قصه کودکانه وجذاب انسان های با ارزش

13:36 - 1400/09/10

قصه کودکانه وجذاب انسان های با ارزش ،قصه کودکانه وجذاب انسان های با ارزش ،قصه کودکانه وجذاب انسان های با ارزش ،قصه کودکانه وجذاب انسان های با ارزش ،قصه کودکانه وجذاب انسان های با ارزش ،قصه کودکانه وجذاب انسان های با ارزش

بسمه تعالی
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یه کلاسی که بچه های خیلی زرنگی داشت، معلم از بچه ها خواست که اسم همکلاسی‌هاشون رو روی کاغذ بنویسند. کنار هر اسمی که می نویسن، یه خط فاصله قرار بدن. معلم ازشون خواست تا فکر کنن و قشنگترین چیزی که می‌تونن در مورد دوستاشون بگن.هرکدوم از بچه ها این کار رو انجام دادن و برگه‌هاشون رو  به معلم تحویل دادن. روز شنبه شد؛ معلم اسم هر کدوم از اون‌ها رو توی یه برگه‌ای آورد. تموم نظرات بچه‌های دیگه رو در مورد هر دانش آموز زیر اسم اونها نوشت. بعد برگه هر دانش آموز را بخودش تحویل داد. حالا هر کدوم از بچه ها برگه ای داشتن که نظر تمام بچه های کلاس در موردش روی اون کاغذ نوشته شده بود.
همه خوشحال بودن. معلم که داشت بچه‌ها رو با دقت نگاه می‌کرد، این زمزمه‌ها رو از کلاس شنید: “واقعا؟” “من نمی‌دونستم که اینقدر برای دوستام مهمم! “من نمی‌دونستم که بچه ها اینقدر من رو دوست دارند.” و… اون روز تموم شد و بچه ها این بازی قشنگ رو فراموش کردن. معلم کلاس هم به هدفش رسید. آخه همه بچه ها هم از خودشون و هم از همکلاسی‌هایشون راضی بودن. با این کار آقا معلم، محبت و رفاقت بین اون ها زیاد شد. سال‌ها گذشت. بچه‌‌های اون کلاس بزرگ شدن و از هم دور افتادن. چند سال بعد، در جشن ازدواج  محسن که یکی از دانش آموزهای همون کلاس بود همه دوستاش جمع شده بودن. بسیاری از دوستای محسن از راه های دور و نزدیک اومده بودند. معلم پیری هم که اون روزها به محسن درس می‌داد، به این مراسم دعوت شده بود. یکی از دوستان محسن؛ بنام علی که معلم را می شناخت، به سوی او آمد و پرسید: ” شما معلم ریاضی محسن نبودید؟” معلم با تکان دادن سر پاسخ داد: “چرا” علی ادامه داد: “محسن همیشه درصحبت‌هایش از شما یاد می‌کنه. “پس از مراسم ، اکثر همکلاسی‌های قدیمی به همراه پدر و مادر محسن،  توی سالن منتظر محسن بودن.
پدر محسن وقتی چشمش به آقا معلم افتاد که گوشه ای از سالن نشسته و منتظر محسنِ، به طرفش رفت و در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می‌کشید، به معلم گفت: “ما می‌خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می‌کنیم برایتان آشنا باشد. “او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد. معلم داستان ما با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی‌های محسن از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.مادر محسن گفت: “از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می‌بینید محسن آن را مثل یه گنج  نگه داشته است.”همکلاسی‌های سابق محسن دور هم جمع شدند. حمید با کمرویی لبخند زد و گفت: “من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم. سعید گفت:” من هم هنوز آن دو برگه را در آلبوم عروسیم نگه داشتم.” نیما گفت: “من هم برای خودم را دارم. توی دفتر خاطراتم گذاشته‌ام.” بعدش سینا، کیفش رو بیرون آورد و اون لیست قدیمیش رو به بچه‌ها نشون داد و گفت: “این همیشه با منه، من فکر نمی‌کنم که کسی لیستش را نگه داشته باشد.” معلم با شنیدن حرف‌های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد و گریه‌اش گرفت. گفت: «ببینین بچه ها! سرنوشت انسان‌ها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می‌کنیم این زندگی روزی به پایان می‌رسه. هیچ یک از ما نمی‌دونه که اون روز کی اتفاق می‌افته.
 به کسایی که دوستشون دارین، بگین که براتون مهم و با ارزشند، چون ممکنه فردا هم برای این کار دیر شده باشه.»

 بله بچه ها امام صادق علیه السّلام فرمودند:

وقتی  كسى رو دوست دارى، اون رو از اين محبّتت باخبر كن. چون اين كار، دوستى بين شما را محكم تر مى كند.    (كافى، ج 2، ص 644، ح 2)

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
11 + 0 =
*****