قصه کودکانه و شنیدنی انگشتر زیبای شیرمرد

11:00 - 1400/10/12

... پیرمرد هم که معلوم بود مهمون هاش رو خیلی دوست داره به هر کدوم از اون ها یه چیزی رو هدیه داد تا این که به یه آقایی رسید که لباس نظامی سبز رنگی تنش بود، پیرمرد آروم با دست چپش من رو که توی دست راستش بودم رو از انگشتش در آورد، اصلاً دلم نمی خواست از اون پیرمرد نورانی و مهربون جدا بشم ولی اون پیرمرد دوست داشتنی دم گوش من گفت: این آقا هم مثل من، تو رو خیلی دوست داره.
اون مرد هم تا چشمش به من افتاد من رو بوسید و محکم  توی مشتش گرفت.
از اون روز زندگی من وارد یه دنیای دیگه شد، اون مرد هم مثل پیرمردِ مهربون من رو همیشه دستش نمی کرد و فقط زمانی که کار خیلی مهمی داشت من رو از توی جیبش در می آورد و می بوسید و بعد دستش می کرد. همیشه توی کوه و بیابون بود، هرجا که می رفت مردم خوشحال می شدن و اون رو دوست داشتن. آخه اون شکارچیِ گرگ هایِ گرسنه ای بود که لباس انسان ها رو تنشون کرده بودن. آخه اون یه شیرمرد بود که گرگ های گرسنه  تا اون رو می دیدن سریع فرار می کردن، چون خیلی ازش می ترسیدن...

قصه کودکانه و شنیدنی انگشتر زیبای شیرمرد

بسمه تعالی

سلام کوچولوهای باطراوت و زیبا، دختر خانم‌های گل، آقا پسرهای نازنین و خندون،
دوستای گلم، حال و احوالتون چطوره؟! خوب و سرحال هستین؟
امیدوارم که همیشه لباتون خندون باشه و دل هاتون شاد. این بار با یه قصه خیلی قشنگ از یه انگشتر خیلی زیبا پیش شما اومدم، بریم سراغ قصه خودمون: یه روز یه انگشتر که تازه با اون آشنا شده بودم، برام یه قصه‌ای تعریف کرد که خیلی برای من جالب بود، دوست دارین بدونین اون به من چی گفت و چی تعریف کرد؟! پس خوب گوش کنین!
اون می‌گفت: « من یه تیکه سنگ بودم، وارد یه مغازه‌‌ی شدم. اون موقع زیاد خوشگل نبودم. اصلا این شکلی نبودم. ولی اون آقا با وسایل مختلف من رو تراشید تا شدم یه نگین انگشتر قشنگ. همه دوست داشتن تا من رو داشته باشن.
گذشت و گذشت تا این که یه روز یه آقایی من رو توی ویترین یه مغازه دید و من رو خرید. بعد من رو توی یه جعبه چوبی گذاشت و با احترام من رو به یه آقای خیلی بزرگ هدیه کرد. یکی از دست های اون آقای نورانی، بی حرکت بود. بعداً فهمیدم چندین سال قبل چند تا شغال و کفتار به اون حمله کرده بودن و دستش رو زخمی کردن. اون آقای نورانی و مهربون همیشه در حال خدمت به مردم بود. من بارها و بارها با چشم‌های خودم دیدم که اون با همه‌ی سختی‌هایی که داشت، ولی باز نیمه شب ها از خواب بیدار می شد و  با خدا شروع به صحبت می کرد و اشک می‌ریخت. مدتی گذشت تا این که یه روز چند نفری مهمون اون آقای نورانی شدن. ایشون هم که معلوم بود مهمون‌هاش رو خیلی دوست داره، به هر کدوم از اون ها یه چیزی رو هدیه داد تا این که به یه آقایی رسید که لباس نظامی سبز رنگی تنش بود، اون اقای مهربون آروم من رو از انگشتش درآورد، اصلاً دلم نمی‌خواست از اون آقای نورانی و مهربون جدا بشم ولی دم گوش من گفت: این آقا هم مثل من، تو رو خیلی دوست داره.
اون مرد هم تا چشمش به من افتاد، من رو بوسید و محکم  توی مشتش گرفت. از اون روز زندگی من وارد یه دنیای دیگه شد. دیگه ما همیشه توی کوه و بیابون بودیم، هرجا که می‌رفتیم، مردم خوشحال می‌شدن. مردم خیلی اون رو دوست داشتن. آخه اون شکارچیِ گرگ‌هایِ گرسنه بود. به خاطر همین گرگ‌ها تا اون رو می‌دیدن، سریع فرار می‌کردن، چون خیلی ازش می‌ترسیدن.
کمتر پیش خونواده‌اش بود. بیشتر وقتش رو برای آزادی مردم مظلومی که گرگ های وحشی بهشون حمله کرده بودن می‌ذاشت. با هیچ گرگی شوخی نداشت. همون قدر که از اون گرگ ها بدش می‌اومد، با دوستاش مهربون بود. گاهی از اوقات هم که می‌خواست استراحت کنه، باز به عیادت کسایی می رفت که گرگ‌ها اون‌ها رو زخمی کرده بودن. خیلی از اوقات هم که خسته میشد، به من یه نگاهی می‌کرد و یاد قولی می‌افتاد که به اون آقای نورانی داده بود. اون به آقای نورانی قول داده بود که با تمام وجود به مردم کمک کنه. باز از جاش بلند میشد و به سراغ اون گرگ‌ها می رفت تا اون ها رو از بین ببره.
خلاصه اینکه، اون‌ها تصمیم گرفتن یه روز که اون شیر شجاع داره میاد، اون رو توی تله بندازن و از دستش راحت بشن. آخه می‌دونستن هرچقدر هم تعدادشون زیاد باشه و بخوان به سمت اون شیر حمله کنن، باز هم شکست می‌خورن. یه شب که اون مرد شجاع با یکی دیگه از دوستاش داشتن جایی می‌رفتن ،توی تله‌ای که از قبل اون گرگ‌های وحشی کنده بودن افتادن و کشته شدن. اونا با این کار خیلی خوشحال بودن و فکر می‌کردن که برای همیشه راحت شدن. اما یه اتفاق، خوشحالی همه اون‌ها رو از بین برد. ناگهان چند تا شیرمرد شجاع دیگه که مثل همون شیرمرد لباس های سبز به تن داشتن، وقتی نامردی اون گرگ‌های وحشی رو دیدن، به اون‌ها حمله کردن و همه اون‍‌ها رو از بین بردن.»
بله بچه‌های خوب و قشنگ و باهوش. این قصه، قصه انگشتر زیبایی بود که رهبر عزیز ما، به سردار دل‌ها یعنی حاج قاسم سلیمانی هدیه کرده بود. اون انگشتر خیلی از اتفاقات رو دیده بود، چون همیشه توی انگشت حاج قاسم بود. حتی وقتی که قهرمان ما به شهادت رسید، باز هم توی دستش بود. درسته که ما پهلوون ایران رو از دست دادیم، ولی این کار دشمن‌های ایران باعث شد که هر کدوم از ما، یک شهید سلیمانی بشیم. 
خب دوستای گلم، قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، سردارِ دلهای ما، شجاع و رو راست بود. شبتون بخیر، خدانگهدار

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
6 + 3 =
*****