... حدود یه ساعت بعد زنگ تفریح اول که به صدا در اومد، بچه ها که قمقمه های آب و ساندویچ هاشون توی دستشون بود، دوون دوون به طرف حیاط مدرسه اومدن و شروع به خوردن ساندویچ ها کردن. این بار هم بعضی از دوست های میثم اون رو به صحبت مشغول کردن و بدون اجازه اش ساندویچی رو که آورده بود رو خوردن، ماجرا برای سه زنگ دیگه هم همین بود تا این که بالاخره زنگ رفتن به خونه به صدا دراومد، همه بچه ها با عجله از کلاس ها بیرون اومدن و از مدرسه خارج شدن تا زود به خونه برسن ولی میثم نه نای راه رفتن داشت و نه پولی داشت تا آژانس بگیره و بتونه به خونه برسه. به سختی راه پله ها رو پایین اومد و خودش رو به در مدرسه رسوند، رنگ صورتش زرد زرد شده بود، و کم کم داشت از حال می رفت که یکی از دوست های داداشش بنام رضا که داشت با موتور سمت خونه می رفت اون رو دید و سوار موتور خودش کرد و به خونه رسوند. مامان تا چشمش به میثم افتاد و دید که اونجور حالی داره ازش پرسید: اتفاقی افتاده؟! چرا این قدر بی حالی.
میثم که نای صحبت کردن نداشت همون جا نشست و به دیوار تکیه داد. اون خیلی آروم گفت: خیلی گشنمه! میشه یه کم بهم نون بدی؟!...
بسمه تعالی
سلام سلام بچه ها
دردونه های زیبا
سلام به روی ماهتون
به چشمون سیاهتون
سلام کوچولوهای نازنین و باادب، حال و احوالتون چطوره؟ خوب و خوش و سرحالین؟
امیدوارم هرجا که هستین، تنتون سالم، دلتون خوش و لباتون خندون باشه.
من بازم با یه قصهی دیگه اومدم تا اون رو بشنویم و ازش لذت ببریم.
یکی بود، یکی نبود، غیر خدای مهربون، هیچ کس نبود. توی یه شهربا صفا، پسری بود ناقلا که اسمش« میثم» بود. این آقا میثم قصه ما، هم پسر درس خونی بود، هم خیلی پرحرف. البته همهجا پرحرفی نمیکرد، فقط وقتی سر سفره بودن و می خواستن غذا بخورن، زیاد حرف میزد، به خاطر همین همیشه گرسنه میموند. بارها و بارها مامان و به اون گفته بودن میثم! تونباید سر سفرهی غذا صحبت کنی، ولی میثم اصلاً به این حرفها گوش نمی داد.
یه روز که میثم مثل همیشه وارد مدرسه شد، دید چند تا از دوستاش روی پله های کنار حیاط نشستن و دارن خوراکی هاشون رو می خورن، اون هم که یه کمی دیر بیدار شده بود و نتونسته بود خوب صبحونه بخوره، به سمت اونها رفت و کنارشون نشست. یکی از ساندویچهایی که مادرش براش درست کرده بود رو از کیفش درآورد. اون هنوز لقمهی اول رو نخورده بود که یکی از دوستاش به اون نگاه کرد و گفت: میثم امسال تابستون که با خونوادهات به سفر رفته بودی، خوش گذشت؟
میثم هم که فکر می کرد دوستاش خیلی علاقه دارن تا بدونن چه اتفاقاتی برای اونها توی اون سفر افتاده، شروع به تعریف کرد. چند لحظهای از حرف زدن میثم نگذشته بود که مهران به میثم گفت: میثم میشه من ساندویچت رو بخورم؟!
میثم هم که دید بچه ها خوب دارن به حرفش گوش میدن، گفت: باشه بیا این ساندویچ من برای تو. بعدش هم ادامهی ماجرا رو برای دوستاش تعریف کرد. اون همینطور که مشغول تعریف کردن بود، زنگ کلاس به صدا دراومد. اون خیلی گرسنه بود ولی نمیشد کاری کرد چون باید به کلاس میرفت.
ساعت بعد که زنگ تفریح اول به صدا در اومد، بچهها که قمقمههای آب و ساندویچهاشون توی دستشون بود، دوون دوون به طرف حیاط مدرسه اومدن و شروع به خوردن ساندویچها کردن. این بار هم بعضی از دوستهای میثم اون رو به صحبت مشغول کردن و بدون اجازه ساندویچی رو که آورده بود رو خوردن. بالاخره زنگ رفتن به خونه به صدا دراومد، همه بچه ها با عجله از کلاس ها بیرون اومدن، تا زود به خونه برسن. ولی میثم انقدر گرسنه بود که نمیتونست به خونه بره. به سختی از راه پلهها پایین اومد و خودش رو به در مدرسه رسوند. رنگ صورتش زرد زرد شده بود، کم کم داشت از حال می رفت که یکی از دوستهای باباش اون رو دید و به خونشون رسوند. مامان تا چشمش به میثم افتاد، ازش پرسید: اتفاقی افتاده؟! چرا این قدر بی حالی؟
میثم که نای صحبت کردن نداشت، همونجا نشست و به دیوار تکیه داد. اون خیلی آروم گفت: خیلی گشنمه! میشه یه کم بهم نون بدی؟!
امروز نتونستم ساندویچم رو بخورم. اون همهی ماجرا رو برای مامانش تعریف کرد، بعد با کمک مامان به طرف اتاقش رفت و روی تخت خودش نشست. مامان یه ساندویچ خوشمزه براش درست کرد و به اون داد تا بخوره. بعد به اون گفت: چرا گذاشتی دوستات ساندویچت رو بخورن؟ تو که صبح هم دیر بیدار شدی و نتونستی صبحونه بخوری؟!
ای پسره ی بازیگوش و پرحرف! تو امروز چند تا کار بد انجام دادی، همین باعث شده تا حالت بد بشه.
پسر گلم، تو مگه نمی دونی یه انسان باادب وقتی می خواد غذا بخوره، نباید صحبت کنه. آخه انسان وقتی که گرسنه است، نیاز به غذا داره تا سیر بشه. ولی وقتی شروع به صحبت میکنی، معدهات به جای این که از غذا پُر بشه، از هوا پُر میشه.
تازه پسرم! خیلی زشته وقتی دیگران غذا می خورن، تو به اونها نگاه کنی. وقتی اونها داشتن ساندویچهاشون رو میخوردن، تو برای اونها صحبت میکردی و به اونها نگاه میکردی.
میثم که میدونست مامانش هیچ وقت حرفی رو بی دلیل و الکی نمیگه، تصمیم گرفت تا دیگه هیچوقت زمانی که داره غذا می خوره صحبت نکنه .
بله بچههای گلم. یه انسان خوب و باادب، وقتی میخواد غذا بخوره، نه حرف میزنه، نه به دور و برش نگاه میکنه.
بچه ها حضرت زهرا( سلام الله علیها) میفرمایند: برای غذا خوردن، چندتا کار رو انجام بدین:
1- اول غذا خوردن ((بسم اللّه الرّحمن الرّحیم )) بگین.
2- دست و دهان خودتون رو قبل از غذا بشورین.
3- سعى کنین از اون چیزی که جلوتون قرار گرفته بخورین و دستتون رو جلوى دیگران دراز نکنین.
4- غذا را خوب بجوین و عجله نکنین.
5- هنگام خوردن غذا، به صورت و دست و دهان دیگران نگاه نکن
كتاب العوالم : ج 11، ص 629