... زاغی: من وقتی به کار اون ها دقت کردم دیدم که اون ها هر روز کارهای خودشون رو که انجام میدن به سراغ چشمه ای میرن و یه کمی از آب اون می خورن و قوی و پرزور میشن.
حیوون های جنگل که خیلی ترسیده بودن، تصمیم گرفتن تا اون ها هم به بالای اون کوه برن و از آب چشمه بخورن تا مثل حیوون های بالای کوه، قوی و پر زور بشن.
به پای کوه که رسیدن. به اون نگاه کردن، کوه خیلی بزرگ بود. خیلی از حیوون ها تا کوه رو دیدن بهونه آوردن و برگشتن. یکی می گفت: من دیگه پر شدم، اون یکی می گفت: من زانوهام درد می کنه، یکی می گفت: من از بلندی می ترسم و خلاصه هر کدوم به یه بهونه ای برگشتن...
سلام کنید بچهها، به همه آدمها
چون که سلام براتون، سلامتی میاره
با سلام شماها، های بچههای دانا
خدا کلی جایزه ، رو سرتون میباره
قشنگ ترین سلامها، بگم کدوم سلامه؟
سلامی از ته دل، به صاحب الزمانه
سلام به همه شما غنچهها... دردونهها... بچهها
باز هم با یه قصه دیگه، به سراغ شما اومدیم. امیدوارم از این قصه خوشتون بیاد. بریم سراغ قصه امشبمون:
در زمانهای قدیم خرگوش کوچولویی بود بنام خاکستری. اون به همراه پدر و مادر و خواهر و برادرش توی یه جنگل زیبا و قشنگ که کنار یه کوه بلند قرار داشت، زندگی میکرد. خاکستری همیشه عادت داشت وقتی از مدرسه برمیگشت و تکالیفش رو انجام میداد، با اجازه مامان و باباش با دوستاش بازی کنه. یه روز که مثل همیشه توی جنگل داشت بازی میکرد، دید که کلاغ سیاه داره قار قار می کنه و با صدای بلند میگه: یه خبر مهم...یه خبر مهم...
همه حیوونها به هم نگاهی کردن و گفتن: زاغی! بالاخره برگشتی؟ کجا رفته بودی؟ چه خبری برامون آوردی؟!
زاغی: ده روز قبل برای دیدن یکی از دوستام بالای کوه کنار جنگل رفتم. بالای کوه که رسیدم، چیز عجیبی دیدم؟! من اونجا حیوونهایی رو دیدم که خیلی از ما بزرگتر بودن.
حیوونها که این حرف رو شنیدن، به هم نگاه کردن، تا این که ببر خالدار گفت: زاغی یعنی اونها از منم بزرگتر بودن؟!
زاغی:هم از تو بزرگتر بودن، هم قویتر.
ببر خالدار: اونها مگه چیکار میکنن؟!
زاغی: من وقتی بهشون دقت کردم، دیدم که اونها هر روز کارهای خودشون رو که انجام میدن، سراغ چشمه اونجا میرن. وقتی از آب اون میخورن، قوی و پرزور میشن.
حیوونهای جنگل که خیلی ترسیده بودن، تصمیم گرفتن تا اون ها هم به بالای اون کوه برن و از آب چشمه بخورن تا مثل حیوون های بالای کوه، قوی و پر زور بشن.
به پای کوه که رسیدن. به اون نگاه کردن، کوه خیلی بزرگ بود. خیلی از حیوونها تا کوه رو دیدن، ترسیدن و برگشتن.
فقط ببر خالدار و شیر یالدار، به همراه گوزن شاخدارمونده بودن. اونها به حیوونهای دیگه نگاه کردن و گفتن: ما به بالای کوه میریم و برای شما از اون چشمه آب میاریم. شما همین جا بمونین.
وقتی خواستن راه بیفتن، خاکستری از مامان و باباش اجازه گرفت و به همراه بقیه حیوونها به طرف بالای کوه به راه افتاد. مسیر طولانی و خسته کننده بود . اونها مجبور بودن از روی سنگ های کوچک و بزرگ رد بشن و کم غذا بخورن تا بتونن بیشتر راه برن و زودتر به بالای کوه برسن. هنوز چند ساعتی بیشتر نرفته بودن که پای ببر بین دوتا سنگ گیر کرد و حسابی زخمی شد. برای اینکه تنها نمونه، گوزن قبول کرد کنارش بمونه و باهاش برگرده.
شیر یالدار و خاکستری از گوزن و ببر خداحافظی کردن و به راه خودشون ادامه دادن.
وقتی که شب شد، یه گوشهای از کوه استراحت میکردن که یه دفعه یه صدای وحشتناک شنیدن. اون صدا میگفت: من همه شما رو میخورم!
شیر همینکه صدا رو شنید، انگشتش رو جلوی بینیش آورد و به خاکستری اشاره کرد تا ساکت باشه، بعد هم خیلی آروم و یواش گفت: این صدای غول کوهستانه! اون فهمیده ما داریم از کوه بالا میاییم، میخواد ما رو بخوره. بیا یواشکی از همون راهی که اومدیم برگردیم.
خاکستری که اصلاً دوست نداشت برگرده، یواشکی از جاش بلند شد و به راه افتاد. اون توی راه باز هم صدای وحشتناک رو شنید ولی همینطور به راه خودش ادامه داد.
کم کم خورشید خانم از پشت ابرها بیرون میاومد، خاکستری اما همچنان به راه خودش ادامه می داد. اون ناگهان دید صدا داره نزدیک و نزدیکتر میشه. خاکستری چند قدمی که جلوتر رفت، با تعجب یه موش کوچولو رو دید. موش کوچولو داشت خواب میدید که میخواد کلی پسته و فندق بخوره. خاکستری که حسابی خندهاش گرفته بود، روی زمین نشست و شروع به خندیدن کرد. از صدای خنده خاکستری، موش کوچولو بیدار شد و پرسید: تو دیگه کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
خاکستری هم تموم ماجرای سفرش رو تعریف کرد.
موشی تا داستان رو شنید، خندید و آدرس چشمه رو بهش داد.
خاکستری با عجله از اون خداحافظی کرد و به راه خودش ادامه داد. اون رفت و رفت تا بالاخره به چشمه رسید. یه کمی از آب چشمه خورد. اما از چیزی که میدید تعجب کرد. اون فکر میکرد هرچی بیشتر آب میخوره، قوی و سرحالتر میشه. بعد از چند لحظه صدای چند تا حیوون رو شنید که داشتن به چشمه نزدیک میشدن. سریع پشت یه تخته سنگ بزرگ قایم شد. وقتی حیوونها اومدن بهشون نگاه کرد.اون با موبایلش ازشون فیلم گرفت تا وقتیکه از کوه پایین رفت به دوستاش نشون بده. خاکستری از چیزی که میدید خیلی تعجب کرده بود. همه اونها مثل همون حیوونهای پایین کوه بودن.اصلا بزرگتر نبودن. برای همین خاکستری تصمیم گرفت برگرده.
وقتی به پایین کوه رسید، هیچ کدوم از حیوون ها پایین کوه نبودن، اون به سمت جنگل رفت اما از چیزی که می دید شگفت زده شد، شیر یالدار برای حیوون های جنگل داستان قهرمانی های خودش رو تعریف می کرد و هی می گفت: خاکستری به حرف من گوش نکرد، اون حیوون وحشتناک اون رو خورد. هرچی بهش گفتم بیا برگردیم، قبول نکرد.
خاکستری هم جلو و جلوتر رفت تا این که به پشت سرِ شیر یالدار رسید، همه حیوون ها از دیدنش خیلی خوشحال شدن.
خاکستری همه ماجرا رو برای حیوونهای جنگل تعریف کرد.
همه حیوونها حرفش رو قبول نکردن و بهش گفتن: نه تو داری دروغ میگی! اگه به بالای کوه رسیده بودی، از اون چشمه برای ما آب میاوردی!
خاکستری که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت و عصبانی شده بود، موبایل خودش رو از جیبش درآورد و فیلمی رو که از اون حیوونها گرفته بود رو به همه نشون داد و ماحرای زور و قدرت حیوون ها رو به همه حیوون های جنگل نشون داد و گفت: اون چیزی که ما رو قوی و پر زور می کنه، تلاش و پشتکار ماست نه ترس مون.
بعد هم به طرف پدر و مادر و خواهر و برادرش رفت و اون ها رو بغل کرد و گفت: همه اونها نه هیکل بزرگی داشتن، نه قیافه ترسناک بلکه اونها تلاش و کوششی عجیبی داشتن.
بله دوستای کوچولو و نازنین من، ما هم می تونیم مثل خاکستری با تلاش و پشتکارمون به بالای قله موفقیت دست پیدا کنیم. بچه ها موفقیت نه قرص داره و دارو داره و نه آمپول و غذا، بلکه موفق شدن در کارهامون فقط سعی و تلاش داره و بس.
خب... خب ... خب... دوستای من این قصه هم به پایان رسید و من باید با شما خداحافظی کنم. امیدوارم شما هم مثل خاکستری تموم تلاشتون رو بکنین تا به اون چیزهایی رو که دوست دارین برسین.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه
امید دیدارتون