-همراه آفتاب
سلام سلام آی بچهها
گلهای خوشبوی خدا
بازم شدم مهمونتون
با قصهای پر ماجرا
شب و روزتون بخیر و سلامتی، روی ماه تک تک گل پسرها و گل دخترهای مهربونم رو میبوسم، امیدوارم روزها و شب های ماه مهمونی خدا، ماه دعا و سحری و افطار تا اینجا خوش گذشته باشه، نمازهای پر از پاکی و روزههای کله گنجیشکی تون قبول باشه.
همراه آفتاب
سلام سلام آی بچهها
گلهای خوشبوی خدا
بازم شدم مهمونتون
با قصهای پر ماجرا
شب و روزتون بخیر و سلامتی، روی ماه تک تک گل پسرها و گل دخترهای مهربونم رو میبوسم، امیدوارم روزها و شب های ماه مهمونی خدا، ماه دعا و سحری و افطار تا اینجا خوش گذشته باشه، نمازهای پر از پاکی و روزههای کله گنجیشکی تون قبول باشه.
میدونم میدونم که بعضی دخترهای گلم امسال روزه اولی هستن، یعنی اولین ماه رمضونیه که میخوان به امید خدا روزههاشون رو کامل بگیرن، وای که چقدر کیف میده مثل بزرگترها به ما هم اجازه داده میشه روزه بگیریم.
از ته دل دعا میکنم که سالهای سال پای سفره سحر و افطار همراه پدر و مادرهای عزیزتون ببینمتون و بتونین دستورات خدای مهربون و خیلی خوب انجام بدین.
خب خب خب بریم سراغ باغ سرسبز قصهها و این بار از بین تموم گلهای سرخ و سفید و زرد، یه دونه خوشبو و قشنگش رو بچینیم تا ببینیم چی برامون داره.
آماده هستین؟ پس بیاین تو باغ قصهها
یکی بود، دو تا نبود. غیر از خدای آسمونها و زمین هیچکس نبود.
یه شتر بود به اسم جمیل، جمیل یعنی زیبا، واقعا هم شتر قصه ما زیبا و دوست داشتنی بود. با یه دونه کوهان بزرگ داشت، با پشمهای خاکستری، دو تا چشم درشت و سیاه با مژههای بلند و دست و پای قوی.
جمیل قصه ما، یکی از صدها شترحضرت خدیجه سلام الله علیها بود که سالهای سال از وقتی کوچولو بود، با مادرش توی گله شترها زندگی میکردن.
حضرت خدیجه ثروتمندترین زن توی شهر مکه بود. از خیلی مردها هم پولدارتربود. با یه قلب خیلی مهربون و دستهای بخشندهای که آدمهای فقیر شهر رو کمک میکرد. همیشه خونهاش پر بود از گرسنهها و نیازمندهایی که میدونستن دست خالی از درخونه بانوی مهربون مکه برنمیگردن.
توی اون زمونهای که دخترها اجازه درس خوندن نداشتن و بی سواد بودن،
حضرت خدیجه از دخترهای باسواد شهر بود.
تمام این ثروت و پول رو از راه خرید و فروش چیزهای مختلفی مثل پارچه، گندم، خرما و هرچی که فکرش رو بکنید به دست آورده بود. جمیل و مادرش هم با شترهای دیگه بارها رو ازشهری به شهر دیگه براش میبردن.
بله تعجب کردین! شاید باورتون نشه، ولی همه شترها مال و ثروت حضرت خدیجه رو این ور و اون ور میبردن، از بس سکههای طلا و چیزهای گرون گرون زیادی داشت، با یکی و دو تا شتر نمیشد بردشون.
کار جمیل و چند تا شتر جوون دیگه، بردن دفترهای بزرگی بود که توش دونه دونه این پولها و حساب ثروت حضرت خدیجه رو کارگرهاش مینوشتن، تا چیزی گم نشه.
سالها گذشت و حضرت خدیجه سلام الله علیها، با بهترین و امانت دارترین مرد مکه یعنی حضرت محمد صل الله علیه واله عروسی کردن. یه شب از شبهای پرستاره، بعد از یه روز پرکار و گرم، جمیل و مادرش خسته و کوفته با بقیه شترها توی حیاط خونه حضرت خدیجه خواب بودن که یهو یه ستاره دنباله دار و پرنور از بالای سرشون گذشت و تموم شهر رو روشن کرد.
جمیل از خواب پرید و دید که بقیه شترها هم بیدارن و به آسمون نگاه میکنن.
از مادرش پرسید: مامان جان دیدی! دیدی چقدر قشنگ و نورانی بود؟ تا حالا اینجور ستارهای ندیده بودم. یعنی ازکجا اومده بود؟
مادر جمیل سری تکون داد و ابروهاش رو از تعجب بالا انداخت. ولی چیزی نگفت. چون اون هم جواب سوالهای جمیل رو نمیدونست.
بعد از چند ساعت که ماه زیبا وسط آسمون اومده بود، در حیاط باز شد و حضرت محمد همراه امام علی که اون موقع یه پسر نوجوون بودن، زیر نور درخشان مهتاب عرق کرده و نفس نفس زنون، با صورتی مثل آفتاب نورانی و زیبا وارد شدن. حالا دیگه همه حیوونهای خونه حضرت خدیجه از خواب بیدار شده بودن و سرهاشون رو از لونههاشون بیرون آورده بودن تا ببینن امشب چه خبره؟
حضرت زود رفتن توی خونه، ولی صداشون به گوش جمیل و بقیه شترها میرسید که میگفتن: خدیجه جان! یه پارچه بیاور و روی من بینداز. ضعف و بیحالی زیادی دارم. همسر عزیزم! از امشب خدای مهربان من رو به پیامبری انتخاب کرده.
حضرت خدیجه خوشحال و با لبخند گفت: پس من از همین امشب شما رو پیامبر خودم میدونم. تا روزی که زنده هستم، برای کمک به شما همراهتون خواهم بود.
بله عزیزهای دلم!
امام علی و حضرت خدیجه اولین مرد و زنی بودن که مسلمون شدن.
جمیل تموم این حرفها رو شنید. اون هم با بقیه دوستاش خوشحال بود. چون اولین حیوونهایی بودن که ازاین اتفاق بزرگ خبردار میشدن.
بعد از اون شب حضرت خدیجه که یه زن فهمیده و با ایمان بود و پیامبر رو خیلی دوست داشت، برای کمک به زیادتر شدن مسلمونها، تمام اون پول و ثروت رو به رسول خدا داد تا برای این کار خرج کنن.
حضرت محمد با کمک خدای بزرگ و ثروت حضرت خدیجه، تونستن آدمهای بیشتری رو به سرزمینهای دور بفرستن و مردم بیشتری رو با قرآن و اسلام آشنا کنن.
جمیل و مادرش تا سالها بعد هم برای حضرت خدیجه کار کردن، ولی حتی اونها رو هم فروختن و پولش رو برای اسلام و مسلمونها خرج کردن. آخرین روزی که جمیل توی خونه ایشون بود، دیگه چیزی از اون ثروت زیاد باقی نمونده بود. حضرت خدیجه آروم جلو اومد، با لبخند دستی روی صورت جوون کشید و گفت:
جمیل خوبم
ممنون که این همه سال به من خدمت کردی. دلم برات تنگ میشه. پول فروش تو توی بهترین راهها خرج میشه. در راه کمک به پیامبر خدا و اسلام عزیز. پس برو، برو خدا نگهدارت.
جمیل همین طور که از خونه حضرت خدیجه دور و دورتر میشد، اشک توی چشماش حلقه زد که از پیامبر و خانمی به این مهربونی جدا شده، ولی از ته دل خوشحال بود که تونسته به دین خدا و حضرت محمد کمک کنه.
بچههای گلم! این هم از قصه امشب و جمیل، امیدوارم که خوشتون اومده باشه. شبتون پر ستاره و خدانگهدار