...گورخر و زرافه سریع به طرف صدا رفتن و با تعجب دیدن که خرسی توی یه چاله بزرگ افتاده و نمی تونه بیرون بیاد.
زرافه و گورخر هر کاری کردن نتونستن دوستشون رو از داخل چاله بزرگ بیرون بیارن، برای همین تصمیم گرفتن توی جنگل بگردن و یه تکه طناب پیدا کنن تا بتونن خرسی رو از داخل چاله بیرون بیارن.
بخاطر همین توی جنگل به راه افتادن تا ببینن کدوم یکی از حیوون های جنگل طناب دارن...
بسمه تعالی
اول به نام خدا که بندهی او هستم
من به رسول و آلش صلوات میفرستم
دوم دارم یه هدیه که بهترین کلامه
هدیه برای شما درسته! اون سلامه
سلام... سلام کوچولوهای ناز و قشنگ، بچههای زرنگ.
خوب و خوش و سرحال هستین؟ مامان و بابا رو که اذیت نکردین؟
آفرین به شما عزیزها که قدر پدر و مادرهاتون رو می دونین، به اونها کمک میکنین و بهشون احترام می ذارین. باز با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند لحظه ای رو مهمون خونه شما باشم.
خب بچه ها بریم سراغ قصه مون:
توی یه جنگل زیبا، سه تا دوست بودن که همیشه با هم بازی میکردن. اون ها یه خرس، یه زرافه و یه گورخر بودن. کار هر روزشون شده بود بازی. اونها اینقدر همدیگه رو دوست داشتن که حتی حاضر نبودن یه لحظه هم از هم دور باشن. با هم غذا میخوردن و با هم تفریح میکردن. حتی خونههاشون رو هم نزدیک هم ساخته بودن.
یه روز که داشتن با هم قایم باشک بازی میکردن، یه دفعه خرسی با صدای بلند داد زد و غیب شد. زرافه و گورخر که صدا رو شنیدن، سریع به طرفش رفتن. ولی هیچی ندیدن، اونها به هم نگاه کردن و گفتن: خرسی کجا رفت؟ اون صدا چی بود؟!
هرچی دور و بر رو نگاه کردن هیچی ندیدن، برای همین شروع کردن به صدا زدن خرسی.
یه دفعه صدایی رو شنیدن که میگفت: آخخخخخ، تو رو خدا کمکم کنین!
گورخر و زرافه سریع به طرف صدا رفتن. با تعجب دیدن که خرسی توی یه چاله بزرگ افتاده و نمیتونه بیرون بیاد.
زرافه و گورخر هر کاری کردن نتونستن دوستشون رو از داخل چاله بزرگ بیرون بیارن، برای همین تصمیم گرفتن توی جنگل بگردن و یه تکه طناب پیدا کنن تا بتونن خرسی رو از داخل چاله بیرون بیارن.
بخاطر همین توی جنگل به راه افتادن تا ببینن کدوم یکی از حیوونهای جنگل طناب دارن. به هر حیوونی که میرسیدن، ازش میپرسیدن تو طناب داری؟ ولی حیوونهای جنگل به اونها جواب درستی نمیدادن.
گرگ تیز دندون به اونها گفت: طناب دارم ولی الآن لازمش دارم، آخه دارم میرم شکار.
ببر پر زور گفت: الآن خوابم میاد، حوصله ندارم از جام بلند شم و طناب رو بهتون بِدَم.
روباه زیرک گفت: طناب دارم ولی لباسهام رو روی اون پهن کردم. خلاصه بچهها هر کدوم از حیوونهای جنگل یه چیزی گفتن و یه بهونهای آوردن تا طنابشون رو به اونها نَدَن.
گورخر و زرافه که خیلی خسته شده بودن، یواش یواش به طرف چالهای که خرسی اون تو افتاده بود میرفتن که دیدن شیر قوی و شجاع با یه طناب که توی دستشه، داره به طرف خونه میره، اونها با عجله به طرف آقا شیره رفتن و ماجرا رو براش تعریف کردن.
شیر مهربون تا این ماجرا رو شنید، سریع به به طرف چاله اومد. طنابی که داشت رو توی چاه انداخت و به هر زحمتی که بود، خرسی رو از داخل چاه بیرون آورد. بعد هم قمقمهای که همراهش بود رو به خرسی داد و گفت: بیا این رو بگیر و آب بخور، حتماً خیلی تشنهای.
خرسی که خیلی ترسیده بود و فکر نمیکرد که دیگه نجات پیدا کنه، قمقمه رو از آقای شیر گرفت و تموم آب داخل اون رو خورد.
بعد هم یه نفس عمیقی کشید و گفت: بچهها ممنونم که به من کمک کردین و من رو از اون تو بیرون آوردین!
زرافه و گورخر خیلی خوشحال بودن که دوستشون رو نجات دادن، با همدیگه گفتن: خرسی! این آقا شیره بود که ما رو کمک کرد و طنابش رو داد. وگرنه بقیه حیوونهای جنگل اصلاً به حرفهای ما گوش نکردن و حاضر نشدن به ما کمک کنن.
خرسی که این رو شنید، با لبخند به آقا شیره نگاهی کرد و گفت: از این که به من کمک کردین خیلی ازتون ممنونم.
آقا شیره هم به بچه ها نگاهی کرد و گفت: بچهها ما حیوونهای یه جنگل هستیم و باید به هم کمک کنیم. بعد هم از بچهها خواست تا با هم کمک کنن و روی اون چاه بزرگ رو بپوشونن تا دیگه حیوونی توی اون نیفته و زخمی نشه.
بله بچههای گلم، ما انسانها هم باید به هم کمک کنیم و دست همدیگه رو بگیریم، اگه یکی از دوستاتون درسش ضعیفتر از شماست، شما به اون کمک کنین تا اون هم بتونه خوب درس بخونه. یا اگه یکی از دوستاتون وسایل مدرسه، اسباببازی و یا لباسهای کمی داره، شما بهش کمک کنید تا بتونه اونها رو تهیه کنه.
به قول سعدی شیرین سخن:
بنیآدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بهدرد آورَد روزگار
دگر عضوها را نمانَد قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
خب بچههای زیبای من، قصه ما هم تموم شد، باز هم تا یه قصه دیگه همه شما رو به خدای بخشنده و مهربون می سپارم.خدا یار و نگهدارتون.