فصل زمستون بود و هوا خیلی سرد. بچهها باعجله به طرف مدرسه میرفتن. بهمن و چندتا دیگه از دوستاش هم دوون دوون به مدرسه نزدیک میشدن . بهمن یه پسره چاق و تپل بود که قدش از بقیه دوستاش بلندتر بود، به خاطر همین بچههای دیگه خیلی از اون میترسیدن.
اونها سعی میکردن هرچی بهمن میگه، گوش کنن تا اون هم اذیتشون نکنه. بهمن فکر میکرد حق داره بچههای کوچیکتر رو اذیت کنه. اون خوراکی بچهها رو میگرفت و خودش میخورد. توی کلاس هم میز آخر مینشست و بچهها رو اذیت میکرد. بعد هم سرش رو پایین میانداخت و شروع به خندیدن میکرد. بچههای مدرسه از کارهای اون خیلی خسته شده بودن، اما نمیدونستن باید چیکار کنن. هرچقدر هم مدیر و ناظم و معلمها بهش تذکر میدادن، فایدهای نداشت که نداشت!

سلام سلام صد تا سلام
هزار و چهارصد تا سلام
سلام به روی ماهتون
به گرمی نگاهتون
به قلب پاک و صافتون
به موهای سیاهتون
سلام بگو تا که دلت وا بشه
روی لبات شکوفه پیدا بشه
سلام کوچولوهای ریزه میزه، چطورین نازنین های من، حالتون خوبه؟
بازم یه شب دیگه، با یه قصه دیگه خدمت شما عزیزان رسیدم، اسم قصه امشبمون هست: «من به همه احترام میذارم»:
بریم سراغ قصه:
فصل بهار بود و هوا کم کم داشت گرم می شد. بچهها باعجله به طرف مدرسه میرفتن. بهمن و چندتا دیگه از دوستاش هم دوون دوون به مدرسه نزدیک میشدن . بهمن یه پسره چاق و تپل بود که قدش از بقیه دوستاش بلندتر بود، به خاطر همین بچههای دیگه خیلی از اون میترسیدن.
اونها سعی میکردن هرچی بهمن میگه، گوش کنن تا اون هم اذیتشون نکنه. بهمن فکر میکرد حق داره بچههای کوچیکتر رو اذیت کنه. اون خوراکی بچهها رو میگرفت و خودش میخورد. توی کلاس هم میز آخر مینشست و بچهها رو اذیت میکرد. بعد هم سرش رو پایین میانداخت و شروع به خندیدن میکرد. بچههای مدرسه از کارهای اون خیلی خسته شده بودن، اما نمیدونستن باید چیکار کنن. هرچقدر هم مدیر و ناظم و معلمها بهش تذکر میدادن، فایدهای نداشت که نداشت!
این کارهای بهمن ادامه داشت تا اینکه یه روز قرار شد جشنی توی مدرسه برگزار بشه، همه بچهها توی سالن مدرسه جمع شده بودن. هرکسی روی یه صندلی نشسته بود. صدای همهمه بچهها تمام سالن رو پر کرده بود.
برنامه جشن با خوندن قرآن شروع شد. برنامهها به نوبت انجام میشدن تا اینکه نوبت به یه مسابقه جذاب رسید.
آقای مدیر با صدای بلند گفت: کی دوست داره توی این مسابقه شرکت کنه؟ همه بچهها دستهای خودشون رو بلند کردن. آقای مدیر به آخر سالن نگاهی کرد و با اشاره، به بهمن و دوستاش گفت که پیش اون بیان.
بهمن و دوستاش از جاشون بلند شدن و به طرف آقای مدیر رفتن، قرار بود هر کدوم از بچهها بدون اینکه از دستهاش استفاده کنه، با یه چنگالی که توی دهانش بود، بادکنکهای روی سرش رو بترکونه.
بهمن یه نگاهی به بادکنکهای بالای سرش انداخت و شروع کرد به ترکوندن اونا کرد. تا این که نوبت به بادکنکی که از همه بزرگتر بود رسید. یه بادکنک مشکی بزرگ.
بهمن با چنگال محکم به بادکنک زد و اون رو ترکوند. اما کل سالن شروع به خندیدن کرد. میدونین چرا بچهها؟
بله، به خاطر اینکه بادکنک آخری توش آب بود. وقتی ترکید، همه آبهای داخل بادکنک روی سر بهمن ریخت و اون رو خیس کرد. بهمن به مدیر مدرسه نگاهی کرد و با ناراحتي گفت: آقا چرا این کار رو کردین؟! ببینین بچهها چه جوری به من میخندن؟!
آخه تمام بچههایی که بهمن اونا رو اذیت کرده بود و دل خوشی ازش نداشتن، بلندبلند میخندیدن.
آقای مدیر لبخندی زد و گفت: من این کار رو کردم تا بفهمی همونطور که دوست نداری کسی تو رو اذیت کنه، دیگران هم دوست ندارن که تو اذیتشون کنی.
بعد هم آقای مدیر رو به بچهها کرد و گفت: بچههای خوب سعی کنید همیشه چیزی رو که برای خودتون دوست دارین، برای بقیه دوستاتون هم دوست داشته باشین. اگه از کاری بدتون میاد، سعی کنین که برای بقیه هم انجامش ندین.
مدیر: آقا بهمن هر وقت داری یکی از بچهها رو اذیت میکنی، بدون یکی هم هست که بتونه تو رو اذیت کنه، پس سعی کن به همه دوستات احترام بزاری.
بهمن وقتی دید تمام مدرسه از اذیت شدن اون خوشحال شدن، فهمید که با اینکاراش دوستای واقعیش رو از دست داده. اون که متوجه اشتباهات خودش شده بود، سرش رو پایین انداخت و به بچهها گفت: دوستای خوبم، من فکر نمیکردم که انقدر کار من زشت باشه! من فقط میخواستم باهاتون شوخی کنم و بعد هم بخندم. امروز متوجه شدم که چقدر کار من زشته. امیدوارم همه شما ما منو ببخشین.
بچهها که این حرفهای بهمن رو شنیدن، شروع به دست زدن کردن و اون رو تشویق کردن.
بله دوستای نازنینم، همیشه ما انسانها باید حواسمون باشه که همه از شوخیهای ما خوششون نمیاد. به فرموده امام باقر(علیه السلام) هر چیزی رو که برای خودمون دوست داریم برای دیگران هم دوست داشته باشیم و هر چیزی را که برای خودمون نمیپسندیم و دوست نداریم برای دیگران نپسندیم .
مثلاً اگه دوست داریم دیگران ما رو دوست داشته باشن و به حرفمون گوش بِدَن، ما هم باید اونها رو دوست داشته باشیم و به حرفشون گوش بدیم.
خب بچهها، این قصه هم تموم شد و باید از شما خداحافظی کنم. امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه.
دست علی یارتون خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه امید دیدارتون