... سیزده سال از تولد ابراهیم گذشت. ابراهیم دیگه یه بچه کوچولوی شیرخوار نبود، اون حالا یه نوجوون قوی و پرزور شده بود. اون یه روز به همراه مامانش به شهر بابِل اومد. توی راه ابراهیم و مامانش به یک گله شتر رسیدند. ابراهیم با دیدن شترها از خودش پرسید: این همه شتر چجوری بوجود اومدن؟ کی اونها رو به وجود آورده؟ همین جوری به این سؤال فکر میکرد، ولی جوابی براش پیدا نمیکرد.
اون وقتی وارد شهر شد، با تعجب به سنگها و چوبهایی که به شکلهای مختلف درست شده بودن، نگاه کرد. از اینکه میدید بعضی از مردم دارن اونها رو عبادت میکنن و جلوی اونها خم و راست میشن، تعجب کرد. ابراهیم قصه ما عمویی داشت بنام آزر. یه روز که ابراهیم به دیدن عموش رفته بود، ازش پرسید: عموجان! این سنگها و چوبهایی که مردم روبروی اونها خم و راست میشن، چی هستن؟
آزر از این حرف ابراهیم خندهاش گرفت (و گفت): خب معلومه، اونها خداهای ما هستن!
ابراهیم: عموجون اونها چجوری خدای شما هستن، آخه اونها رو خودتون با دستای خودتون میسازین؟!...
بسمه تعالی
اول به نام خدا که بندهی او هستم
من به رسول و آلش صلوات میفرستم
دوم دارم یه هدیه که بهترین کلامه
هدیه برای شما درسته! اون سلامه
سلام... سلام کوچولوهای ناز و قشنگ، آی بچههای زرنگ.
خوب و خوش و سرحالین؟ مامان و بابا رو که اذیت نکردین؟
آفرین به شما عزیزها که قدر پدر و مادرهاتون رو میدونین و به اونها کمک میکنین و بهشون احترام میذارین. باز با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند لحظهای رو مهمون خونه شما باشم.
خب بچهها بریم سراغ قصهمون:
چندین سال قبل، شهر بسیار بزرگ و شگفت انگیزی بود به نام بابِل. توی اون شهر ساختمونهای بلند و زیبایی وجود داشت. پادشاه شهر بابِل، یه آدم خیلی ظالم و زورگویی به نام نمرود بود. نمرود خودش رو خدای بابِل میدونست. اون به مردم دستور داده بود که حتماً حتماً اون رو بپرستن. مردم بیچاره هم که خیلی ازش میترسیدن، به حرفش گوش میدادن. آخه اگه کسی به حرفش گوش نمیداد، اون رو زندونی میکردن.
روزها به همین شکل میگذشت، تا اینکه چند تا دانشمند، پیش بینی کردن به زودی یه پسری به دنیا میاد که وقتی بزرگ بشه حکومت نمرود رو نابود میکنه. نمرود با شنیدن این خبر خیلی ترسید. اون تموم سعی و تلاش خودش رو برای از بین بردن این بچه به کار برد. ولی با همه تلاشی که نمرود و یاراش کردن، اون پسر کوچولوی ناز و خوشگل به دنیا اومد. مادر این پسر، اسمش رو ابراهیم گذاشت و برای اینکه جون پسرش رو حفظ کنه و از دست مأمورهای نمرود نجاتش بده، اون رو توی یه غار که نزدیک خونشون بود قایم کرد. مادرِ ابراهیم روزی چند بار به بچه کوچولوش سر میزد و به اون شیر میداد تا این که کم کم بزرگ و بزرگتر شد.
سیزده سال از تولد ابراهیم گذشت. ابراهیم دیگه یه بچه کوچولوی شیرخوار نبود، اون حالا یه نوجوون قوی و پرزور شده بود. اون یه روز به همراه مامانش به شهر بابِل اومد. توی راه ابراهیم و مامانش به یک گله شتر رسیدند. ابراهیم با دیدن شترها از خودش پرسید: این همه شتر چجوری بوجود اومدن؟ کی اونها رو به وجود آورده؟ همین جوری به این سؤال فکر میکرد، ولی جوابی براش پیدا نمیکرد.
اون وقتی وارد شهر شد، با تعجب به سنگها و چوبهایی که به شکلهای مختلف درست شده بودن، نگاه کرد. از اینکه میدید بعضی از مردم دارن اونها رو عبادت میکنن و جلوی اونها خم و راست میشن، تعجب کرد. ابراهیم قصه ما عمویی داشت بنام آزر. یه روز که ابراهیم به دیدن عموش رفته بود، ازش پرسید: عموجان! این سنگها و چوبهایی که مردم روبروی اونها خم و راست میشن، چی هستن؟
آزر از این حرف ابراهیم خندهاش گرفت (و گفت): خب معلومه، اونها خداهای ما هستن!
ابراهیم: عموجون اونها چجوری خدای شما هستن، آخه اونها رو خودتون با دستای خودتون میسازین؟!
اون که از حرفهای عموش قانع نشده بود، همش توی این فکر بود که مگه میشه این همه ستارههای پور نور، آسمون آبی و آدمهای مختلف رو یه تیکه چوب یا سنگ آفریده باشه؟ اون هم سنگ و چوبی که خود همین مردم ساخته بودن!
ابراهیم کم کم بزرگ و بزرگتر میشد و همیشه به این موضوع فکر میکرد. یه شب ابراهیم تصمیم گرفت تا از شهر بابِل بیرون بره و اطراف رو ببینه، برای همین اون به طرف بیابونهای اطراف شهر رفت.
یه ذره که جلو رفت، چشمش به یک ستاره پر نور توی آسمون افتاد. یه عده جمع شده بودن و داشتن اون رو عبادت میکردن، اونها اون ستاره رو خدای خودشون میدونستن. ابراهیم که میدونست این ستاره قطعاً نمیتونه خدا باشه، برای اینکه به همه اونها ثابت کنه دارن اشتباه میکنن، یه تصمیم مهم گرفت.
اون با صدای بلند گفت: چه خدای خوبی دارین! خدای شما از اون سنگها و چوبها خیلی بهتره. این خدای منه. منم میخوام مثل شما اون رو بپرستم. اما وقتی که صبح شد، ابراهیم رو به اون مردم کرد و گفت: اِ پس خدا کجا رفت؟!
مردمی که ستاره رو خدای خودشون میدونستن گفتن: خدا رفته استراحت کنه.
ابراهیم از این حرف حسابی خندهاش گرفت،( گفت): من خدایی که به این راحتی خسته بشه رو دوست ندارم. من میخوام همیشه و همه وقت بتونم با خدا حرف بزنم. خدایی که فقط شبها وجود داره رو دوست ندارم. اون این رو گفت و رفت.
یه مقداری که از اون ها دور شد ، با تعجب دید یه عده دارن اون رو عبادت میکنن. ابراهیم گفت: این دیگه حتماً خدای منه، آخه از همه پرنورتر و بزرگتره. اما پس از چند ساعت خورشید هم غروب کرد و پشت کوهها رفت. باز ابراهیم به مردم نگاهی کرد و گفت: این دیگه چه خداییه! کجا رفت؟!
مردم که از این حرف ابراهیم ناراحت شده بودن با ناراحتی به اون نگاه کردن و گفتن: خدای ما خسته شده و رفته تا استراحت کنه و ما هم باید بریم و استراحت کنیم و باز فردا که خدا از خواب بیدار شد، ما بیاییم و اون رو عبادت کنیم.
ابراهیم رو به مردم کرد و گفت: اگه یکی از شما توی شب بخواد با خدای خودش صحبت کنه باید چیکار کنه؟!
مردم همه از شنیدن این حرف به هم نگاهی کردن و گفتن: راست میگه ولی خب خدا هم نیاز داره استراحت کنه، آخه از اول صبح که میاد خیلی کار میکنه.
ابراهیم که دید حرف هاش رو فقط یه عده ی کمی گوش میدن، از اون ها خداحافظی کرد و به راه خودش ادامه داد و به شهر بابِل برگشت.
اون پیش خودش فکر کرد که برای نجات ایت مردم، باید یه تصمیم مهمی بگیره. تصمیمی که حضرت ابراهیم گرفت، حسابی جونش رو به خطر انداخت. همه مردم اون شهر تصمیم گرفتن ابراهیم رو زنده زنده توی آتیش بسوزونن.
بله دوستای کوچولو موچولوی من، این بخش اول از داستان پیامبری بود بنام حضرت ابراهیم که خدا به خاطر کارهای خوبشون، به ایشون لقب خلیل الله رو داد، امیدوارم شما از این قصه خوشتون اومده باشه. ان شاء الله قسمت دوم اون رو فردا شب براتون تعریف می کنم.
خب بچه های گل و نازم باید از شما عزیزان دوست داشتنی خداحافظی کنم، دوستای مهربونم امیدوارم خواب های خوب و خوشی ببینیند. تا یه قصه دیگه خدا یار و نگهدار همه شما.