قصه کودکانه و شنیدنی چند دونه کتلت خوشمزه

10:02 - 1400/10/13

مامان هم که دید دختر کوچولوش چقدر دوست داره قصه بشنوه، اومد و کنار فاطمه روی زمین نشست و شروع به تعریف قصه کرد:« روزی روزگاری حضرت زهرا که دختر پیامبر اسلام بودن؛ به همراه همسرشون یعنی حضرت علی و بچه هاشون امام حسن و امام حسین سر سفره افطار بودن که یه دفعه دیدن در خونه شون به صدا دراومد وقتی حضرت در رو باز کردن دیدن یه مرد فقیر دمِ در خونه شون ایستاده و از اون ها غذا می خواد اون ها هم غذای خودشون رو به فقیر دادن، باز شب بعد بچه یتیمی به در خونه اون ها اومد و حضرت علی هم تموم غذاشون رو به اون بچه دادن و شب سوم هم یه مردی که توی مدینه اسیر بود به در خونه اون ها اومد و باز هم حضرت علی و فاطمه اومد و اون ها باز هم غذای خودشون رو به اون دادن، بدون این که از اون ها چیزی بخوان یا حرفی بهشون بزنن...

قصه کودکانه و شنیدنی چند دونه کتلت خوشمزه

بسمه تعالی
سلام... سلام بچه‌ها
دردونه ها، غنچه‌ها
باشید شاد و خندون
چون گل‌های گلستون
سلام به روی ماهتون
به قلب های پاکتون
سلام...سلام، های بچه‌ها
گل‌های شاد و باصفا
سلام به شما دخترها و پسرهای دوست داشتنی و خوشگل، خوب و خوش و سرحال هستین؟!
امیدوارم هرکجا هستین، صحیح و سالم باشین و به حرف‌های مامان و باباهای هم گوش کرده باشین! باز هم با یه قصه دیگه، در خدمت شما هستم، خب بچه ها بریم سراغ قصه‌مون:
روزی بود و روزگاری، توی یه روستای زیبا و خوش آب و هوا، چند تا دختر بودن  که همه اون ها با هم توی یه کلاس درس می خوندن. اسم این دخترها « فاطمه، معصومه، انسیه و حنانه» بود.
یه روز که مثل همیشه اون‌ها در حال برگشتن به خونه بودن، توی راه مامان فاطمه رو دیدن که داشت از مغازه سر کوچه خرید می‌کرد. فاطمه تا چشمش به مامانش افتاد از دوستاش خداحافظی کرد و  به سمت مامانش اومد. فاطمه: سلام مامان!
مامان: سلام دختر گلم، خسته نباشی، اینجا چیکار می کنی؟
فاطمه: من شما رو که دیدم از دوستام خداحافظی کردم و اومد تا با شما به خونه برگردم. با خودم گفتم شاید نیاز به کمک داشته باشین.
مامان: ممنونم دخترم.
اون‌ها با همدیگه به سمت خونه برمی‌گشتن که یه دفعه مامان ازش پرسید: دخترم از مدرسه چه خبر؟
فاطمه: امروز توی مدرسه خانم معلم بهمون گفت که می‌خوان برای فردا ما رو به اردو ببرن. خانم معلم گفت اگه بشه همه رو میبرن توی باغ بابای حنانه. آخه باغ اون‌ها خیلی قشنگه.  خانم معلم می‌خواد هم اونجا تفریح کنیم و هم این که بهمون درس بده. راستی مامان، خانم معلم گفت هر کی برای خودش غذا درست کنه.
مامان: باشه دخترم یه غذای خوشمزه برات درست می کنم.
فاطمه و مامانش همین جور که صحبت می کردن، به خونه رسیدن. همینکه وارد شدن، فاطمه با عجله به طرف آشپزخونه اومد و پرسید: مامان میشه برای فردا چند تا کتلت خوشمزه درست کنی؟
مامان که تازه وسایل رو روی زمین گذاشته بود و داشت چادرش رو از سرش برمی‌داشت، یه خنده‌ای کرد و گفت: باشه دخترم، من برات چند تا دونه کتلت درست می‌کنم تا به همراه دوستات بخورین.
فاطمه: نه مامان فقط برای من درست کن، اون‌ها خودشون غذا درست می کنن. آخه اصلاً دوست ندارم که اون‌ها از غذاهای من بخورن.
مامان که این رو شنید، یه لحظه فکر کرد و به طرف اتاق خودش رفت. بعد از چند لحظه برگشت و گفت: دخترم دوست داری یه قصه برات تعریف کنم؟
فاطمه هم که خیلی از قصه‌های مامانش خوشش می‌اومد، با صدای بلند گفت: آخ جون قصه..! بعد هم سریع به طرف مامانش رفت و گفت: بگو دیگه!
مامان هم که دید دختر کوچولوش چقدر دوست داره قصه بشنوه، اومد و کنار فاطمه روی زمین نشست. بعد هم شروع به تعریف قصه کرد:« روزی روزگاری حضرت زهرا که دختر پیامبر اسلام بودن؛ به همراه همسرشون یعنی حضرت علی و بچه هاشون امام حسن و امام حسین توی خونه بودن. اون‌ها از صبح روزه گرفته بودن و  سر سفره افطار بودن که یه دفعه دیدن در خونه به صدا دراومد.  وقتی حضرت در رو باز کردن، دیدن یه مرد فقیر دمِ در خونه شون ایستاده و از اون‌ها غذا می خواد. اون‌ها هم غذای خودشون رو به فقیر دادن. باز شب بعد بچه یتیمی به در خونه اون ها اومد. حضرت علی هم تموم غذاشون رو به اون بچه دادن. شب سوم هم یه مردی که توی مدینه اسیر بود به در خونه اون‌ها اومد. اون ها باز هم غذای خودشون رو به اون دادن، بدون این که چیزی از اون‌ها بخوان یا حرفی بهشون بزنن.»
حالا دختر تو مگه حضرت زهرا رو دوست نداری؟
دخترم! حضرت زهرا و امام علی و بچه هاشون از غذایی که داشتن گذشتن و اون رو به دیگران دادن، حالا تو نمی‌خوای از چند تا کتلت بگذری و اون2ها رو به دوستات بدی؟!
فاطمه که تازه متوجه کار اشتباه خودش شده بود، سرش رو روی شونه مامانش گذاشت و گفت: مامان من واقعاً  کار بدی کردم، حالا هم می‌خوام به شما کمک کنم تا بتونیم کتلت های بیشتری درست کنیم تا به بقیه دوستام هم بدم.
مامان هم که این رو شنید، دختر کوچولوش رو محکم بغل کرد و بوسید. بهش گفت: من و بابا اسمت رو فاطمه گذاشتیم تا تو هم مثل حضرت فاطمه باشی. حالا پاشو بریم غذای خوشمزه مون رو درست کنیم.
بله بچه های گلم، ما هم باید بدونیم اگه کسی رو دوست داریم، باید کاری کنیم که اون رو خوشحال کنه، همونطور که فاطمه و مامانش غذای بیشتری درست کردن تا به دیگران هم از اون غذا بِدَن.
خب دوستای کوچولو، این قصه هم به سر رسید، ولی هنوز هم آقا کلاغه به خونه اش نرسیده، بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، تموم داستان ما یه قصه ی راست بود.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 3 =
*****