قصه کودکانه و جذاب موش کوچولو و شیر وحشتناک

08:42 - 1400/09/27

... بعد مار خوش خطّ و خال گفت: اتفاقاً قبل از این که تو و دم سیاه از راه برسین، ما تصمیم گرفته بودیم به طرف جنگل شلمرود بریم، اما چون می دونستیم اونجا شیر خطرناکی داره خیلی ترسیدیم و داشتیم تصمیم می گرفتیم تا جای دیگه ای بریم که تو رسیدی و این ماجرا رو برای ما تعریف کردی! حالا خیالمون راحت شده که می تونیم به اون جا بریم و از هیچ چیزی نترسیم.

دم دراز که این رو شنید آب دهانش رو به زور قورت داد و گفت: باشه هیچ مشکلی نیست. من از هیچ حیوونی نمی ترسم. خیالتون راحت.

اون ها همگی به طرف جنگل شلمرود به راه افتادن. توی راه همه با هم شوخی می کردن و می خندیدن و گاهی سر به سر هم می ذاشتن. تا این که ناگهان، یه صدای غُرِّش وحشتناکی رو شنیدن! همه اون ها مثل یه تکّه چوب، سر جای خودشون خشک شدن.
اون ها از چیزی که می دیدن خیلی وحشت کرده بودن! اون یه شیر بزرگ و وحشتناک بود...

قصه کودکانه و جذاب موش کوچولو و شیر وحشتناک

سلام گل‌های خندون                           با دندون و بی دندون

سلام به هر پرنده                              که توی باغ می‌خنده

سلام به دشت و دریا                          سلام به کوه و صحرا

سلام سلام بچه‌ها                               چطوره حال شما

باشید همیشه خندان                            چون گل‌های گلستان
روزی روزگاری توی جنگلی که درخت های کوچیک و بزرگ زیادی داشت، موش کوچولوی ناز و تپلی به اسم « دُم دراز» زندگی می کرد. این موش کوچولو یه عادت خیلی بد و زشتی که داشت، این بود که خیلی راحت و الکی دروغ می گفت. با این که خیلی ترسو بود، خودش رو شجاع نشون می داد. هر چی هم که دوستاش به اون می‌گفتن نباید دروغ بگی، فایده‌ای نداشت که نداشت.
این ماجرا ادامه داشت تا این که یه روز تعطیل، موش کوچولو و همه حیوون های جنگل تصمیم گرفته بودن برای تفریح بیرون برن. تا یه روز خوش رو کنار هم بگذرونن.
همه حیوون ها مثل گوزن شاخ‌دار، کلاغ دم سیاه، خرس مهربون، روباه بیکار، خرگوش هوشیار و  مار خوش خطّ و خال، صبح زود کنار درخت بزرگ جمع شدن و منتظر بودن تا موش دم دراز هم بیاد.
موش کوچولو با این که ساعت خودش رو تنظیم کرده بود تا سر وقت زنگ بخوره و بیدار بشه، ولی چون حسابی خوابش سنگین بود، از خواب بیدار نشد که نشد. هر چی هم دوستاش به اون زنگ زدن، اصلاً فایده ای نداشت که نداشت.
تا این که یه دفعه با صدای قار قار کلاغ دم سیاه که اومده بود پشت شیشه اتاقش و با نوکش به پنجره میزد، از خواب پرید و در پنجره رو باز کرد.
کلاغ دم سیاه بهش گفت: دم دراز چرا نمیای؟! می‌دونی که چند ساعته منتظرتیم؟
دم دراز: ای بابا، دیشب یه ماجرایی برام اتفاق افتاد که دیر خوابیدم و الآن هم اگه تو نمی‌اومدی خواب می موندم.

دم دراز این رو گفت و سریع رفت و صورتش رو شُست. وسایلش رو برداشت تا به همراه دم سیاه به طرف دوستاشون برن.

اون ها وقتی به بقیه بچه ها رسیدن، قبل از این که کسی سؤال کنه، دم دراز گفت: سلام بچه ها، ببخشید دیشب یه اتفاق بدی برام افتاد که مجبور شدم دیر بخوابم و امروز خواب بمونم و دیر بیام.

حیوون های جنگل که این رو شنیدن با تعجب پرسیدن:  مگه چی شده بود؟!
دم دراز که دید دوستاش این قدر دوست دارن که بفهمند چه اتفاقی برای اون افتاده گفت:  بهتون میگم. «دیشب که اومدم بخوابم،  دیدم یه صدای وحشتناک از پشت لونه ام داره میاد! بعد از چند لحظه هم آیفون به صدا دراومد ! وقتی جواب دادم: دیدم یه حیوون بد شکل پشت در ایستاده و میگه: در رو باز کن و بیا بیرون. می‌خوام بخورمت.

حیوون های جنگل که حسابی تعجب کرده بودن گفتن: تو چی کار کردی؟! در رو که باز نکردی؟!
دم دراز خنده ای کرد و گفت: اتفاقاً من در رو باز کردم. اون حیوون بد شکل که یه شیر گرسنه بود رو به خونه راه دادم. ولی قبل از این که اون بخواد کاری بکنه و من رو بخوره، من محکم توی گوشش زدم و بهش گفتم: اگه همین الآن از خونه من بیرون نری، مجبورم  بخورمت. اون شیر ترسو و بیچاره هم که حسابی از شجاعت و قدرت من ترسیده بود، از این که مزاحم من شده بود عذرخواهی کرد، سرش رو پایین انداخت و  از خونه بیرون رفت.
حیوون های جنگل که این رو شنیدن، به هم نگاه کردن و گفتن: خب چقدر خوب!

بعد مار خوش خطّ و خال گفت: اتفاقاً قبل از این که تو و دم سیاه از راه برسین، ما تصمیم گرفته بودیم به طرف جنگل شلمرود بریم. اما چون می دونستیم اونجا شیر خطرناکی داره، خیلی ترسیدیم. داشتیم تصمیم می گرفتیم تا جای دیگه ای بریم که تو رسیدی و این ماجرا رو برای ما تعریف کردی! حالا خیالمون راحت شده که می تونیم به اون جا بریم. دیگه از هیچ چیزی نمی‌ترسیم.

دم دراز که این رو شنید، آب دهنش رو به زور قورت داد و گفت: بببباشه هیچ مشکلی نیست. من از هیچ حیوونی نمی ترسم. خیالتون راحت.
اونا همشون به طرف جنگل شلمرود به راه افتادن. توی راه همه با هم شوخی می کردن و می خندیدن و گاهی سر به سر هم می ذاشتن. تا این که ناگهان، یه صدای غُرِّش وحشتناکی رو شنیدن! همه اون ها مثل یه تکّه چوب، سر جای خودشون خشک شدن.

از چیزی که می دیدن، خیلی وحشت کرده بودن! اون یه شیر بزرگ و وحشتناک بود.
اومد جلو و با عصبانیت گفت: شما اینجا چیکار می کنین؟!

حیوون های جنگل که زبونشون از ترس بند اومده بود، به موش کوچولو نگاه کردن. ولی از چیزی که می دیدن، خیلی شگفت زده شده بودن، موش کوچولو بیهوش روی زمین افتاده بود!
شیر وحشتناک که این صحنه رو دید، یه لبخندی زد و گفت: بچه ها چرا شما ترسیدین؟! چرا موش کوچولو بیهوش شده؟!
حیوون های جنگل که لبخند شیر رو دیدن، یه نفس راحت کشیدن. خرس مهربون رو به شیر کرد و گفت: آقا شیره! ما تصمیم گرفته بودیم تا برای تفریح بیاییم جنگل شما. ولی شنیده بودیم که اونجا شیر خطرناکی داره که همه حیوون ها رو می خوره!
آقا شیره که این رو شنید، خنده ای کرد و گفت:  اون شیر خطرناک که میگن منم. ولی تا حالا هیچ حیوونی رو نخوردم. من حیوون ها رو خیلی دوست دارم. حالا شما هم بیایین تا با هم وارد جنگل بشیم و یه روز خوب رو کنار هم بگذرونیم.

حیوون های جنگل سبز که این حرف رو شنیدن به هم نگاهی کردن. بعد خرس مهربون یه مقدار آب به صورت موش کوچولو پاشید، تا اون هم به هوش بیاد.
موش کوچولو که به هوش اومد، به دوستاش نگاه کرد و گفت: شما هنوز زنده این؟! آقا شیره شما رو نخورد؟!
حیوون های جنگل که این حرف رو شنیدن با صدای بلند خندیدن.

بله دوستای کوچولو و ناز من، گاهی از اوقات ما انسان ها به هم دروغ می گیم و فکر می کنیم با دروغ گفتن، بقیه بیشتر ما رو دوست دارن. ولی دوستای گلم باید بدونیم که دروغگو شاید چند روزی راحت باشه ولی همیشه این ترس رو داره که دروغش فهمیده نشه.

 راستگویی اینقدر مهمه که  پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) به حضرت علی(علیه السلام) فرمودند: اى على راست بگو، حتی اگه الان به ضرر توباشد، ولى در آينده به نفع توست.  دروغ نگو اگر چه در حال حاضر به نفع تو باشد، ولى در آينده به ضرر توست. ( ميراث حديث شيعه، ج2، ص27، ح65 )

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 8 =
*****