... یه روز که برای تفریح و گردش به سرزمین دوری رفته بود، وقتی برگشت دید پرنده ها و حیوون ها به اون گفتن: تو کجا بودی؟! می دونی حضرت سلیمان چقدر نگران تویه؟ سریع برو پیشش و بهش بگو کجا رفته بودی.
هدهد که خیلی خیلی حضرت سلیمان رو دوست داشت، از دوستاش خداحافظی کرد و خودش رو به قصر حضرت سلیمان رسوند.
بچه ها! حضرت سلیمان هم پیامبر خدا بود و هم فرمانروای یه سرزمین بزرگ.
خلاصه، حضرت سلیمان تا چشمش به هدهد افتاد، به اون نگاهی کردو پرسید: هدهد جان! تو کجا رفته بودی؟ چرا هیچی نگفتی و رفتی؟...
به نـام خداوند رنگین کمـان خداوند ماه و شب و آسمان
خدایی که از بوی گل بهتر است هم از نور و باران صمیمیتر است
به نام خداوند مهر و وفا خداوند روزی ده با صفا
سلام...سلام مهربونا، آقا پسرها و دختر خانومها، خوبین؟
امیدوارم هرجا که هستین خوب و خوش و سلامت باشین. باز با یه قصه جذاب دیگه پیش شما اومدم، پس خوب گوش کنین:
در زمانهای قدیم، توی یه سرزمین دور، پرنده کوچولویی بنام هدهد زندگی میکرد.
بچهها! حضرت سلیمان یکی از پیامبران هستن که مردم رو به کارهای خوب و اطاعت خدای مهربون، دعوت میکرد.
هدهد قصه ما خیلی بازیگوش بود. تا فرصت پیدا میکرد، بدون این که به کسی چیزی بگه، به این طرف و اون طرف میرفت.
یه روز مثل همیشه برای تفریح و گردش به مسافرت رفته بود. وقتی برگشت، دید همه پرندهها و حیوونها نگرانش شده بودن. بهش گفتن: تو کجا بودی؟! میدونی حضرت سلیمان چقدر نگرانته؟ سریع برو پیشش و بهش بگو کجا رفته بودی.
هدهد سریع از دوستاش خداحافظی کرد و خودش رو به قصر حضرت سلیمان رسوند.
بچهها! حضرت سلیمان هم پیامبر خدا بود، هم پادشاه یه سرزمین بزرگ.
خلاصه، حضرت سلیمان تا چشمش به هدهد افتاد، به اون نگاهی کرد و پرسید: کجا رفته بودی؟ چرا هیچی نگفتی و رفتی؟
هدهد کوچولو هم که دلش نمیخواست حضرت سلیمان رو ناراحت ببینه، ماجرای سفرش رو گفت. اون هرچی که توی اون سرزمین دیده بود رو تعریف کرد.
هدهد به کشور دیگه رفته بود که پادشاه اونجا یه خانم بود.
(هدهد به حضرت سلیمان گفت): فرمانروای اون سرزمین یه خانمه به اسم بلقیس. اونا به جای خدای بزرگ، خورشید رو میپرستن و اون رو عبادت میکنن. حضرت سلیمان تا این رو شنید، یه کمی فکر کرد و با یکی از افراد قصرش مشورت کرد.
اونها قرار شد یه نامه برای اون خانم بنویسن و اون رو به کاخ سلیمان دعوت کنن.
وقتی نامه به دست بلقیس رسید، تعجب کرد. آخه اصلا نمیتونست باور کنه که خورشید خدای واقعی نیست.
اون برای اینکه حقیقت رو پیدا کنه، با تمام افراد کاخش به طرف کشور سلیمان نبی حرکت کرد.
حضرت سلیمان که متوجه شد بلقیس داره میاد، تمام اطرافیانش رو جمع کرد. اون گفت: باید کاری کنیم که بلقیس بفهمه خدای بزرگ قدرتش از همه بیشتره. هرکسی چیزی میگفت و پیشنهادی میداد. آصف به حضرت سلیمان گفت: من یه راهی دارم که فقط خودم میتونم انجام بدمش.
(حضرت سلیمان نگاهی به آصف کرد و گفت): چه کاری؟!
آصف: خدا به من قدرتی داده که میتونم کمتر از یه چشم بهم زدن، تخت بلقیس رو به اینجا بیارم.
بچههای گلم، تخت بلقیس پر از طلا و جواهرات گرون قیمت بود. کسی نمیتونست اون رو از جاش بلند کنه، تازه کنار اون تخت پر از سرباز بود، همه مراقب کاخ بلقیس بودن. اما آصف با قدرتی که خدا بهش داده بود، تونست تخت پادشاه رو به کاخ سلیمان بیاره.
بلقیس وقتی وارد قصر حضرت سلیمان شد، خیلی تعجب کرد.(پرسید): تخت من اینجا چکار میکنه؟
بلقیس با خودش فکر کرد: حضرت سلیمان که بنده خداست، اینهمه توانایی و قدرت داره. پس حتماً خدای اون قدرتش خیلی زیادتر از سلیمانه.
بعد از اون، بلقیس به خدای مهربان ایمان آورد و از بنده های خوب خدا شد.
بله بچه های نازنینم، این یه بخش کوچیکی بود از داستان پیامبری حضرت سلیمان(علیه السلام) بود. این پیامبر خدا میتونست با همه حیوونها، پرندهها و حتی حشرهها صحبت کنه. یه قصه خیلی قشنگ با مورچهها هم دارن که انشاالله یه شب دیگه براتون میگم.
خب دیگه! این قصه هم به پایان رسید و من باید از همه شما خداحافظی کنم. تا یه قصه دیگه همه شما رو به خدای مهربون می سپارم.
دست علی یارتون
خدا نگهدارتون
تو قلب ما میمونه
امید دیدارتون