قصه کودکانه و جذاب جوجه طلایی در مزرعه

09:47 - 1400/11/02

...گاو پرزور به جوجه طلایی نگاهی کرد و یه نَفَس عمیق کشید و بعد خیلی آروم یه فوت کوچولو کرد. جوجه طلایی با فوت گاو پرزور روی زمین افتاد.  بعد هم گاو پرزور به طرف در مزرعه رفت تا از اون بیرون بره که جوجه طلایی سریع از جاش بلند شد و دم گاو پرزور رو گرفت و با تموم قدرتش اون رو کشید ولی نتونست جلوی گاو پر زور رو بگیره و گاو پرزور به راه خودش ادامه داد.

اما یه دفعه دید گاو پر زور ایستاد. اون که خیلی خوشحال شده بود سینه خودش رو جلو داد و با غرور به سمت گاو پرزور رفت و گفت: دیدی نذاشتم بیرون بری...

قصه کودکانه و جذاب جوجه طلایی در مزرعه

روزی بود روزگاری، توی یه مزرعه زیبا و قشنگ، جوجه طلایی کوچولویی بود که دوست داشت به همه نشون بده بزرگ شده. اون هرکاری می‌کرد که بقیه حیوون‌ها بفهمن که اون یه قهرمان واقعیه. اما هرکاری می‌کرد، بقیه حیوون‌ها اصلاً حواسشون به اون نبود.

جوجه کوچولو که از بی‌توجهی حیوون‌های مزرعه حسابی ناراحت بود، تصمیم گرفت تا خودش رو به همه نشون بده. اون به طرف برکه‌ای که یه گوشه مزرعه بود رفت. چشمش به اردک سفید افتاد که داشت به جوجه‌هاش شنا کردن رو یاد می‌داد، جوجه طلایی به اردک نگاهی کرد و گفت: سلام خاله اردک، اجازه میدی من به بچه‌هات شنا کردن یاد بدم؟

خاله اردک: سلام جوجه طلایی! مگه تو بلدی شنا کنی؟

جوجه طلایی: معلومه که بلدم. الآن نشونتون میدم.

اون سریع به داخل برکه آب شیرجه زد، می‌خواست شنا کنه که تموم بال‌هاش خیس شد و نتونست شنا کنه. اون داشت غرق میشد که خاله اردک اون رو از آب بیرون کشید و خیلی آروم کنار برکه گذاشت.

جوجه طلایی که نجات پیدا کرده بود، خودش رو تکونی داد و گفت: آخیش چه شنای خوبی بود، بعد خیلی آروم از کنار برکه دور شد.

همین‌که داشت می‌رفت، چشمش به هاپو افتاد که داشت توی مزرعه دور میزد و مواظب بود تا حیوونی از مزرعه بیرون نره.

جوجه طلایی تا هاپو رو دید، سلام کرد: هاپوی مهربون، تو خیلی خسته شدی، برو استراحت کن. من به جای تو مراقبم که هیچ کدوم از حیوون‌ها از مزرعه بیرون نرن.

هاپو که این حرف رو شنید، خنده‌ای کرد و گفت: تو به این کوچولویی چجوری می‌تونی این کار رو بکنی؟!

جوجه طلایی: درسته! ولی خیلی کارها از دستم برمیاد. می‌تونی امتحان کنی!

هاپو یه نگاهی به اون کرد و گفت: باشه من میرم یه گوشه تا استراحت کنم. بعدش هم به طرف درختی که یه گوشه از مزرعه بود رفت.

جوجه کوچولو شروع کرد به دور زدن توی مزرعه. اما یه دفعه دید که یه گاو پرزور، داره از مزرعه بیرون میره.

با عجله خودش رو به گاو پرزور رسوند و با صدای بلند گفت: کجا میری عمو گاوی؟!

گاو پرزور: دارم میرم بیرون یه دوری بزنم.

-ولی من نمی‌تونم اجازه بدم تا شما بری، آخه من امروز نگهبان مزرعه شدم.

گاو پرزور به جوجه طلایی نگاهی کرد و یه نَفَس عمیق کشید. بعد خیلی آروم یه فوت کوچولو کرد. جوجه طلایی روی زمین افتاد.  بعد به طرف درِ مزرعه رفت تا از اون بیرون بره. جوجه‌طلایی سریع از جاش بلند شد، دم آقا گاوِ رو گرفت و با تموم قدرت کشید. ولی نتونست جلوی اون رو بگیره.

اما یه دفعه دید گاو پر زور ایستاد. اون که خیلی خوشحال شده بود، با غرور گفت: دیدی نذاشتم بیرون بری.

ولی وقتی خوب به اونجا نگاه کرد، دید که هاپو جلوی در مزرعه ایستاده. جوجه طلایی وقتی این صحنه رو دید، یه ذره خجالت کشید. جوجه‌طلایی: هاپوی مهربون تو چرا اومدی؟ خودم می تونستم!

هاپو: جوجه طلایی من از همون اول پشت درخت ایستاده بودم و داشتم نگاه می‌کردم، تو نمی‌تونی نگهبان باشی، برو پیش بقیه دوستات، من خودم اینجا می‌مونم. ممنونم که به من کمک کردی.

جوجه طلایی وقتی این رو شنید، سرش رو پایین انداخت و رفت.

اون همین طور که داشت می‌رفت، جوجه‌های دیگه رو دید که داشتن با تیم کبوترها فوتبال بازی می‌کردن. سریع به سمت اون‌ها رفت و باهاشون بازی کرد. آخه جوجه‌طلایی عاشق فوتبال بود. اون اینقدر خوب بازی می‌کرد که همه حیوون های مزرعه دور اون ها جمع شده بودن و داشتن با صدای بلند جوجه طلایی رو تشویق می‌کردن.

بازی که تموم شد، مامان قدقدا از کنار تماشاچی‌ها اومد کنار جوجه‌طلایی و بهش گفت: پسرم! ببین همه حیوون‌های مزرعه دارن تو رو تشویق می‌کنن، اون‌ها از این که تو این قدر خوب فوتبال بازی می‌کنی، خیلی لذت بردن.
جوجه طلایی وقتی دید همه دارن به اون نگاه می کنن و اون رو تشویق می‌کنن، متوجه شد که نیاز نیست به خاطر قهرمان شدن، کارهای سخت رو انجام بده، فقط کافیه همون کاری که بلده رو خوب انجام بده.

بله دوستای گلم، شما نازنین ها هم نیاز نیست توی خونه کارهای سخت انجام بدین، همین قدر که خوب درس بخونین و به حرف بابا و مامان مهربونتون گوش کنین، کافیه. آخه بعضی وقتا با این کارهاتون باعث میشین که بزرگترها از دست شما ناراحت بشن. بچه ها با انجام همین کارهای خیلی ساده و آسون همه شما رو دوست دارن و به شما احترام میذارن.

خب، جگرگوشه های من، این قصه هم تموم شد و امیدوارم از اون خوشتون اومده باشه.

تا یه قصه دیگه و یه دیدار دیگه، همه شما رو به خدای مهربون می سپارم.

دست علی یارتون
خدا نگه‌دارتون
تو قلب ما می‌مونه
امید دیدارتون

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 6 =
*****