آیت الله مرعشی از این‌که روی منبر روضه خوانده نشود خیلی ناراحت می‌شدند

08:37 - 1392/09/11
رهروان ولایت ـ یک زمانی آقای فلسفی در مجلسی سخنرانی داشت و روضه نخوانده بود؛ ابوی ما که شنیده بود، بلافاصله تلفن زدند به آقای فلسفی؛ تا گوشی را برداشت، ابوی به او گفته بود آقای فلسفی، فرزند آشیخ محمد رضا تنکابنی شما چرا؟!
آیت‌الله العظمی مرعشی نجفی

به گزارش گروه اينترنتي رهروان ولايت،  قسمت دوم گفت‌وگوی اختصاصی سرویس اندیشه خبرگزاری رسا با حجت الاسلام والمسلمین سید محمود مرعشی، فرزند ارشد مرحوم آیت الله مرعشی نجفی و رییس کتابخانه بزرگ آیت الله مرعشی در رابطه با انقلاب امام خمینی(ره) و نقش پدرشان در این نهضت عظیم و نیز مطالب جالب و خواندنی درباره زحمات آیت الله نجفی مرعشی در زمینه جمع آوری کتب این مرکز علمی به همراه مطالب با ارزش و به یاد ماندنی دیگر، برای مطالعه خوانندگان محترم آماده شده که در این قسمت تقدیم می‌گردد. 

 رسا ـ دیروز درباره وصایای آیت الله مرعشی نجفی پرسیدم که وقت نشد کامل توضیح دهید، الآن اگر امکانش هست توضیحاتتان را کامل کنید.

ایشان یک اجازه‌ای روایتی به بنده دادند، درباره نقل احادیث و در پایان این اجازه، یک وصیتنامه‌ای به خط خودشان نوشتند که ما این را از عربی ترجمه کردیم به فارسی و چاپ کردیم. مسائل دنیوی هیچ در آن نیست؛ نصایح و مسائل معنوی و آخرتی است. همان حرف‌هایی که درباره ایشان زدم، در وصیت‌نامه هست؛ مانند ساده‌زیستن، غیبت که دارد، غیبت همچون خوردن مردار مسمومی است که انسان بخورد، خیلی بد است ولو طرف حرفی هم نداشته باشد؛ باز مشکل است و تعریف او را هم بکنید، اگر راضی نباشد غیبت است.

درباره خواندن قرآن، کمک به مستضعفان و اینکه مردم هر چه دور شوند از خاندان عصمت و طهارت(ع) بدبختی آنها بیشتر می‌شود و هر چه نزدیک تر شوند، گشایش در کارهایشان است. همیشه ایشان می‌گفتند روضه، روضه که تمام چیزها در روضه‌های ما پیدا می‌شود. یک زمانی آقای فلسفی در مجلسی سخنرانی داشت و روضه نخوانده بود، صحبت‌هایش تمام شده بود و گفته بود السلام علیکم و رحمة الله که ابوی ما شنیده بود و بعد تلفن زدند به آقای فلسفی تا گوشی را برداشت، ابوی به او فرموده بود آقای فلسفی فرزند آشیخ محمد رضا تنکبانی شما چرا؟!

پرسید آقا چه شده و بعد آقا فرمودند که پسر آشیخ محمدرضا تنکبانی که محب اهل بیت‌(ع) است و وقتی اسم ائمه(ع) برده می‌شد اشک روی محاسنش می‌آمد، شما چرا روضه نخواندی در سخنرانی‌ات؟ و گفت آقا این‌ها گریه نمی‌کنند و تنها نگاه می‌کنند، گفتم شاید توهین شود، گفت نکن! شما وظیفه‌ات را انجام بده، این‌ها از خدایشان است که روضه را از ما بگیرند، این روضه‌ها است که وضع شیعه را به این‌جا رسانده است.

روضه یعنی ذکر مظلومیت ائمه اطهار‌(ع) که چه به سر این‌ها آوردند و چه کردند و خیلی ناراحت می‌شد، اگر روضه نمی‌خواندند. آن داستان مشهور هم ‌که وصیت کرده بودند وقتی من فوت کردم جسد من را در حسینیه قرار دهید، یک سر عمامه‌ام را به تابوت و یک سر آن را به منبر سیدالشهدا و در این هنگام یکی از مداحان روضه وداع حضرت سیدالشهدا‌(ع) را در روز عاشورا بخواند و همین عمل را در حرم هم تکرار کنند و عمامه‌ام را به ضریح ببندند، در همین راستا بود.

این حرف‌ها برای برخی عامیانه است؛ اما ایشان بسیار بر این چیزها حساس بود و عقیده داشتند و این وصیت‌نامه‌اش از عجایب روزگار است و حتی از وصیت‌نامه حضرت امام‌(ره) تیراژ چاپی‌اش بیشتر شده است! تا همین اواخر که من آمار داشتم، 23 میلیون چاپ شده است و اگر ما به همه بدهیم که به یکصد میلیون هم نمی‌رسد؛ می‌گویم خودتان کپی بگیرید و چاپ کنید. الآن در مراکز سپاه، بسیج، ادارات همه جا استفاده می‌کنند و خیلی از منبری‌ها از آن چند منبر در می‌آورند.

رسا ـ درباره این‌که هیچ وقت مستطیع نشدند و حج نرفتند و این‌که شنیده‌ام تعداد زیادی حج به نیابت از ایشان انجام شده است، هم توضیح بفرمایید.

ایشان در ایام‌ جوانی و میان‌سالی از خدا خواسته بودند اگر توفیق زیارت حج حاصل می‌شود یک طوری باشد که این قبور ائمه بقیع‌ را اجازه داده باشند بنایی کنند و من هم بروم آنجا گل بکشم و این توفیق را پیدا کنم که نشد. مدتی گذشت و برخی کاروان‌ها می‌آمدند و می‌گفتند حاضریم شما را ببریم و پول هم نمی‌خواهیم و ایشان قبول نمی‌کرد. تا اینکه یکی دو نفر از مریدهای ایشان آمدند و گفتند آقا ما مقلد شما هستیم و شنیدیم که شما تا به حال حج مشرف نشدید، ما تصمیم گرفتیم که شما را با 10 یا 15 نفری که بخواهید به حج ببریم.

من هم خوشحال شدم اما یک نکته را غفلت داشتم؛ ابوی آن موقع قبول نکردند و گفتند من امشب فکرهایم را بکنم و فردا به شما جواب می‌دهم. ولی این را به آنها گفتند که بعید می‌دانم بتوانم این کار را قبول کنم؛ اما باز هم فکر می‌کنم. به منزل آمدیم و آقا تنها بودند؛ گفتم چرا قبول نکردید؟ گفت فرزندم این پولی که اینها می‌خواهند هزینه کنند نمی‌دانم چگونه پولی است؟ خدایی نکرده در آن ربا باشد و یا مال یتیم باشد یا مال مردم باشد، من حجم را به جا آوردم با یک چنین پولی این چه حجی می‌شود؟

از خدا خواستم اگر از دسترنج خودم توانستم چیزی فراهم کنم با آن پول بروم مشرف شوم و الا از کسی پول قبول نمی‌کنم و تا زمانی هم که نتوانم، نمی‌روم تا یک روزی مستطیع شوم که متأسفانه نشدند و به من وصیت کردند که اگر شد یا خودت یا کسی را به نیابت از طرف من به حج بفرست. همان سال اول یکی از آقایان علما بود نیابت دادیم ایشان مشرف شود و الآن 23 سال است رحلت کردند تا دو سه ماه پیش 275 نفر از طرف ایشان در این مدت به نیابت از ایشان حج به جا آوردند؛ حتی افرادی هستند که ایشان را اصلا ندیده‌اند؛ اما به نیابت از ایشان حج به جا آوردند!

یک آهنگری بود در سیرجان وضع مالی خوبی دارد و دو تا از فرزندانش اینجا طلبه هستند به نام آقای امیری سیرجانی یک روزی زنگ زد به من چند سال پیش گفت من هر سال از سیرجان مشرف می‌شوم اما برای اینکه بتوانم هر سال مشرف شوم به عنوان کارگر می‌روم که به من اجازه دهند. من شب خواب دیدم یک کسی آمد به من گفت تا بیست و چند بار به مکه مشرف شدی، امسال بیا حجت را به نیابت از آیت‌الله مرعشی به جا بیاور. از خواب سحر پا شدم و گفتم با شما تماس بگیرم و بپرسم که آقا مشرف شدند که فهمید اصلا مشرف نشده‌اند. گفت پس من ابوی شما را ندیده‌ام و تنها عکسشان را دیده‌ام اگر اجازه دهید امسال به نیابت از طرف ایشان بروم. اینجا آمد از کنار قبر ایشان حرکت کرد و رفت به مکه و عده زیادی از علما و اهل علم به نیابت از طرف ایشان رفتند.

رسا ـ از مسائل کتابخانه بفرمایید.

این کتابخانه، اولا مرحوم ابوی در جوانی پدر را از دست می‌دهند. شب پشت بام خوابیده بودند در نجف و تابستان گرم بود، کوزه آبی بود، پدرشان آمدند بردارند که یک پایش لغزیده بود و از بام سقوط کردند و افتادند داخل حیات و رحلت کردند. از ایشان یک مقدار کتاب به ابوی ما، چون فرزند ارشد بود و کتاب به ایشان می‌رسید، رسید و بعد دیگر آرام آرام دوران نوجوانی را که طی کردند و به جوانی رسیدند، علاقه‌شان به مطالعه کتاب خیلی بود؛ به اندازه ای انگیزه داشتند که در بازار گذر می‌کردند، دیدند یک کاروانسرایی است به نام قیصریه که افراد زیادی در آن‌جا تردد می‌کنند؛ از یکی دو نفر پرسیده بودند چه خبر است این‌جا؟ گفتند علما که فوت می‌کنند بازماندگانش می‌آیند و کتاب‌هایشان را حراج می‌کنند، ایشان فرموده بودند، ببینیم چه هست؟

رفته بودند و دیدند که یک حلقه‌ای زدند که آقایی کتاب‌ها را قیمت می‌زند و یک قیمتی می‌گویند و عده‌ای بیشتر می‌گویند و در نهایت یکی آن کتاب‌ها را می‌خرد. فرمودند دیدم بیشتر این کتاب‌ها را یک آقایی است که اسمش را پرسیدم گفتند کاظم دوویجی دلال که کاظم دلال به او می‌گفتند؛ گفتم مگر این کتابخانه دارد؟ گفتند نه، این برای سرکنسول انگلیس که در بغداد است کتاب‌ها را می‌خرد و جمعه به جمعه به بغداد می‌رود و پول از سرکنسولگر می‌گیرد و کتاب می‌خرد و جمعه هفته بعد کتاب‌ها را می‌برد تحویل می‌دهد و پول می‌گیرد و جمعه بعد دوباره این کار را انجام می‌دهد.

ابوی فرمودند من خیلی متأثر شدم که حوزه علمیه نجف این همه علما و شهریه و پول خرج می‌شود، چرا آنها این آثار را سعی نمی‌کنند نگه بدارند که این‌گونه از دست ما خارج نشود؟! انگیزه در ایشان تجدید می‌شود و مستقیم می‌آیند به حرم حضرت امام علی‌(ع) گریه و زاری و به ضریح می‌چسبند یا جداه، خلاصه متوسل می‌شوند به مولا که به من کمک کنید تا می‌توانم و توان دارم نگذارم این‌ها از دست ما شیعیان خارج شود؛ ما نمی‌دانیم این‌ها می‌برند و نهایتا از درون، فرهنگ ما را تهی می‌کنند.

هم‌اکنون کتاب‌های مهمی از علمای قدیم است که یک خطش را هم ما در اختیار نداریم! از زمان صفویه این‌ها مفقود شده است. یکی کتاب مدینةالعلم است در حدیث، برای شیخ صدوق که کتاب مفصلی در احادیث شیعه است و یک برگ آن الآن نیست. از همان‌هایی بوده که زمان‌های قبل در زمان صفویه به بعد خارج کردند یا از بین بردند و یا معلوم نیست کجا هست و نظیر این از آثار شیعه بسیار است که از بین رفته نظیر همین بود که کتاب‌ها را می‌خریدند.

گفتند از حرم آمدم بیرون فکری به نظرم رسید که یک وعده غذای ظهر را حذف کنم و شب‌ها بعد از فراغت از درس و بحث در یک کارگاه برنج کوبی مشغول به کار شدم و دستمزدهای خودم را صرف خرید کتاب کردم. حتی یک بار برای خرید یک نسخه‌ای که دست پیرزن تخم مرغ فروشی بود، کنار بازار نجف نشسته بود، چند تخم مرغ یک کتاب کنارش بود که از زیر چادرش سر کتاب بیرون بود و معلوم بود خطی است، آمدم جلو و گفتم مادر این چیست؟ گفت کتاب است. گفتم فروشی است؟ گفت بله، گفتم می‌شود ببینم؟ گفت بفرمایید. کتاب را دیدم، دیدم کتابی است در رجال شیعه به نام ریاض العلما که تا آن روز ندیده بودم و سال‌ها بود دنبال این کتاب بودم و چاپ هم نشده بود!

خیلی خوشحال شدم که الحمدالله این کتاب را پیدا کردم. فرمودند در حین معامله کاظم دلال رسید که آن هم فهمیده بود من کتاب می‌خرم، مثل عقاب می‌آمد بالای سرم، گفت مادر این کتاب خطی را می‌فروشی؟ من هم حاضرم بخرم، رو کرد به این پیرزن و گفته بود هر چقدر این سید می‌خرد من دو برابر به تو پول می‌دهم، ابوی ما یک خورده اشکش جاری می‌شود و پول هم که نداشته است، این زن دلش می‌سوزد و به کاظم می‌گوید من به تو نمی‌دهم، این سید قبلا با من صحبت کرده و من به همان قیمت به او می‌فروشم. رو می‌کند کاظم به ابوی ما و می‌گوید پس شما به من بده و من دو سه برابر به تو پول می‌دهم و ابوی ما می‌گوید نه صد برابر هم بدهی من نمی‌دهم.

دستش را به حالت توهین به ابوی ما نشان می‌دهد و می‌گوید به تو می‌گویم؛ حالا ببین چگونه کتاب را از دستت می‌گیرم و تهدید می‌کند ابوی ما را. ابوی که به مدرسه می‌آید، نیم ساعت بعد شرطه‌ها در مدرسه می‌ریزند و ایشان را می‌گیرند. می‌برند در اداره شرطه و کاظم هم آنجا بوده و می‌پرسند داستان این کتاب چه بوده که کاظم می‌گوید این کتاب را من داشتم می‌خریدم، این آقا آمد در بین معامله ما، یک خورده به ابوی ما شرطه‌ها توهین می‌کنند که شما چگونه متشرعی هستید و این کتاب را باید بدهی به ایشان و پولت را هم پس بگیری که اگر نه باید حبس بکشی.

خلاصه با وساطت مراجع ایشان آزاد می‌شوند، مشروط بر این‌که کتاب را فردا پس دهد. غروب می‌آیند به مدرسه و طلبه‌ها و رفقایشان را جمع می‌کنند و می‌گویند آقا من دیگر مجبور هستم کتاب را بدهم؛ بیایید حالا که این کتاب جایی وجود ندارد، هر کدام چند صفحه از کتاب را ورق ورق کرده و از رویش استنساخ می‌کنند و بعد ته آن را یک جور می‌دوزند و جلد اصلی‌اش را رویش می‌اندازند و ابوی می‌گوید این درست نیست که من مستقیم کتاب را به شرطه‌ها بدهم و نماینده کنسول انگلیس که حرام است و من به دست مراجع می‌رسانم و می‌گویم داستانش این است، شما هر کاری خواستید بکنید.

ایشان می‌برند می‌دهند به مرحوم آیت‌الله شیخ الشریعه اصفهانی از مراجع نجف اشرف و می‌گویند داستان این است و از عجایب روزگار معجزه‌ای که می‌شود، این شرطه‌ای که به ایشان توهین کرده بود و گفته بود کتاب بیاورد، انقلابی می‌شود در نجف خیلی تظاهرات می‌شود و بعد یک عده‌ای می‌ریزند این شرطه را می‌کشند! نه به خاطر معامله‌ای که با ابوی کرده بود، برای ظلم‌هایی که می‌کرده است! ابوی گفتند دیگر ما نفهمیدیم این کتاب داستانش چی شد و کجا رفت، اما آن نسخه دست‌نویس در کتابخانه هست. 

صحبت از کتابخانه شد و این حرف‌ها دیگر حاشیه بود؛ این کتابخانه را مرحوم ابوی ما با یک مشقات بسیاری جمع کرده بود. یک وعده غذای ظهرش را حذف کرد و شب‌ها در یک کارگاه برنج کوبی مشغول به کار شد و دستمزدهایش را صرف خریدن کتاب می‌کرد و الآن کتاب‌های فراوانی هست که پشت آن نوشته: من این کتاب را خریدم به مبلغ 20 روپیه، در صورتی که 20 ساعت گرسنه هستم و نوشته‌اند: در مدرسه قوام نجف اشرف؛ چون آن زمان عراق جزو مستعمرات انگلیس بوده و پولش هم روپیه بوده است. بعد که به ایران می‌آیند، در مجموع دو هزار و چند جلد کتاب خریده بودند، به ایران می‌آورند و در ایران هم این جمع‌آوری کتاب را ادامه می‌دهند.

جو آن روز را ساواکی‌ها طوری به وجود آوده بودند که کتاب‌های خطی انسان را مسلول می‌کند! پر از موریانه هست، این‌ها خاک‌های بدی دارد پر از میکروب و ویروس و بعد دست می‌زنید به آن و به چشم و دهان دست بزنید بیمار می‌شوید. جو طوری بود که طلبه‌ها می‌رفتند کتاب‌های خطی را می‌دادند و به جایش کتاب چاپی می‌گرفتند! ابوی می‌گفت می‌آمدند در فیضیه و گاهی کتاب‌های خطی را حراج می‌کردند و من عبا سرم می‌کشیدم و می‌رفتم می‌نشستم، سوا می‌کردم و طلبه‌ها از پشت من رد می‌شدند و می‌گفتند این سید چطور این کتاب‌های چاپ سنگی را آب می‌ریزد و پاک نمی‌شود، در حالی که این کتاب‌ها ویروس دارد و پر از بیماری است، چطور این‌ها را جمع‌آوری می‌کند؟!

بعد که دیگر من بزرگ شدم و خودم را شناختم، در مکتب ایشان رشته کتابشناسی را آموختم و دیگر من می‌رفتم برایشان تهیه می‌کردم. هر وقت کتاب برای فروش به منزل ایشان می‌آوردند، ایشان می فرستادند پیش من که کارشناسی و قیمت‌گذاری کنم و بخرم. الآن در حال حاضر بالغ بر هشتاد هزار نسخه خطی اعم از عربی، فارسی، ترکی، اردو و اندکی دیگر زبان‌ها موجود است.

رسا ـ فکر کنم زبور حضرت داوود‌(ع) را هم دیده‌ام به خط لاتین؟

بله، این هشتاد هزار نسخه عنوان کتاب، مجموعا در حدود چهل هزار جلد است. برخی جلدها ده عنوان کتاب در آن هست. برخی نسخه‌ها هفتاد عنوان در یک جلد کتاب است. این‌ها از هزار و چند سال پیش تاریخ دارد تا عصر کنونی. خطوط بیشتر علمای بزرگ شیعه این‌جا هست. مثلا شیخ الطائفه، طوسی مؤسس حوزه علمیه نجف که قبرش هم در نجف اشرف است، صاحب کتاب تهذیب و استبصار دستخط مبارکشان در سال 455 هجری حدود هزار سال پیش. مرحوم مجلسی چهل و چند جلد بحارالانوار تمام نسخه اصل به خط خودشان، علامه حلی بسیاری از آثار به خط خودشان، صدرالمتألهین، آخوند ملاصدرا هشت جلد کتاب‌هایش از اول تا آخر به خط خودشان است. این‌ها واقعا ارزش مادی ندارد و نمی‌توان برای آنها قیمتی گذاشت.

کتاب‌های هنری، کتاب‌های کهن، الآن اگر بخواهند قیمت‌های این‌جا را حساب کنند، واقعا نمی‌شود برایش به اندازه چند سال بودجه کشور ما می‌شود، بخواهند پول‌های این‌ها را جلدی حساب کنند. الآن کتابی این‌جا هست که یک جلدش پنج میلیون دلار قیمت گذاری شده است. الآن کتاب‌هایی در این‌جا هست که در هیچ کجای دنیا نیست. به همین خاطر الآن در هفته، همه روزه ما مهمان خارجی داریم، می‌آیند از کشورهای مختلف برای استفاده از منابعی که در این‌جا هست و در جای دیگر نیست.

رسا ـ از میهمانان کتابخانه هم بفرمایید.

یک پروفسوری به نام رشدی راشد در پاریس است، اخیرا بازنشست شده، استاد تاریخ علم در دانشگاه سوربون پاریس و مدتی هم در توکیو تدریس کرده است؛ ایران زیاد می‌آمد در این کتاب‌هایش چند بار کتاب سال می‌شد و این‌جا جایزه می‌گرفت. هر وقت هم به ایران می‌آمد، قبل به ما زنگ می‌زد و اطلاع می‌داد، من هفته آینده یا یک ماه دیگر به قم می‌آیم و می‌خواهم از کتابخانه استفاده کنم. یک روزی نشسته بودیم همین اتاق، همین وقت‌ها بود، دیدیم سر و کله رشدی راشد پیدا شد. گفتم چطور استاد شما خبر نکردید؟ گفت مخصوصا خبر نکردم، یک چیزی را دنبالش هستم، چهل سال است دنبالش هستم، در هیچ کتابخانه دنیا پیدا نکردم. پریشب داشتم فهرست نسخه‌های شما را در پاریس در کتابخانه ملی پاریس نگاه می‌کردم، نگاهم به یک نسخه افتاد، احتمال دادم این نسخه همان نسخه‌ای است که دنبالش هستم، مال کندی در بغداد بوده است.

آمده‌ام این کتاب را الآن ببینم که اگر همان باشد، بزرگ‌ترین ثروت به من می‌رسد! رفتند آوردند و نشست یک خورده بالا و پایین کرد و دیدم با نهایت تعجب زمین گذاشت و بلند شد دو تا بشکن زد و گفت گمشده چهل ساله‌ام را یافتم؛ خدا تشکر و خدا رحمت کند پدر شما را که چنین جایی درست کرد که اگر این‌جا نبود، معلوم نبود این کتاب کجای دنیا بود! گفت می‌شود عکس را طی دو روزی که در تهران هستم آماده کنید و به من بدهید به پاریس برگردم؟ بچه‌ها گفتند تا ایشان نشسته ده دقیقه‌ای عکسش را می‌دهیم. گفتم ده دقیقه دیگر، گفت پس امشب سحر برمی‌گردم پاریس. عکس را دادیم و رفت و دو ماه بعد برای من این نسخه را ترجمه شده به زبان فرانسه فرستاد و در مقدمه از من و مرحوم ابوی تشکر کرده و در نامه به من نوشته که این را ترجمه کردم، شب‌ها تا صبح نخوابیدم و آماده کردم و دانشگاه سوربون چاپ کرد و یک نسخه هم برای شما فرستادم و الآن قرار است کتاب درسی دانشگاه‌ها شود.

گذشته از این‌گونه شخصیت‌ها، مهمان‌های رسمی دولت، مانند وزارت خارجه، وزارت ارشاد، سازمان فرهنگ و حتی جامعةالمصطفی در قم یک روز مهمان‌ها را به قم برای بازدید از این مجموعه می‌آورند که خیلی برایشان جالب است. یک زمانی خاخام‌های یهود آمدند، از این‌جا بنا بود بروند دو جای دیگر، این‌قدر از این‌جا خوششان آمد که گفتند ما دیگر جای دیگر نمی‌رویم؛ این دو سه ساعتی که می‌خواهیم قم باشیم، اجازه دهید همین جا باشیم. قبول کردند و ماندند این‌جا و یک کتاب عبری که دیوان حافظ بود، خواندند؛ دیدم که فارسی می‌خواند، گفتم شعر فارسی است، گفتند بله دیوان حافظ است!

یک دفتر مثنوی بود و یک دفتر هم خط عبری به زبان عبری از مثنوی که خیلی جالب است، بعد دیدم که با هم دارند صحبت می‌کنند، من به مترجم گفتم این‌ها چه به هم می‌گویند؟ گفت دارند می‌گویند شهر قم که الآن در این‌جا هستیم، مرکز انقلاب ایران و تشیع است؛ آیت‌الله خمینی هم از این شهر انقلاب را شروع کرده است. ما فکر می‌کردیم حداقل کتاب‌های ما در این‌جا نه تنها در ویترین، بلکه همه را سوزاندن و خاکسترش را هم به باد داده‌اند؛ در حالی که می‌بینیم خط عبری را گذاشتند کنار کتاب‌های خودشان، به معرض نمایش داده‌اند و این برای ما بسیار ارزش دارد و واقعا متشکر هستیم. الآن از ماشین که پیاده شدیم، از نزدیک‌های حرم تا این‌جا پیاده آمدیم، دیدم مردم به ما به زبان انگلیسی خوش و بش می‌کردند، در حالی که به ما گفته بودند اگر آن‌جا بروید، پوستتان را می‌کنند و چنین و چنان می‌کنند! خیلی بازتاب خوبی داشت.

گفتم ببینید این‌جا کسی ما را مجبور نکرده که کتاب‌های شما را این‌جا بگذاریم؛ ما خودمان گذاشتیم، پس ببینید ما با یهودی‌ها کاری نداریم، بلکه با صهیونیسم مشکل داریم و خودتان هم این‌جا نوشتید: «انا یهودیا لا صهیونیا» همین است. خیلی خوشحال شدند و بعد گفتند اگر خواستید کپی‌اش را برای ما بفرستید، برایتان ترجمه کنیم؛ همان دیوان حافظ را. انواع و اقسام افراد می‌آیند.

رسا ـ علی الظاهر در راه تحصیل هم زحمات بسیاری متحمل شده‌اند؟ 

بله ایشان یکی از پر استادترین شخصیت‌های علمی و مراجع هستند در علوم مختلف. ایشان در سنین جوانی 24 و 25 سالگی به درجه رفیع اجتهاد نائل شدند که الآن اجازه اجتهاد ایشان کتبا هست که از مرجع عظام نجف داشتند. طلبه‌ها در تابستان‌ها از نجف به ایران می‌آمدند؛ چون خیلی گرم بود و دو سه ماهی حوزه تعطیل بود، اما ابوی نمی‌آمدند. گفتم آقا گرما را چه می‌کردید؟ نه برق بوده و نه پنکه، می‌گفت یک حوضی بود وسط مدرسه، روزها با هم مباحثه‌ام وقتی آفتاب از روی حوض می‌رفت، لنگ می‌بستیم و تا زیر سینه داخل آب می‌رفتیم و آن‌جا کتاب دست می‌گرفتیم و مباحثه می‌کردیم. می‌فرمود آن‌قدر حجره ما نمور بود که رطوبت تا یکی دو متر پیدا بود و ما نمد می‌انداختیم!

می‌فرمود گاهی تا دو سه ماه گوشت گیر ما نمی‌آمد و من شب‌ها که برخی از این اعیان بچه‌هایشان را به نجف برای درس خواندن می‌فرستادند، این دکتر علی امینی معروف که از وزرای شاه بود، ایشان را پسر خانم فخرالدولة از شازده‌های قاجار است و خانم فخرالدوله، دکتر علی امینی را به نجف می‌فرستد برای درس خواندن، نه این‌که طلبه شود، بلکه درس فقه و اصول بخواند. انصار این زیاد می‌آمدند آن‌جا، منتها یک عده کلّاش‌ها دور آنها را می‌گرفتند و از آنها سو استفاده می‌کردند! می‌فرمود این‌طور نه؛ ولی اعوان دکتر امینی برخی در مدرسه ما حجره داشتند و برخی خانه اجاره کرده بودند، می‌آمدند رویه‌های کاهوها را داخل پاشوره حوض می‌انداختند و می‌شستند و وسطش را می‌بردند برای آنها که بخورند؛ من و هم مباحثه‌ام نیمه‌شب می‌رفتیم کنار حوض، یواشکی این برگ‌ها که در پاشوره ریخته، بر می‌داشتیم، می‌شستیم در حوض و می‌آوردیم داخل اتاق مصرف می‌کردیم و این‌گونه درس خواندیم! می‌گفت ما گرسنگی نفهمیدیم؛ ما هدفمان درس خواندن بود که باید مجتهد شویم. این‌ بود که خدا به ما توفیق داد و الحمدالله موفق شدیم.

رسا ـ ماجرای آمدنشان به قم به چه صورت بود؟

ایشان پدرشان را که از دست دادند، یک اخوی داشتند که ده سال از خودشان کوچک‌تر و خیلی نوجوان بوده و دو خواهر که مجبور بودند از آنها نگهداری کنند و چیزی در بساط نداشتند. نامه می‌نویسند به پسرعمویشان که یکی از تجار معروف تهران بود و در این اواخر هم آمده بود در قم، مقیم شده بود؛ 50 سال پیش، زمان طاغوت جنب بیت آیت‌الله آملی لاریجانی دو خانه خریده بود. ابوی ما نامه‌ای به ایشان می‌نویسد، که خواهرها و برادرهایم این وضع را دارند، نه ازدواج کرده‌اند و نه وضع مالی خوبی دارند و خرجشان گردن من هست و من هم یک طلبه‌ای بیش نیستم، که قبول می‌کنند هزینه آنها را بدهند و داده‌اند تا در سال 1342 قمری ایشان به قصد زیارت مشهد و قم و دیدن فامیل و اقوام به ایران می‌آیند و وارد می‌شوند به عموزاده که وضع مالی خوبی داشته است، دو سه ماه تهران می‌مانند و در این مدت از علمای معروف آن زمان بهره می‌برند.

از درس مرحوم میرزا طاهر تنکبانی در فلسفه، از درس‌های مرحوم آشیخ عبدالنبی نوری استفاده می‌کنند و بعد مشرف می‌شوند مشهد و بعد به قم می‌آیند که مرحوم آیت‌الله حائری حوزه را داشتند تأسیس می‌کردند؛ ملاقاتی می‌شود و مباحثه علمی می‌شود و مرحوم آیت‌الله حائری که می‌بینند پدر ما به اجتهاد رسیده، تکلیف می‌کنند که باید در قم بمانید؛ ما الآن این‌جا استاد نداریم و رضاخان هم نمی‌گذارد ما حوزه را تشکیل دهیم و به روش‌های مختلف برخورد می‌کند و ما الآن نیاز به استاد داریم، الآن وظیفه است؛ که پدر ما می‌فرمایند زندگی من آن‌جا است و باید برگردم و ایشان دوباره تکلیف می‌کنند که یک تکلیف شرعی است و ابوی ما اجبارا قبول می‌کنند.

اثاث خود را از نجف اشرف می‌آورند و در قم متوطن می‌شوند. آن عموزاده ایشان یک روزی می‌آید قم و طبعا هم مهمان ایشان در مدرسه دارالشفا بوده است که شب می‌آید و پیش ایشان می‌ماند، می‌گوید پسرعموجان من می‌بینم شما مجتهد شدید و الآن وقتی است که شما تدریس در قم را شروع کنید و حتی می‌توانی شهریه هم بدهی که من صحبت کردم با دوستان در هر ماه مبلغی جمع می‌کنیم و به شما می‌دهیم که به طلاب شهریه دهید و آن دفتر شهریه الآن هست و اسم بسیاری از اعلام و مراجع هم در آن هست. ایشان شهریه می‌دهند؛ حداکثر به دویست تا سیصد نفر، درس شروع می‌کنند و روزی دوازده درس از صبح تا شب می‌دهند و هفته‌ای هم دو روز یا سه روز یک بار، شب‌ها برای بازاری‌ها درس تفسیر می‌گفتند در مسجد بازار.

یک مدتی رجال و انساب، برای برخی طلبه‌ها که آن وقت‌ها در حوزه نبود، تدریس می‌کردند. خلاصه ایشان می‌مانند در این‌جا، تا در سال 74 هجری قمری اولین رساله ایشان به نام نخبةالمقال درآمد و بعد در سال 80 و 81 قمری بود که آیت‌الله بروجردی رحلت کردند و چند نفر شاخص شدند. در روزنامه‌های آن زمان اسم و عکس این‌ها آمد که سرپرستان حوزه و جزو مراجع هستند که ابوی ما، آقای گلپایگانی، آقای شریعتمدار و حضرت امام(ع) بود. در نجف علمای دیگر و آقای میلانی هم در مشهد و آقای خوانساری هم در تهران بودند، چاپ کردند؛ اما رژیم، مخصوصا شاه، از ترس این‌که حوزه قم تقویت شود، آمد تلگراف تسلیت رحلت آیت‌الله بروجردی را به آیت‌الله حکیم در نجف زد و می‌خواست به این طریق به مردم ایران بفهماند که مرجعیت دیگر از قم منتقل شد به نجف و مرجع رسمی الآن آیت‌الله حکیم در نجف است که این حوزه را کمی سست کند؛ ولی بحمدالله از آن‌جایی که خدا خواست، یواش یواش حوزه نزج گرفت.

رسا ـ در درس ایشان چه چهره‌های شاخصی بودند؟

کتابی با عنوان آینه دانشوران یا تاریخچه حوزه علمیه قم هست که در زمان آیت‌الله حائری که اساتید آن وقت چه کسانی بودند بیشترین شاگردانی که استفاده کردند از پدر ما است و در آن کتاب همه را نوشته و اکثر آقایان از پدر ما استفاده کردند.

خیلی فشار بر حوزه علمیه بود که دیگر وقتی رضاشاه فهمیده بود دیگر حوزه دارد این جا توسعه پیدا می‌کند، نشسته بود مشورت کرده بود که باید ما یک امتحان سختی بگذاریم و به آشیخ عبدالکریم بگوییم اگر می‌خواهید حوزه را اجازه دهیم، یک گروهی از تهران می‌فرستیم طلبه‌ها را امتحان کنند؛ هر کس از امتحان موفق درآمد، اجازه داشته باشد لباس روحانیت بر تن کند و گرنه اجازه نمی‌دهیم!

مرحوم آیت‌الله حائری در جواب گفته بود مانعی ندارد؛ اما در آن هیأت ممتحنه که از تهران می‌فرستید، یک نماینده از طرف من هم باید در آن جلسه حضور داشته باشد و آن ابوی ما بوده است. ابوی ما شبی که فردایش امتحانات بوده، آقایان دور هم جمع شده بودند که چه سؤالاتی مطرح شود. ابوی ما در ذهنش بوده چه سؤالاتی قرار است فردا از طلبه‌ها باشد. سؤالات سختی که اکثر طلبه‌ها از پاسخ آن عاجز بودند؛ مگر مطالعات وسیعی داشته باشند.

ابوی ما شبانه خدمت مرحوم آیت‌الله حائری می‌آید و می‌گوید این‌ها منظورشان فروپاشی حوزه است؛ این‌ها یک سؤالات بسیار مشکلی می‌خواهند مطرح کنند که طلبه‌ها این‌ها را نمی‌دانند؛ اگر اجازه دهید به عنوان این‌که این‌ها مقصودشان فروپاشی حوزه است، من به طلبه‌ها یواشکی اعلام کنم که فردا سؤالات این است که شب بروند بخوانند. به همه خبر می‌دهند و شب طلبه‌ها تا صبح می‌روند و می‌خوانند، فردایش می‌آیند امتحان دهند که این‌ها می‌بینند بله همه سؤال‌ها را بلدند؛ تعجب می‌کنند و می‌روند تهران و بعد در جلسه‌ای به رضاخان می‌گویند این‌ها کارشان خیلی درست است و همه سؤال‌ها را بلد هستند و آرام آرام جمعیت حوزه زیاد می‌شود.

رسا ـ نقش ایشان در مرجعیت و انقلاب امام(ره) چگونه بود؟

پس از فوت آیت‌الله حائری آن سه مرجع ثلاث، یعنی آیت‌الله حجت، خوانساری و صدر که پدر امام موسی صدر بود و آنها هم آمدند گفتند دعوت کنیم از آیت‌الله بروجردی که در بروجرد هست، بیاید مرجعیت و همه هم قبولش دارند و همه هم قبول می‌کنند، حتی حضرت امام(ره) در این قضیه پافشاری کردند که آقای بروجردی از بروجرد به قم دعوت شود. ابوی ما و سایر مراجع نیز بودند، دعوت کردند و به استقبال آقای بروجردی هم رفتند که ایشان به قم آمدند و درس را شروع کردند و به عنوان تنها مرجع تقلید در جهات تشیع، اولین آقای بروجردی بودند که مرجعیت ایشان عالم‌گیر شد و محمدرضا شاه هم سه چهار بار در زمان سلطنتش در حرم به دیدار آیت‌الله بروجردی آمد، تا این‌که این مرجع تقلید فوت شدند.

دیگر مردمان مختلف یک عده از این عالم یا عالمان دیگر تقلید کردند و آرام آرام حضرت امام انقلاب را با سخنرانی و... شروع کردند و به شاه تاختند که حتی برخی طلبه‌ها می‌ترسیدند صدای امام را جایی بگذارند و دستگیر شوند. سر و صدا و طلبه‌ها را می‌گرفتند؛ عده زیادی را به شهرهای مختلف تبعید کردند به یزد و بندر لنگه، کردستان. منجر شد به آن سخنرانی امام در مدرسه فیضیه که بر سر یک اتومبیل بازی نشستند و از منزل به فیضیه رفتند و پر از جمعیت بود. در آن راهرویی که از فیضیه به صحن کوچک که در آنجا همیشه بسته است. روی سکویی نشستند و سخنرانی خیلی تندی کردند.

آمدند شب بعد سحر ایشان را دستگیر کردند. من خانواده‌ام منزل کوچکی داریم پشت پاساژ، روی پشت‌بام که می‌آییم، به خوبی خیابان پیداست. سحر نزدیکی‌های آفتاب دیدیم که سر و صدایی در خیابان به پا شده است، من بلند شدم رفتم در حیاط را باز کردم که ببینم چه خبر است، گفتند الآن آقای خمینی را دستگیر کردند و بردند به کجا، معلوم نیست. فوری لباس پوشیدم آمدم منزل ابوی، گفتم آقا به من خبر رسیده، بلند شو لباس بپوش برویم صحن و مردم را دعوت کنیم بیایند.

روبروی ایوانه آیینه حرم که بالایش ساعت است، در آن‌جا روی منبر کوتاهی بود و آقایان جمع شدند و مرحوم حاج آقا مصطفی آمدند و جمعیت بسیاری جمع شدند. حاج آقا مصطفی رفت روی پله اولی منبر نشست و مردم هم گریه می‌کردند و مرتب می‌گفتند ساکت باشید تا ببینیم آقایان چه تصمیم می‌گیرند که صدای گلوله شنیده شد. ظاهرا عده‌ای از پایین‌شهر می‌خواستند حرکت کنند به کمک مردمی که در صحن هستند، جمع شوند و این‌ها را به رگبار بسته بودند.

حاج آقا مصطفی به ابوی ما گفت آقا اگر جمعیت را دعوت کنیم اینجا، دورش محصور است، در صحن را می‌بندند و هر کسی را بخواهند دستگیر کنند به راحتی می‌توانند و من می‌ترسم این‌ها ببندند به تیر و خیلی‌ها را در این‌جا بکشند؛ شما اجازه دهید که بگوییم آقایان مراجع اجازه داده‌اند که مردم متفرق شوند تا تصمیم نهایی که مراجع می‌گیرند به اطلاع عموم برسد.

این‌ها آمدند از صحن بیرون، شروع کردند شعار دادن که باز عده‌ای از این‌ها را زدند و کشتند، شهید کردند و ما آمدیم منزل؛ نیم ساعت بعد منزل ما را محاصره کردند. منزل ما آیت‌الله گلپایگانی و دیگر مراجع بودند. نه به هیچ کس اجازه می‌دادند داخل بروند و نه بیرون بیایند، معمولا در منزل ابوی ما نه رادیو و نه تلویزیون بود و ما هم که نمی‌توانستیم بیرون برویم و از همه جا بی‌خبر بودیم. یک مستخدمی داشتیم و دیگر من آمدم به یک افسری که رییسشان بود، گفتم این آقا پیرمرد است، بالاخره ما برای منزل نان و آذوقه می‌خواهیم، حداقل اجازه دهید ایشان برود نانی بخرد که گفته بود اشکالی ندارد.

رو کرد به من، گفت شما نمی‌شود. اسم پیرمرد آسید نصیر بود، گفتم برو از کسبه بپرس چه خبر از آقای خمینی و برای ما خبر بیاور، اما یک دفعه در کوچه دستگیرت کردند و گفتند چه خبر، بگو رفتم نان بگیرم و کاری به این کارها ندارم. ما نشسته بودیم ایشان از در آمد و گفت رادیو گفته که آقای خمینی را را به ترکیه تبعید کردند و امروز بعد از ظهر به ترکیه رفتند. به مراجع دیگر اجازه دادند و به ما اجازه ندادند که به ترکیه برویم و بعدها به عراق رفتم.

 ادامه دارد...

گفت‌وگو از: حمزه حاجی ملا حسینی

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 9 =
*****