... یه روز که مثل همیشه سعید و دوستاش از مدرسه بر می گشتن، یکی از دوستاش گفت: راستی بچه ها می دونین چند روز دیگه تولد سعیدِ.
همه بچه ها شروع کردن به شوخی کردن ولی سعید توی فکر فرو رفت. اون با خودش فکر کرد که پنج روز دیگه تولدشه، ولی اون تولدش رو دوست نداشت.
میدونین چرا؟
آخه سعید خیلی از بزرگ شدن می ترسید. به خاطر همین اون وقتی از دوستاش شنید که تولدش نزدیکه توی فکر فرو رفت و با خودش فکر کرد چیکار کنه که بقیه تولد اون رو فراموش کنن و براش جشن نگیرن.
اون به محض این که وارد خونه شد، به مامانش سلام کرد و به سمتش رفت، مامان هم که تازه از داخل آشپزخونه بیرون اومده بود، سعید کوچولو رو بغل کرد و اون رو بوسید...

"بنام خداوند جان آفرين"
همان خالق آسمان و زمين
به نام نبي و به نام ولي
به جاه محمّد به شأن علي
به نام پُـر آوازه ي فاطمه
كه باشد به عرش خدا قائمه
به نام حسين و به نام حسن
كه از روز اوّل شدند عشق من
سلام... سلام دوستای کوچولو، چطوره حالتون؟! امیدوارم همیشه و همهجا سرحال و خوشحال باشین! امشب با یه قصه دیگه به خونه شما اومدم تا چند دقیقهای رو کنار شما باشم. بریم با همدیگه این قصه رو بشنویم:
در زمانهای قدیم، پسری بنام سعید بود که با مامان و بابای مهربونش توی یه خونه کوچیک و نقلی زندگی میکرد. سعید دو تا خواهر بزرگتر از خودش داشت.
اون شاگرد اول کلاس سوم بود. به خاطر اخلاق خوبش، دوستای خیلی زیادی داشت. آخه همیشه سعی میکرد به همه دوستاش کمک کنه. اگه یکی از دوستاش از دستش ناراحت میشد، سریع ازش عذرخواهی میکرد. آخه اون از معلمشون شنیده بود که داشتن هزار تا دوست کمه، داشتن یه دشمن زیاده.
یه روز که مثل همیشه سعید و دوستاش از مدرسه برمیگشتن، یکی از دوستاش گفت: راستی بچهها! میدونین چند روز دیگه تولد سعیدِ؟
همه بچهها خندیدن و خوشحال شدن، ولی سعید توی فکر فرو رفت. اون با خودش فکر کرد که پنج روز دیگه تولدشه، ولی اون اصلا تولد رو دوست نداشت.
میدونین چرا؟
آخه سعید خیلی از بزرگ شدن میترسید. به خاطر همین وقتی فهمید که تولدش نزدیکه، با خودش فکر کرد که چیکار کنه بقیه تولد اون رو فراموش کنن و براش جشن نگیرن.
اون به محض این که وارد خونه شد، به مامانش سلام کرد و به سمت اتاقش رفت و لباسهاش رو عوض کرد. وقتی از اتاق بیرون اومد، دید که مامانش مشغول صحبت کردن با موبایله.
اون خیلی آروم از کنار مامانش عبور کرد و به طرف اتاق مامان و باباش رفت. در کمد رو باز کرد و شناسنامه خودش رو برداشت. بعد هم به طرف اتاق خودش رفت و اون رو توی کتابخونه خودش قایم کرد.
اون یادش اومد که باباش توی موبایلش تولد همه بچهها رو یادداشت کرده، بخاطر همین تصمیم گرفت که موبایل باباش رو هم قایم کنه.
حالا دیگه خیلی راحت به سمت مامانش اومد، روی مبل نشست و مشغول تماشای تلویزیون شد.
همین طور که داشت تلویزیون نگاه میکرد، صدای مامانش رو شنید( که بهش میگفت): پسرم، تقویم رو از روی میز کنارتلویزیون به من میدی؟!
سعید از جاش بلند شد و تقویم رو به مامان داد. اما وقتی اون رو گرفت،یه چیز عجیبی دید!
سعید قصه ما با تعجب دید که مامانش با یه خودکار قرمز دور روز تولد اون رو یه خط کشیده. ای وای! تمام نقشههای سعید خراب شد.
اون از کنار مامانش بلند شد و به طرف اتاقش رفت.
مامان سعید که ناراحتی سعید رو دید، ازش پرسید: پسرم چرا ناراحتی؟
سعید: من دوست ندارم برام تولد بگیرین؟
- چرا پسرم؟
- چون دوست ندارم بزرگ بشم. من از بزرگ شدن بدم میاد.
- پسرم! همه آدما هر روز که از عمرشون میگذره، بزرگ و بزرگتر میشن.
تازه انسان وقتی بزرگ میشه، میتونه کارهای بهتری رو انجام بده، مثلاً میتونه یه معلم خوب بشه و به بچه ها درس بده، یا یه مهندس خوب بشه و خونه برای مردم بسازه یا دکتر بشه و مریضیها رو خوب کنه.
وقتی بزرگ میشی، میتونی با بچههات بیرون بری و تفریح کنی. خودت به تنهایی لباس بخری، سرکار بری، پول دربیاری و هر چی رو که دوست داشتی بخری.
سعید کوچولو که این رو شنید خیلی خوشحال شد و خندید. اون تازه فهمیده بود که بزرگ شدن اون جوری که اون فکر میکنه بد نیست. وقتی آدم بزرگتر میشه، میتونه خیلی از کارهایی که دوست داره رو انجام بده. اگه خوب درس بخونه و تلاش کنه، میتونه به بقیه هم کمک کنه.
اون گفت که چه کارهایی کرده تا بابا و مامان تولدش رو یادشون بره، مامان که این حرفها رو شنید، حسابی خندید.
بله بچهها، خیلی از ما از این که بخواییم بزرگ بشیم، مثل سعید میترسیم. ولی اگه بدونیم وقتی بزرگ بشیم چقدر میتونیم با کارها و تلاشمون به خودمون و بقیه کمک کنیم، هیچ وقت از بزرگ شدن فرار نمیکنیم.
خب دوستای عزیزم، دخترها و پسرهای من، این قصه هم تموم شد و بازهم باید از شما خداحافظی کنم.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدا یار و نگهدارتون.