پیکی شمسی

07:02 - 1392/09/05
رهروان ولایت ـ اردشیر کولی و دار و دسته‌اش به دستور حاکم، کولی‌گری راه انداختند و شب نشده همه شهر را از جشنواره با خبر کردند. یک ماه در شهر شور و هیجان بود. هر کسی داشت خودش را برای شرکت در جشنواره آماده میکرد.
قصر، چوبی

پیک از خیابانهای شهر گذشت و به قصر رسید. دربانان قصر هم با دیدن مهر سلطنتی، سر از پا نشناخته او را به داخل قصر راهنمایی کردند. دو نفر از سربازان گارد ویژه، تا پیش حاکم بدرقه‌اش کردند. وقتی پیک، پیش سالار خان- که حاکم شهر بود- رفت، یکی از درباریان که پیرمردی لاغر اندام و کوتاه قد بود، کلاهش را برداشت و دو دستی بر سر خود زد. مثل لبو سرخ شد و با تمام وجودش فریاد زد: 
-    جناب حاکم غش فرمودند. آب بیاورید. شهرام بادبزن را خبر کنید. 
اینجا قصری بود در شهر رامیار. همه خانه هایش چوبی و زیبا بود. انگار یک نقاش غول پیکر و چیره دست، روی تپه ای نشسته بوده و زیباترین تابلوی عمرش را آفریده است. روی دیوارهای چوبیِ کنار خیابان، معرّق‌های زیبایی به چشم میخورد. بعضی از آنها اشعاری بود که سلطان رامیار سروده بود. چندتایشان هم اسم سلطان رامیار بود. البته نصب اسم سلطان شرایطی داشت. یکی این که باید حداقل سه متر بالاتر از سطح زمین نصب میشد وگرنه پدر صاحاب نصاب را در میآوردند. سر چهار راهها و در میدانهای معروف شهر، تابلوهای مینیاتوری بزرگ 40-50 متری عابرین تازه وارد را میخ کوب میکرد. به همین خاطر سر چهار راه معمولا ترافیک سنگین بود. این تابلوها، نقاشیهایی بود که به صورت برجسته روی چوب کار شده بود. تابلویی که در میدان آبشار- بزرگترین میدان شهر- نصب بود، اسمش تابلوی «فرمان» بود. صحنهای از فرماندهی سلطان رامیار را نشان میداد؛ وقتی که سلطان دستور حمله داده و سپاهش مثل شیران زنجیر گسیخته، به سمت دشمن هجوم میبردند. 
اسم حاکم این شهر مرزی، سالار خان بود. او شیفته سلطان رامیار بود. به همه یاد داده بود به محض آوردن نام سلطان رامیار بلند میشدند و به سمت تاج بلد تعظیم میکردند. تاج بلد پایتخت کشور و محل سلطنت سلطان رامیار بود. طوطی‌های شهر هنوز سلام یاد نگرفته، رامیار رامیار میگفتند. البته سالار خان طوطی‎ها را حیواناتی پاک می دانست و خیلی گیر بهشون نمیداد؛ اما به افراد عادی که سِمَت خاصی نداشتند، اجازه تلفظ حرف راء را نمیداد. او میگفت راء اولین حرف رامیار است و مقدّس. هر بی سر و پایی حق استفاده از آن را ندارد. 
خب برگردیم به ماجرا. بله سالار خان غش کرده بود. آب صورتش زدند و شهرام باد بزن، حرفه‎ای بادش زد. بالاخره به هوش آمد. پیک را کنار خودش نشاند. نامه‌ی یک خطی را از او گرفت. به روی چشمش گذاشت. بعد هم ناهاری مفصل به پیک داد. شب هم به افتخارش جشن بزرگی راه انداختند. صبح با هدیه‌های توپّی او را بدرقه کردند. ضمنا روز آمدن پیک را مبدأ تاریخ شهرشان قرار دادند. یعنی آن روز شد اولین روز از سال؛ سال پیکی شمسی.
بعد از بدرقه پیک، سالار خان دستور داد همه مسئولین جمع شوند. همه آمدند. موضوع جلسه، نامه سلطان بود. سالار خان گفت ما باید حق این نامه را ادا کنیم. از مسئولین خواست که طرح بدهند. بعد از 4 ساعت و 34 دقیقه و 56 ثانیه جلسه تمام شد. مصوبات آخر جلسه از این قرار بود:
-    برگزاری جشنواره بسیار بزرگی به نام «پیام سلطان»؛ موضوع جشنواره: نامه سلطان رامیار؛ قالبهای جشنواره عبارت بودند از: شعر، نقاشی، معرّق، سرود، نمایش و ...
اردشیر کولی و دار و دسته‌اش به دستور حاکم، کولی‌گری راه انداختند و شب نشده همه شهر را از جشنواره با خبر کردند. یک ماه در شهر شور و هیجان بود. هر کسی داشت خودش را برای شرکت در جشنواره آماده میکرد.

1/2/1 پیکی شمسی بود که جشنواره در محل برگزاری جشن‌های سالانه، راه افتاد. حدود چهارصد هزار نفر برای تماشا آمده بودند. گروه‌های مختلفی پیام سلطان را به صورت همخوانی و سرود اجرا کردند. شاعران اشعارشان را خواندند. تابلوهای زیبا و هنرمندانه نقاشان روی دیوارهای سن نصب شده بود. کارهای معرّق هم در محوطه جلوی سن، با پایه‌هایی شیشهای و ظریف چیده شده بود. دو سه نمایش هم برگزار شد که از آن استقبال خوبی شد. یک رونمایی هم داشتند؛ رونمایی از سنگی بسیار بزرگ که شعر سلطان رامیار را به صورت حکاکی رویش نوشته بودند و بعد درون تراشه‌ها را با طلا پر کرده بودند. قرار بود این سنگ به میدان بزرگ ورودی شهر منتقل شود. در پایان هم جوایزی قیمتی به نفرات برتر داده شد.

دو روز بعد به شهر شبیخون زدند. کشور همسایه به شهر حمله کرده بود. تا سالار خان و سربازانش خواستند به خود بیایند، شهر چوبی آتش گرفته بود. سپاه سالارخان غافلگیر و متلاشی شده بود. مردم به سمت کوه و بیابان فرار کردند. سالار خان و وزیرش هم چاره‌ای جز فرار نداشتند. آن‌ها با لباس نیم سوخته از شهر خارج شدند. از روی تپه‌ای، آتش گرفتن شهر را مشاهده میکردند. زبانه های آتش رنگ صورت سالارخان را تغییر میداد. زرد، نارنجی، قرمز، نارنجی، زرد، نارنجی، قرمز. سالارخان، نامه سلطان رامیار را از جیبش بیرون آورد. نگاهی به نامه انداخت: «دشمن در کمین شهر رامیار است/ یا آماده شوید یا در آتش بسوزید» سالار خان نامه را بوسید. بر چشمش گذاشت و دوباره در جیبش قرار داد. لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که نامه سالم است.

پاورقی:

قرآن برنامه‌ای عملی برای زندگی است.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 0 =
*****