قصه کودکانه و جذاب دوستان خوب حمید کوچولو

13:01 - 1400/09/11

قصه کودکانه و جذاب دوستان خوب حمید کوچولو،قصه کودکانه و جذاب دوستان خوب حمید کوچولو،قصه کودکانه و جذاب دوستان خوب حمید کوچولو،قصه کودکانه و جذاب دوستان خوب حمید کوچولو،قصه کودکانه و جذاب دوستان خوب حمید کوچولو،قصه کودکانه و جذاب دوستان خوب حمید کوچولو

بسمه تعالی
روزی روزگاری توی یه شهر قشنگ، پسری به نام میلاد به همراه خونواده اش زندگی می کردن. یکی از روزها «میلاد» که داشت از مدرسه به طرف خونه برمی‌گشت، یکی از بچه‌های کلاس به اسم «حمید»رو دید. حمید کلی کتاب توی بغلش بود و داشت اون ها رو به خونه می برد. محسن سلام کرد و گفت: “حمید تو این همه کتاب رو می خونی؟! حمید با گوشه چشم یه نگاهی کرد و  بدون این که جوابی بده از کنار میلاد رد شد و به طرف خونه خودشون رفت.
میلاد خیلی از رفتار حمید ناراحت شد. همینطور که به اون نگاه می کرد،‌ چند تا بچه بازیگوش رو دید که دوون دوون به سمت حمید رفتن و محکم به حمید خوردن. کتاب‌های حمید همه روی زمین پخش شد. میلاد که هنوز از دست حمید ناراحت بود، تا این صحنه رو دید به طرفش رفت و دست حمید رو گرفت و اون رو از زمین بلند کرد. حمید که از رفتار چند لحظه قبلش  خجالت می کشید، یه لبخندی به میلاد زد و گفت: ممنونم، ببخشید که مزاحمت شدم. بعد از چند لحظه وقتی آدرس خونه شون رو از اون پرسید، متوجه شد که خونه حمید نزدیک خونه اون هاست. میلاد با خودش گفت: نمی دونم چرا من هیچ وقت توی محله اون رو ندیدم!
 حمید واقعا پسر خوبی بود. میلاد ازش پرسید حمید این همه کتاب رو چیکار میکنی؟! جواب داد: من همه این ها رو می خوونم چون توی خونه تنهام. میلاد تا این رو شنیدم خیلی خوشحال شد و بهش گفت: اگه دوست داری ما با بقیه بچه های محل آخر هفته یه سالن ورزشی کرایه کردیم و میریم اونجا، اگه دوست داری تو هم با ما بیا.
حمید و میلاد قرار گذاشتن آخر هفته با هم به سالن برن. دوستای میلاد وقتی حمید رو دیدن، به طرف اون اومدن و بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم، شروع کردن به بازی فوتبال.
بعد از بازی خیلی از بچه ها رو به اون کردن و گفتن: از این به بعد هر وقت بخواییم بیاییم سالن یا بریم تفریح تو هم باید با ما باشی.
حمید که همیشه فکر می کرد یه آدم تنهاست و هیچ کسی اون رو دوست نداره، از این که می دید میلاد و دوستاش چقدر به فکر اون هستن خیلی خوشحال شده بود.
چند وقتی از اون ماجرا گذشت تا این که یه روز بابای حمید به مدرسه اومد و رو به مدیر مدرسه کرد و گفت: پسر خیلی خجالتی و گوشه گیر بود. ولی از وقتی که با میلاد و دوستاش آشنا شده، خیلی بهتر شده. اگه لطف کنین ون ها رو صدا بزنین تا بیان و من از اون ها تشکر کنم.
آقا مدیر که این رو شنید، رو به ناظم مدرسه کرد و گفت: لطفا سید میلاد موسوی و دوستاش رو صدا بزنین تا بیان.
وقتی میلاد و دوستاش وارد دفتر مدیر شدن، آقای مدیر از اون ها پرسید: بچه ها ایشون پدر حمید هستن. می  خواستن از شما به خاطر لطفی که در حق حمید کردین تشکر کنن.
میلاد که از این حرف آقای مدیر تعجب کرده بود گفت: راستش یه روز که من داشتم از مدرسه به خونه می رفتم، دیدم حمید چند تا کتاب سنگین رو داره با خودش به خونه می بره. وقتی با اون شروع به صحبت کردم، احساس کردم که خیلی تنهاست. برای همین ازش خواستم تا با من و دوستام به سالن بیاد و بازی کنه.
بابای حمید که این رفتار بچه ها رو دید، خیلی خوشحال شد. اون از تک تک بچه ها تشکر کرد و همه اون ها رو بوسید.
نتیجه اخلاقی: هرگز تاثیر رفتارهای خودتون رو دست کم نگیرین. شما با یه رفتار کوچیک، می تونید زندگی یه نفر رو تغییر بدین: بعضی وقت ها رفتار شما زندگی بقیه رو بهتر می‌کنه، گاهی اوقات هم بدتر می‌کنه. این بستگی به رفتار شماداره. پس مراقب برخوردی که با دوستاتون دارین، باشین.
حضرت رسول (ص) می‌فرمایند: مومن حق ندارد طوری به برادر مومن خود نگاه کند که موجب رنجش و اذیت او بشود. » (مجموعه ورام جلد۱ صفحه ۹۸)
خب دیگه قصه امشب ما به سر رسید. تا یه قصه دیگه و یه برنامه دیگه، خدا یار و نگهدارتون.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 0 =
*****