-کار بابای مریم و بقیه مردهای روستا چوپونی و نگهداری از بزها بود، هزار تا هزارتا بز داشتن، کار مامانهای روستا هم این بود که شیر بزها رو میدوشیدن و ازش پنیر و ماست و کره درست میکردن، هفته ای یکبارم اصغرآقا ماست بند با وانت آبی قرازه و خسته اش، از شهر میومد و همه ماست و پنیرها رو میخرید و میبرد برای مغازه خودش.
شب اومد و ماه دوباره میون آسمونه
بازم یه قصه قشنگ مهمون خونمونه
سلام سلام به پسرها و دخترهای مثل خورشیدم
حالتون، احوالتون، گل توی گلدونتون، همه و همه خوب هستین؟ شبهای قشنگتون پرستاره هست؟ دلهای مهربونتون چطوره؟ حتما پر از عشق و دوستیه، پر از گل و گلاب و نباته.
الحمدالله که خوبین، امیدوارم هرکجا توی این دنیای بزرگ صدای من رو میشنوید، سلامت و خوشحال باشید و توی روز و شبهای ماه رمضون، خیلی بهتون خوش گذشته باشه!
یکی از خوبیهای ماه مهمونی خدا، زیاد قرآن رو خوندنه. امامهای عزیز ما هم خیلی دوست دارن که مردم توی ماه رمضون چشمشون به حرفهای نورانی این کتاب آسمونی بخوره.
قصه امشب ما هم ازاون گلهای خوشبوی باغ ماه رمضونه. درباره یه دختر کوچولو توی یه روستای دور وسط کویر،
مریم با پدر و مادر و مادر بزرگش سالها بود که توی این روستای کویری زندگی میکردن.
کار بابای مریم و بقیه مردهای روستا چوپونی و نگهداری از بزها بود. کار مامانهای روستا هم این بود که شیر بزها رو میدوشیدن و ازش پنیر و ماست و کره درست میکردن. هفتهای یه بار اصغر آقا با وانت آبی قرازه و خستهای که داشت، از شهر میاومد و همه ماست و پنیرها رو میخرید برای مغازه خودش میبرد.
کار دیگه زنهای روستا حصیربافی بود. خلاصه ماه رمضون بود. مریم کوچولو داشت کنار مادرش شیر بزها رو میدوشید تا باباش اونها رو به صحرا ببره. اونها تازه سحری خورده بودن و نماز صبح رو با هم خونده بودن.
خورشید خانم آروم از پشت تپههای خاکی و خشک ته روستا سرک کشید. مامان به مریم گفت:
دخترم برو دیگه بخواب. من بقیه بزها رو میدوشم. امروز روز اول ماه رمضونه، شما هم که روزه کله گنجیشکی گرفتی، شاید خسته بشی یا زود گرسنه و تشنه ات بشه. بعد نمیتونی تا غروب روزهات رو نگه داری
برو عزیزدلم برو
مریم کوچولو که سطل شیر رو توی دستهای کوچولوش نگه داشته بود گفت: چشم مامان جون ولی زود بیا، بعد هم یه نگاهی به بابا که داشت چوب دستی چوپونی رو برمیداشت انداخت و گفت: بابایی مراقب خودت باش، حواست به فینگیلی هم باشه گم نشه ها، بچهها! فینگیلی یه بزغاله سفید و شیطون و خیلی ناز بود که وقتی به دنیا اومد، مامانش از دنیا رفت و تنها شد. فینگیلی خیلی مریم کوچولو رو دوست داشت، همیشه دنبالش راه میافتاد.
بابای مریم مرد قوی و مهربونی بود. بالبخند یه سری تکون داد و گفت: چشم مراقبش هستم، نگران نباش
مریم رفت توی خونه و خوابید. وقتی چشمش رو باز کرد، نزدیک ظهر بود. اومد توی حیاط. دید مامان داره با بقیه زنهای همسایه حصیر میبافه. رفت جلو، سلام کرد، بعد شروع کرد به بافتن حصیر.
بعد از نماز ظهر، همه خانمها با همدیگه قرآن میخوندن، ولی مریم اصلا دوست نداشت بخونه، چون بلد نبود، آخه هنوز مدرسه نرفته بود، مامانش گفت :
مریم جان، همین که به آیه های قرآن نگاه کنی هم ثواب میبری، تازه اگر دعایی هم بکنی، خدا برات انجامش میده. ولی مریم باز هم دوست نداشت قرآن بخونه.
ساعتها گذشت و گذشت تا نزدیک غروب شد. موقع افطار که صدای زنگوله بزها از دور بلند شد، مریم و مامانش داشتن حلوا میپختن و سفره رو می انداختن. مریم کوچولو با اینکه روز اول ماه رمضون بود، ولی خیلی گرسنه و تشنه شده بود. جونی توی تنش نمونده بود. اما بازم به مامانش کمک میکرد. همش به فکر فینگیلی بود که نکنه گم بشه. دلش شور میزد ومنتظر بابا بود.تا اینکه یهو صدای گله بزها رو شنید که اومدن توی حیاط، بدو بدو رفت تا فینگیلی رو بغل کنه ولی هرچی گشت پیداش نکرد.
بابا یه نگاهی با ناراحتی به مریم کرد و گفت: بابا جان گم شد، نزدیک ظهر بود که رسیدیم بالای یه تپه بعد از چشمه، که دیدم هرچی نگاه میکنم فینگیلی نیست، هرجا رو بگی گشتم ولی پیداش نکردم.
دیگه خورشید خانم رفته بود و آسمون قرمز شده بود. صدای اذان مسجد به گوش میرسید.
مریم بغض گلوش رو گرفته بود. اشک توی چشمش حلقه زده بود. با گریه دوید توی خونه و رفت توی بغل مامان بزرگ.
اون شب مریم تا دم سحر نخوابید. آروم آروم از غصه فینگیلی گریه میکرد.
اما یهو یاد حرف مامانش افتاد که گفته بود خدای مهربون، حتی نگاه به آیههای قرآن رو دوست داره.
مریم فقط یه خواسته داشت، اون هم دیدن دوباره فینگیلی بود. زود رفت و از روی میز قرآن قدیمی مامان بزرگ رو برداشت. آروم بازش کرد و چشم های پر از اشکش رو به آیهها دوخت.
توی دل کوچولوش از خدابرگشتن بزغاله کوچولو رو میخواست.
چتد دقیقهای که گذشت، دلش آروم شد. همون جا با قرآن توی بغل خوابش برد.
دیگه نزدیک اذان صبح بود و سفره سحری انداخته شده بود. مریم کوچولو هنوز خواب بود. یهو یه صدای ضعیف از پشت در حیاط به گوش مریم رسید. یه صدای آشنا و با نمک، بله خودشه! فینگیلیه! مریم از جا پرید و دوید جلوی درحیاط، پشت سرش بابا و مامان هم اومدن، بزغاله کوچولو هی بع بع میکرد و دمش رو از خوشحالی برای مریم تکون میداد.
مریم تا چشمش به فینگیلی افتاد، زود بغلش کرد و از خوشحالی داد زد: خدا جون دستت درد نکنه.
از اون به بعد مریم با کمک مادرش سورههای کوچیک قرآن رو حفظ کرد. هروقت میخواست قرآن بخونه، همون سورههای کوچیک رو میخوند.
عزیزهای دلم اینم از قصه امشب، خب حالا بگید ببینم شما میتونید قرآن بخونید؟ اگه نمیتونید و هنوز مدرسه نرفتید، سورههای کوچیک قرآن رو حفظ هستید تا مثل مریم بخونید و دلتون پر از نور بشه؟
امیدوارم همیشه خدای مهربون پشت و پناهتون باشه وبیشتر با قرآن دوست باشید
سحرهای ماه رمضونتون پرستاره.
شب بخیر، خدانگهدار