قصه کودکانه بخشش بزرگ علی‌کوچولو

12:05 - 1400/10/11

... دوستای کوچولوی گل من، علی خیلی دوست داشت تا با بچه ها  بازی کنه ولی  هر بار که پیش اون ها می رفت بچه ها توپشون رو برمی داشتن و می گفتن: ما با آدمای نامرد بازی نمی کنیم.

علی هم مجبور می شد یه گوشه بشینه و به اون ها نگاه کنه و یا این که بیاد خونه و از پشت پنجره اتاق کوچیکی که داشت به اون ها نگاه کنه . اون خیلی دوست داشت بچه ها اون رو هم بازی بِدَن ولی بچه ها اصلاً اون رو بازی نمی دادن.

این ماجرا ادامه داشت تا این که یه روز  همه بچه ها توی کلاس نشسته بودن که آقای سهیلی که ناظم مدرسه بود وارد کلاس شد.  همه بچه ها از آقای سهیلی  می ترسیدن ، برای همین تا اون وارد کلاس شد همه بچه ها ساکت شدن.

اون به بچه ها نگاه کرد و گفت: این زنگ چه درسی دارین؟ ...

قصه کودکانه جذاب و شنیدنی بچه شهریِ باصفا

بسمه تعالی
سلام ... سلام بچه ها     گُل های خوب و زیبا
سلام، به روی ماهتون     به چهره های ماهتون

سلام، دخترها و پسرهای نازنینم، خوب و خوش هستین؟ حالا که این قدر بچه‌های خوبی هستین، من هم یه جایزه خوب براتون آوردم، یه قصه خوب!  اسم قصه ما هست: بچه شهریِ باصفا.

خب بریم سراغ قصه مون: یکی بود، یکی نبود، توی یه روستای زیبا، خونواده‌ای زندگی می‌کردن که پسری بنام« علی» داشتن. علی همیشه پشت پنجره‌ی اتاقش می‌ایستاد و از گوشه‌ی  پنجره، به بچه‌هایی که توی کوچه بازی می‌کردن، نگاه می‌کرد.

آخه علی و خونواده‌اش حدود یه ماه قبل به این روستا اومده بودن. بابای علی به خاطر بیماری همسرش مجبور شده بود از تهران به این روستا بیاد.

بابای علی یه نجار بود. حالا هم که به این روستا اومده بود، توی زیرزمین خونه کارگاه نجاری خودش رو راه انداخته بود و کار می‌کرد.

خلاصه دوستای کوچولوی گل من، علی خیلی دوست داشت تا با بچه‌ها  بازی کنه ولی هربار که پیش اون‌ها می رفت، بچه ها اون رو بازی نمی‌دادن.

علی هم مجبور میشد یه گوشه بشینه و به اون‌ها نگاه کنه. اون خیلی دوست داشت بچه‌ها اون رو هم بازی بِدَن. ولی بچه‌ها اصلاً به اون توجهی نمی‌کردن.

این ماجرا ادامه داشت تا این که یه روز همه‌ی بچه‌ها توی کلاس نشسته بودن. آقای ناظم مدرسه بود وارد کلاس شد.  همه بچه‌ها ازش می‌ترسیدن، برای همین تا اون وارد کلاس شد، ساکت شدن.

اون به بچه‌ها نگاه کرد و گفت: این زنگ چه درسی دارین؟

(بچه‌ها همه با هم): ریاضی آقا.

(آقای سهیلی): خب،همه، کتاب هاتون رو دربیارین و روی میز بذارین.

بچه‌ها همه کتاب‌ها رو از کیف هاشون بیرون آوردن. بعد از چند لحظه در کلاس باز شد و علی وارد کلاس شد.

با خجالت سرش رو پایین انداخت و سرجاش نشست. همین که خواست کتابش رو دربیاره، با تعجب دید که توی کیفش پر از آشغاله. اون آشغال‌ها رو یکی‌یکی از کیفش درآورد و روی میزش گذاشت.

آقای سهیلی که این صحنه رو دید، با تعجب پرسید: این آشغال ها چیه؟

علی: نمی‌دونم آقا! البته علی می‌دونست که این کار رو کی انجام داده، آخه چند بار دیگه هم این کار رو انجام داده بودن، ولی علی هیچی نگفت.

آقای سهیلی از جاش بلند شد و با ناراحتی به بچه‌ها نگاهی کرد و گفت: کی این کار رو انجام داده؟!

همه به هم نگاه کردن و سرشون رو پایین انداختن.

بعد از چند دقیقه، زنگ کلاس  به صدا دراومد. همه بچه‌ها کیف و کتاب‌هاشون رو جمع کردن تا به خونه برن.

مصطفی و داوود از بقیه زودتر بیرون رفتن و میثم به سمت علی اومد. اون سرش رو نزدیک سر علی آورد و با ناراحتی گفت: ما اشتباه کردیم!

اون این حرف رو زد و با سرعت از کلاس بیرون رفت.  علی که متوجه منظور میثم نشده بود، بدون این که به حرف میثم فکر کنه از جاش بلند شد و کیفش رو برداشت تا به خونه بره.

بعدازظهر همه بچه‌های روستا توی میدون اصلی روستا جمع شده بودن تا با هم فوتبال بازی کنن. علی هم از خونه بیرون و به طرف میدون اصلی رفت و یه گوشه نشست.  مصطفی و داوود و میثم تا چشمشون به علی افتاد، به اون اشاره کردن و گفتن: تو دوست نداری بازی کنی؟!

علی که باورش نمیشد، با خوشحالی گفت:چرا! دوست دارم. بعد به سمت اون هارفت و شروع به بازی کرد.

دو ساعت بعد که بچه‌ها خسته و کوفته یه گوشه نشسته بودن، مصطفی و داوود و میثم به طرف علی اومدن و کنارش نشستن. مصطفی دستش رو دور گردن علی انداخت و گفت: علی ما تا الآن اصلاً دوست نداشتیم تا با تو بازی کنیم. ولی وقتی امروز صبح دیدیم آبروی ما رو جلوی آقای سهیلی نبردی، خیلی از تو خوشمون اومد. آخه ما مطمئن بودیم که تو می‌دونی که ما این کار رو کردیم.

علی به دوستاش گفت: اشکالی نداره. ارزش شما برای من بیشتر از اونه که بخوام شما رو پیش بقیه ضایع کنم.

بچه‌ها علی اونروز می‌تونست همه چی رو به آقای سهیلی بگه اما از پدرش شنیده بود یکی از کارهایی که باعث میشه آدم‌ها وارد بهشت بشن اینه که وقتی کار زشتی از کسی می‌بینه، بدون اینکه بخواد تلافی و جبران کنه، اون‌ها رو ببخشه و از کنارشون رد شه.

مصطفی و داوود و میثم وقتی فهمیدن علی چقدر پسر خوب و با ادبیه، از اون معذرت خواهی کردن و بهش قول دادن تا دیگه کسی رو اذیت نکنن.

خب دوستای گل و نازنینم، این قصه چطور بود؟ خوشتون اومد یا نه؟ امیدوارم از این قصه هم لذت برده باشین.

(برگرفته از آیه 72 سوره مبارکه فرقان)

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
13 + 2 =
*****