قصه کودکانه و آموزنده مامان چه مهربونه

13:45 - 1400/09/09

قصه کودکانه و آموزنده مامان چه مهربونه ،قصه کودکانه و آموزنده مامان چه مهربونه ،قصه کودکانه و آموزنده مامان چه مهربونه ،قصه کودکانه و آموزنده مامان چه مهربونه قصه کودکانه و آموزنده مامان چه مهربونه ،قصه کودکانه و آموزنده مامان چه مهربونه

بسمه تعالی
روزی بود و روزگاری. تو یه شهر قشنگ با خونه های رنگارنگ، یه خونواده زندگی می کردن. اون ها پسر کوچولویی داشتن بنام« محسن». محسن کوچولوی قصه ما ، خیلی دوست داشت از خونه بیرون بره و بازی کنه. ولی مامانش به اون اجازه نمی داد. هربار که محسن می گفت: مامان برم بیرون؟ مامانش جواب می داد: فعلاً نه، برو تلویزیون نگاه کن و با اسباب بازی هات بازی کن. محسن دیگه حتی حوصله اسباب بازی هاش رو هم نداشت. اون تصمیم گرفت از این به بعد هر حرفی رو که مامانش بهش میگه انجام نده و همش اون رو اذیت کنه. یه روز محسن یواشکی و خیلی آروم  وارد آشپزخونه شد و شعله گاز رو زیاد کرد. بعد از چند دقیقه بوی غذای سوخته تموم خونه رو پُر کرد. مامانی که توی اتاق داشت وسایل رو جمع و جور می کرد، تا بو رو حس کرد وارد آشپزخونه شد. دید غذایی که اون قدر براش زحمت کشیده بود کاملاً سوخته بود. محسن کوچولو هم که پشت دیوار آشپزخونه قایم شده بود و می دید مامانش ناراحت شده، توی دلش می خندید و با خودش می گفت: وقتی اجازه نمیدی من برم بیرون، من هم اینجوری اذیتت می کنم تا از دستم خسته بشی و بذاری من هر کار دوست دارم انجام بدم! اون وقتی حواس مامانش نبود، یواشکی توی اتاق رفت و تموم لباس ها و وسایلی رو که مامانش مرتب کرده بود رو بهم ریخت. بعدش سریع از اتاق بیرون اومد و روی مبل روبروی آشپزخونه دراز کشید و به مامانش نگاه می کرد. مامانی که از سوختن ناهاری که درست کرده خیلی ناراحت بود، یه نگاهی به محسن کرد و گفت: محسن جان پسرم، تو دست به اجاق گاز زدی و اون رو زیاد کردی؟! محسن  تا این حرف رو شنید سرش رو به طرف تلویزیون برگردوند ، مامانی هم بدون این که حرفی بزنه به طرف اتاق رفت تا به بقیه کارهاش برسه که دید تموم وسایلی رو که اون مرتب کرده بود، بهم ریخته شده. مامانی دوباره محسن رو صدا زد و گفت: پسرم محسن جان میشه بیای؟! محسن کوچولو که دوست نداشت به حرف مامانش گوش بده، چشماش رو بست و خودش رو به خواب زد. مامانی که دید محسن جوابش رو نمیده از اتاق بیرون اومد و  با تعجب دید محسن کوچولو چشماش رو بسته، اون هم خیلی آروم به طرف مبلی که محسن روی اون دراز کشیده بود و مثلاً خوابیده بود اومد و روی اون نشست. آروم دستش رو روی سر محسن کشید و گفت: پسر کوچولوی من خوابیده ؟! محسن  خیلی آروم چشماش رو  باز کرد و گفت: نخیر من نخوابیدم! من از دست تو ناراحتم و دوست ندارم باهات صحبت کنم! مامانی هم که خنده اش گرفته بود به محسن گفت: چرا از دست من ناراحتی؟! محسن: چون تو اجازه نمیدی که من بیرون برم و با دوستام بازی کنم. مامان هم که خیلی پسر کوچولوش رو دوست داشت بهش گفت: به خاطر همینه که دست به اجاق گاز زدی و وسایل توی اتاق رو بهم ریختی؟! محسن که دوست نداشت با مامانش صحبت کنه ، دوباره چشم هاش رو بست  و  گفت: بله من این کار رو کردم تا تو از دست کارهام خسته بشی و اجازه بدی من از خونه بیرون برم و بازی کنم! مامانی که این حرف رو شنید به محسن گفت: پسرم واقعاً فکر می‌کنی من دوست ندارم تا تو بیرون بری و با دوستات بازی کنی؟! خب اشکالی نداره ، پاشو لباس هات رو بپوش و اگه دوست داری برو بیرون!  محسن  تا این حرف رو از مامانش شنید سریع از جاش بلند شد و لباسش رو پوشید، با عجله در رو باز کرد تا از خونه بیرون بره که یه اتفاق عجیبی براش افتاد!!! محسن که در رو باز کرد، با تعجب دید کارگرا یه چاله ی بزرگ رو جلوی در خونه اون ها کَندَن و نمی‌تونه از خونه بیرون بره.  محسن که خیلی از شنیدن این حرف ناراحت شده بود به  داخل حیاط برگشت و در رو بست و پشت در نشست. مامان: محسن جان چرا اونجا نشستی؟! محسن: آخه ناراحتم! مامان هم که این رو شنید از اتاق بیرون اومد و به طرف محسن رفت. اون توی حیاط کنار محسن نشست و گفت: حالا دیدی که چرا بهت اجازه نمی‌دادم بیرون بری! صبح که تو خواب بودی، یکی از همون کارگرهایی که تو دیدی زنگ خونه رو زد و این موضوع رو گفت. من هم که می دونستم نمیشه بیرون رفت، بهت اجازه نمی‌دادم. محسن که خیلی ناراحت بود سرش رو به در تکیه داد و گفت: حالا چیکار کنم؟! مامان: میای با هم بازی کنیم؟ محسن کوچولو: چه بازی ای؟! مامان: قایم با شک، منچ، هفت سنگ و... محسن کوچولو: واقعاً مامانی میای با من بازی کنی؟! مامان: بله پسرم ولی قبلش باید غذا درست کنم و اتاق رو جمع و جور کنم که وقتی بابات از سر کار میاد گشنمونه! محسن کوچولو که این رو شنید سرش رو پایین انداخت و گفت: مامانی من معذرت می‌خوام. آخه اگه من دست به اجاق گاز نمی‌زدم، غذات نمی‌سوخت . مامان: اگه من یا هر پدر و مادر دیگه ای به بچه هاشون میگن این کار رو انجام بده یا فلان کار دیگه رو انجام نده، به خاطر اینه که دوست ندارن برای بچه هاشون  اتفاق بدی بیفته، همه پدر و مادر ها بچه هاشون رو دوست دارن. حالا آقا محسن اگه موافقی بیا اول به کمک هم غذا رو درست کنیم و خونه رو جمع و جور کنیم و بعدش با هم بازی کنیم ؟! محسن کوچولو که فهمیده بود چرا مامانش اجازه نمی داد اون بیرون، بره از جاش بلند شدو گفت: باشه مامان جون، پاشو با هم بریم و کارها رو انجام بدیم. بله بچه های خوبم، اگه پدر و مادرهای شما هم میگن کاری رو انجام بدین یا انجام ندین، به خاطر اینه که اون ها شما رو دوست دارن و دوست ندارن اتفاق بدی برای شما بیفته. بچه های گلم خدای مهربون به ما گفته که هیچ وقت نبابد به پدر و یا مادرمون بی احترامی کنیم. کاری نکنیم که اونها از دستمون ناراحت بشن. مطمئن باشیم که اونها نمیخوان ما رو ناراحت کنن.(سوره اسرا/23)
خب قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید. شب بخیر بچه های گلم.

 

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 1 =
*****