا و سبحان و سهیل به همراه سعید و حمید، چند ساله توی یه تیم بازی می کنیم. پس بیا اسممون رو به عنوان یه تیم بدیم و توی این مسابقات شرکت کنیم. اگه برنده شدیم و دوچرخه رو بردیم، تو به آرزوت می‌رسی. اگه هم باختیم، ضرری نکردیم. علی که حسابی خوشحال شده بود، با صدای بلند گفت: آخ جون، از همتون ممنونم. بله عزیزای من، علی و دوستاش، اسم خودشون رو برای شرکت توی مسابقات نوشتن. قرار بود هفته بعد، مسابقات از طرف شهرداری مرکز برگزار بشه . علی و دوستاش هر روز بعد از مدرسه توی زمین خاکی محله شون جمع می شدن و تمرین می کردن. اون ها هر روز بیشتر از روز قبل تمرین می کردن تا این که روز مسابقه فرا رسید. تیم های زیادی از سراسر شهر توی این مسابقات شرکت کرده بودن. علی و دوستاش وقتی وارد سالن مسابقات شدن، از چیزی که می دیدن وحشت کردن. آخه خیلی از تیم های شرکت کننده، بازیکن هایی داشتن که توی تیم های بزرگ بازی می کردن. علی به چهره دوستاش نگاهی کرد. همه رنگشون رو باخته بودن.  سبحان آروم گفت: بچه ها بیایین بی خیال بشیم! آخه می ترسم ما بشیم زنگ تفریح این تیم ها! ببینین این ها رو! حمید خیلی جدّی به سبحان نگاهی کرد و گفت: مگه این ها از همون روز اول قهرمان بودن، اون ها هم مثل ما بودن و تلاش کردن، حالا ما هم تلاش می کنیم و به امید خدا قهرمان میشیم. علی و دوستاش با شنیدن این حرف حمید به هم نگاهی کردن و یه دفعه همه با هم خندیدن. سینا گفت: قهرمان!!! ما از گروه خودمون بالا بریم خیلی شاهکار کردیم چه برسه بخواییم قهرمان بشیم! سعید که هنوز داشت می خندید گفت: بچه ها اگه قراره خودمون رو از همین اول بازنده بدونیم، پس نباید هیچ جایی بازی کنیم. الآن هم بهتره بریم! علی که این رو شنید گفت: بچه ها به قول حمید ما تلاش می کنیم، ما هیچی مون کمتر از این ها که نیست، فقط یه کم تجربه شون بیشتره! بچه ها که این حرف رو شنیدن یه کم فکر کردن و گفتن: بله ما تلاشمون رو می کنیم. خلاصه، مسابقات شروع شد. تیم ها یکی یکی با هم بازی می کردن. علی و دوستاش هم یکی یکی مسابقات رو برنده می شدن و خیلی خوشحال بودن تا این که بعد از دو هفته نوبت به مسابقه نهایی رسید. قرار بود یکی از مربیان مطرح فوتسال برای دیدن این مسابقه به سالن بیاد. سالن پر بود از جوون ها و نوجوون هایی که اومده بودن تا تیم محله خودشون رو تشویق کنن، صدای بوق و شیپورها توی سالن پیچیده بود. دو تیم وارد زمین شدن. با سوت داور بازی شروع شد. دو تا تیم خیلی سرسختانه بازی می کردن و حاضر نبودن گل بخورن. بعد از حدود بیست دقیقه نیمه اول بازی با سوت داور به پایان رسید. بعد از پنج دقیقه دو تا تیم دوباره وارد زمین شدن و بازی با سوت داور شروع شد. هنوز یه دقیقه از بازی نگذشته بود که یکی از بازیکن های تیم رقیب شوت محکمی رو زد که بعد از این که به پای علی خورد وارد دروازه اون ها شد. همه امید های علی و دوستاش ناامید شد. اون ها دیگه نای بازی نداشتن. سهیل وقتی دوستاش رو این قدر ناامید دید به اون ها نگاهی کرد و گفت: بچه ها چرا اینقدر ناامید شدین؟! ما تیم های بزرگ تری رو بردیم این ها رو هم می بریم. بچه ها که انگار با شنیدن این حرف یه انرژی تازه ای گرفته بودن دوباره بازی رو شروع کردن ولی هرچه بیشتر تلاش می کردن نمی تونستن به تیم رقیب گل بزنن. دقیقه ها و ثانیه ها رد می شد و خبری از گل نبود. فقط چند ثانیه از بازی باقی مونده بود. عرق از سر و صورت همه بازیکن ها سرازیر بود، داور سوت رو روی لبش گذاشت و این یعنی علی و دوستاش قهرمان نشده بودن. ولی... ولی در کمال ناباوری حمید از گوشه زمین شوت محکمی رو زد که توپ بعد از این که از بین پاهای دروازه بان تیم رقیب رد شد، وارد دروازه شد. همه سالن یه لحظه ساکت شد. همه مات و مبهوت مونده بودن. یه دفعه انگار سالن منفجر شد صدای سوت و دست همه سالن رو پر کرد. علی و بقیه بچه ها به طرف حمید دویدن و اون رو بغل کردن. اصلاً باور نکرده بودن که تونستن گل بزنن، اون هم در این لحظات. همه شاد بودن و روی سر و کول هم می پریدن. علی یه نگاهی به دوچرخه انداخت و توی خیال و فکرخودش، می دید که بازی تموم شده و مسئول مسابقات دوچرخه رو به اون داده.
اما یه صدایی تموم این خیالات رو نقش بر آب کرد. داور بازی با سوت زد و مطلبی رو اعلام کرد که همه رو شوکه کرد. داور بازی با صدای بلند گفت:« گل قبول نیست! توپ قبل از این که گل بشه از خط کنار زمین عبور کرده بود» و این یعنی هنوز بازی به نفع تیم رقیب بود و علی و دوستانش بازی رو باخته بودن.
اعتراض هم فایده نداشت. بعد از چند ثانیه داور سوت پایان بازی رو زد. همه امیدهای علی و دوستاش ناامید شده بود. اون ها روی زمین افتاده بودن و به تلاش های خودشون فکر می کردن.
تیم رقیب قهرمان شده بود. بعد از حدود ده دقیقه مجری سالن بازیکن های تیم رقیب رو صدا زد و اون ها هم به طرف میز جوایز رفتن و جایزه خودشون رو گرفتن. دوچرخه جلوی علی و دوستاش به تیم رقیب داده شد.
سالن کم کم خالی می شد و علی و دوستاش هم باید از سالن بیرون می‌اومدن، بالاخره بازی تموم شده بود و اون ها بازی رو باخته بودن. به سختی از جای خودشون بلند شدن تا به خونه برگردن که ناگهان مجری سالن خبری رو اعلام کرد که همه ذوق کردن:
با تصمیم شهردار شهر، قرار شده به تیم دوم به خاطر تلاش های زیاد و بازی جوانمردانه، یک دوچرخه اهدا بشه.
خبر مثل یه رویا بود ولی کاملاً واقعی بود و واقعیت داشت. بچه ها همشون تصمیم گرفتن  که این جایزه رو به بهترین دوستشون بدن.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 17 =
*****