قصه کودکانه علی کوچولو دیگه از تاریکی نمی‌ترسه.

12:10 - 1400/11/04

صبح یه روز دل انگیز و آفتابی، توی یه مدرسه، چند تا بچه کوچولو با هم بازی می‌کردن و می‌خندیدن. یکی از اون‌ها چشماش رو می‌بست، بقیه قایم میشدن. اون بعد از چند لحظه باید می‌رفت و اون‌ها رو پیدا می کرد، باز نفر بعدی باید چشمش رو می‌بست تا بقیه قایم بشن. توی یکی از بازی‌ها، معلم ورزش به بچه‌ها گفت: بچه‌ها! علی کجاست؟! چرا هنوز نیومده؟!

بچه‌ها که تازه متوجه نیومدن علی شده بودن، همه جای مدرسه رو دنبالش گشتن؛ ولی انگار علی آب شده و توی زمین فرو رفته بود.

محسن و ایلیا که از دوستای صمیمی علی بودن، دوون‌ دوون خودشون رو به خانم معلم رسوندن (و گفتن): ما همه‌جا رو گشتیم، ولی اصلاً علی رو پیدا نکردیم.

خانم معلم که حسابی نگران شده بود، شروع به صدا زدن علی کرد. وقتی دید که صدایی نمیاد، به اتاق‌های مهد سر زد. حتی توی حیاط رو هم گشت، ولی اون هم علی رو ندید و پیدا نکرد، همه نگران بودن.

قصه کودکانه علی کوچولو دیگه از تاریکی نمی ترسه.

بسمه تعالی
شب که میشه ستاره ها تو آسمون صف می کشن
دورو برماه می شینند همدل ویک صدا میشند
ابرا میان یواش یواش به ماه سلامی می کنند
فرشته ها تو آسمون گل می ریزن نقل می پاشند
همه میان کنار هم تو چادر شب می شیینند
  خدا را با یک دل پاک حمد وستایش می کنند

سلام...سلام...سلام... به کوچولوهای نازنین و مهربون، حال و احوال شما چطوره؟ خوب و خوش  هستین؟ باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند دقیقه ای رو کنار شما عزیزای دلم باشم.

پس اگه موافقین به سراغ قصه مون بریم:

صبح یه روز دل انگیز و آفتابی، توی یه مدرسه زیبا، چند تا بچه کوچولو با هم بازی می‌کردن و می‌خندیدن. یکی از اون‌ها چشماش رو می‌بست، بقیه قایم میشدن. اون بعد از چند لحظه باید می‌رفت و اون‌ها رو پیدا می کرد، باز نفر بعدی باید چشمش رو می‌بست تا بقیه قایم بشن. توی یکی از بازی‌ها، خانم معلم به بچه‌ها گفت: بچه‌ها! علی کجاست؟! چرا هنوز نیومده؟!

بچه‌ها که تازه متوجه نیومدن علی شده بودن، همه جای مدرسه رو دنبالش گشتن؛ ولی انگار علی آب شده و توی زمین فرو رفته بود.

محسن و ایلیا که از دوستای صمیمی علی بودن، دوون‌ دوون خودشون رو به خانم معلم رسوندن (و گفتن): ما همه‌جا رو گشتیم، ولی اصلاً علی رو پیدا نکردیم.

خانم معلم که حسابی نگران شده بود، شروع به صدا زدن علی کرد. وقتی دید که صدایی نمیاد، به کلاس های دیگه هم سر زد. حتی توی حیاط رو هم گشت، ولی اون هم علی رو ندید و پیدا نکرد، همه نگران بودن.

خانم معلم موبایل خودش رو از جیبش درآورد تا به پلیس زنگ بزنه و به اون‌ها اطلاع بده که علی گم شده، اما یه دفعه مهرداد با صدای بلند داد زد: خانم معلم...خانم معلم... علی اینجاس؟!

خانم معلم بدون معطلی از پله‌ها پایین اومد و به سمت انباری رفت، اون با تعجب دید که علی یه گوشه ایستاده و داره می‌لرزه. اون که حسابی نگران شده بود، به طرف علی کوچولو رفت ( و گفت): علی جان! چی شده؟ چرا جواب نمی‌دادی؟ مگه صدای من رو نمی‌شنیدی؟!

علی کوچولو که انگار از چیزی ترسیده بود، به خانم معلم نگاهی کرد. (و بعد خیلی آروم و شمرده شمرده گفت): آخه ترسیدم اگه صحبت کنم، اون غوله بدجنس من رو ببینه و بخوره! بعد هم شروع کرد به گریه کردن.

خانم مربی که از حرف های علی تعجب کرده بود به اطرافش نگاه کرد و گفت: کدوم آقا غوله؟!

علی که هنوز داشت می‌لرزید و گریه می‌کرد، با انگشت به یه گوشه ای از انبار که چند تا میز و صندلی قدیمی روی هم بود، اشاره کرد.

اما وقتی خانم معلم و بقیه بچه‌ها به اونجا نگاه کردن، فقط سایه وسایل داخل انبار که روی دیوار افتاده بود رو دیدن.

همه بچه‌ها دوره خانم معلم جمع شده بودن، اون هم به یه گوشه‌ای از انبار که پنجره کوچکی داشت و نور ازش می‌اومد، رفت. دست‌های خودش رو بالا آورد و به بچه‌ها گفت: بچه‌ها به دیوار نگاه کنین! بعد هم با دست‌هاش

شکل حیوون‌های مختلف رو درآورد. هربار از بچه‌ها می‌پرسید: بچه‌‌ها! به نظرتون این شکل چیه؟

(بچه‌ها هم شکل های روی دیوار نگاه می کردن،می‌گفتند): این یه گربه است، این یه خرگوشه.

خانم معلم با این کارش می‌خواست به بچه‌ها بفهمونه که خیلی از چیزهایی رو که ما توی تاریکی می‌بینیم، فقط سایه‌ هستن. بعدهم برق انبار رو روشن کرد و وسایلی که توی انبار بود رو به بچه‌ها نشون داد. (گفت): ببینید!

اینجا فقط چندتا میز و صندلی قدیمیه که ما گذاشتیم تا تعمیرشون کنیم، اینا هیچ کدوم ترس ندارن. خودتون نگاه کنید! هیچ چی اینجا نیست.

علی کوچولو وقتی متوجه شد که اون چیزی رو که اون فکر می کرد غوله، فقط سایه چند تا میز و صندلی کهنه بوده، توی دلش به خودش خندید، اون دیگه نمی‌ترسید. (به خانم معلم نگاهی کرد و گفت): بله... بله، اون هیچی نیست. من فکر می‌کردم یه غوله. اما همه اون‌ها سایه چند تا میز بود.

بله بچه های گلم! علی کوچولو و دوستاش فهمیدن که تاریکی ترسی نداره،اون ها توی خیالشون غول ساختن. وگرنه غول اصلا وجود نداره. خدای خوب مهربون همه ما انسان ها رو دوست داره و از همه ما مراقبت می‌کنه. اگه ما از چیزی می‌ترسیم، فقط کافیه از خدا کمک بخواییم تا اون ترسمون رو از بین ببره. خدای مهربون ما در سوره مبارکه یوسف آیه 64 می فرماید:« فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ»(یعنی: خداوند بهترین نگهبان و حافظ ماست و مهربان ترین مهربانان است)

خب گل‌های خوشگل زندگی، امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه و شما هم از هیچ چیزی غیر از خدای مهربون نترسید.

 این قصه هم تموم شد و باید از شما عزیزای دلم خداحافظی کنم. تا یه قصه دیگه و دیدار دوباره، خدا یار و نگهدار همه شما بچه های خوب و زرنگ و شجاع.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
11 + 1 =
*****