به نام خدای همه بچهها
خدای گل و سبزه و چشمهها
سلام پسرها و دخترهای گلم، مهربونهای خوشگلم، حال دلتون چطوره؟ قند و نبات توش آب میشه؟ خدا رو شکر. خب ببینم امشب با اسب سفید قصهها چه ستارهای رو چیدم؟!!! آمادهاین؟
روزها و سالها قبل، توی یه شهر کوچیک و قشنگ، با خونههای رنگ وا رنگ، مردم پرتلاش و زحمت کشی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکردن. بیشتر آدمهای این شهر سرسبز با صفا کارشون کشاورزی و باغ داری بود.
به نام خدای همه بچهها
خدای گل و سبزه و چشمهها
سلام پسرها و دخترهای گلم، مهربونهای خوشگلم، حال دلتون چطوره؟ قند و نبات توش آب میشه؟ خدا رو شکر. خب ببینم امشب با اسب سفید قصهها چه ستارهای رو چیدم؟!!! آمادهاین؟
روزها و سالها قبل، توی یه شهر کوچیک و قشنگ، با خونههای رنگ وا رنگ، مردم پرتلاش و زحمت کشی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکردن. بیشتر آدمهای این شهر سرسبز با صفا کارشون کشاورزی و باغ داری بود.
حسن مرد عطاری بود که یه مغازه کوچولو موچولو توی خیابون کنار یه درخت چنار خیلی بزرگ داشت که لونه همه گنجیشکهای شهر بود. توی مغازه حسن هر ادویه و داروی گیاهی که فکرش رو میکردی بود. از زرد چوبه و دارچین تا سنگ پا و صابون و روغن زیتون
همه هم تازه و عالی، خودش هم خیلی آدم مهربونی بود. برا گنجیشکهای جلوی مغازهاش دونه میریخت. به گربه کوچولویی که بالای درخت لونهاش بود غذا میداد، با مردم و مشتریهاش خیلی مهربون و خنده رو بود. خلاصه همه شهر دوستش داشتن و ازش راضی بودن.
یه روز از همین روزها که حسن آقای قصه ما تازه جلوی در مغازه رو آب و جارو کرده بود و نشسته بود تا مشتریاش بیان، دید دو نفر توی مغازه اومدن و سلام کردن.
چیزهایی که میخواستن رو خریدن. داشتن ازمغازه بیرون میرفتن که حسن ازشون سوال کرد: ببخشید!! میخواستم بدونم شما اهل کجایین؟ من تا امروز شما رو ندیده بودم.
یکی از دومرد آروم در گوش حسن گفت:
ما از پیش امام زمان اومدیم!
بچهها! همه میدونن امام دوازدهم ما سالهاست که از جلوی چشم مردم پنهون و مخفی هستن.
گلهای من!
توی این سالهای مخفی بودن امام زمان، همه دوست دارن ایشون رو ببینن، ولی هرکسی اجازه این کار رو نداره. حسن تا این رو شنید برق از سرش پرید. سریع و با هیجان جواب داد: خواهش میکنم اگه میشه منم با خودتون ببرید.
اون دو تا مرد چون اجازه این کار رو نداشتن، راضی نمیشدن. اما وقتی گریه و تمنای عطار رو دیدن، قبول کردن.
کم کم دیگه داشت آسمون ابری میشد و بوی بارون همه جا رو پر کرده بود.
حسن در مغازه رو قفل کرد و با عجله همراه اون دو تا مرد به راه افتاد.
اونها رفتن و رفتن تا به یه دریاچه زیبا و پر از آب رسیدن. دل توی دل حسن آقا نبود. مدام خودش رو توی خیمه سبز امام زمان میدید. توی این فکرها بود که یه اتفاق عجیب افتاد.
اون دو تا مرد زیر لب یه چیزهایی گفتن و خیلی راحت روی آب راه میرفتن ولی توی آب فرو نمی رفتن. اصلا انگار که روی زمین راه میرفتن. وقتی دیدن حسن نیومد، یکیشون رو کرد بهش و گفت:
نترس! تو هم همراه ما روی آب بیا
خلاصه سه تایی روی آب راه میرفتن. اونها به وسطهای دریاچه رسیده بودن که نم نم بارون شروع به باریدن کرد. هنوز چند قطره بارون روی صورت حسن نیفتاده بود که یهو یاد مغازهاش افتاد. با خودش گفت: ای وای! چند روز پیش چند تا صابون درست کردم. اونها رو بالای پشت بوم گذاشتم تا توی آفتاب خشک بشن. الان که داره بارون میباره، حتما همشون آب میشن و از بین میرن. حالا چیکار کنم؟ کاشکی نیومده بودم
تا این فکرها مثل فیلم از جلوی چشمش گذشت، امام زمان رو فراموش کرد. برای همین توی آب فرو رفت. وای! آب انقدرعمیق بود که داشت غرق میشد. هی میرفت زیر آب و بالا میاومد. یه قلپ آب میخورد وداد میزد: کمک کمک خفه شدم کمک
اون دو تا مرد زیاد دور نشده بودن. دستش رو گرفتن و به ساحل بردن. حسن آقای قصه ما خیس آب شده بود. ولی هر طوری بود بلند شد و به راهش توی دشت پر از گل کنار دریاچه ادامه داد. از دور یه نور سبز رنگ به چشمش خورد. نزدیک تر که شدن، دید یه خیمه بزرگ سبز رنگ وسط گلهای قرمز و زرد، که بوی خوبشون همه جای دشت و پر کرده بود پیدا شد.
یکیشون به حسن گفت: رسیدیم، امام زمان توی اون خیمه است، ولی صبر کن تا اجازه بگیریم بعد وارد شو
اون مرد وارد خیمه شد.
حسن صدای صحبت امام زمان با مرد رو میشنید
حضرت فرمودن : به مرد صابونی بگین برگرده
بله بچههای نازم
انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرحسن. امام زمان به خاطر ما این همه سال توی سختی زندگی میکنن، تک و تنها، با این همه دشمنی که دارن، کسی نیست کمکشون کنه. یه نفر هم که مثل حسن اومده بود تا امامش رو ببینه، اول به صابونهایی که داشت فکر میکرد.
بچهها! حسن از این ماجرا درس خوبی گرفت. اون فهمید که وقتی آدم میخواد به چیزهای بزرگتر و بهتری مثل دیدن امام زمان برسه، باید از دوست داشتن چیزهای کوچیک دست برداره.
بچهها! بعضی از کارهای ما باعث میشه تا امام زمان از ما خوشحال بشه و نگاه قشنگشون توی زندگی ما باشه. اما بعضی از کارهای ما هم امام زمان رو ناراحت میکنه. ببینم! شما حواستون هست تا هر روز با کارهایی که میکنید، امام زمان رو خوشحال کنید؟
آفرین به شما. امیدوارم امام زمان یار و یاور همه شما گلهای خوشبو باشه.
دسته گلای خوشگلم! امیدوارم از قصه امشب هم خوشتون اومده باشه. تا یه قصه دیگه،
شبتون پرستاره و خدانگهدار
نظرات
خیلی خیلی عالیییییییییییییییییییییییییییییه ممنون از سایتتون
سلام علیکم
تشکر از محبت و دقت نظر شما، حتما ما رو با دعای خیرتون کمک و یاری بفرمایید و نظرات و پیشنهادات سازنده تون هم بفرمایید
یاعلی