روزها می گذشت و حضرت موسی بزرگ و بزرگتر میشد. حالا یک جوان برومند شده بود. اون با این که در قصر فرعون بزرگ شده بود اما همیشه با افراد فقیر و تهیدست و برده ها مهربون بود و خیلی از اوقات پیش اون ها می رفت و با آنها غذا می خورند...
بنام خداوند جان آفرين
همان خالق آسمان و زمين
به نام نبي و به نام ولي
به جاه محمّد به شأن علي
به نام پُـر آوازه فاطمه
كه باشد به عرش خدا قائمه
به نام حسين و به نام حسن
كه از روز اوّل شدند عشق من
سلام... سلام دوستهای کوچولو، چطوره حالتون؟! امیدوارم همیشه و همهجا سرحال و خوشحال باشین! امشب با یه قصه دیگه به خونه شما اومدم تا چند دقیقهای رو کنار شما و مهمون خونههاتون باشم. موافقین با همدیگه این قصه رو بشنویم:
روزها میگذشت و حضرت موسی بزرگ و بزرگتر میشد. اون با این که توی قصر فرعون بزرگ شده بود، اما همیشه با افراد فقیر مهربون بود. خیلی از وقتها پیش اونها میرفت و باهاشون غذا میخورد. با اینکه حضرت موسی پسر فرعون حساب میشد، ولی هیچ وقت آزاد نبود. هرکجا که میخواست بره، چند نفری باهاش بودن. همیشه کارهایی که انجام میداد رو به فرعون خبر میدادند. تا اینکه یه روز تونست دور از چشم مأمورهای فرعون از قصر خارج بشه و به داخل شهر بیاد.
حضرت موسی وقتی که داشت توی شهر راه میرفت، ناگهان از کنار کوچهای رد شد. توی اون کوچه دو نفر باهم دعوا میکردن. یکی از مأمورهای قصر فرعون داشت یه پیرمرد فقیری رو کتک میزد. پیرمرد تا چشمش به موسی افتاد، با صدای لرزونی از اون خواست تا نجاتش بده. حضرت موسی هم که کمک به دیگران رو خیلی دوست داشت، جلو رفت و شروع به دفاع از پیرمرد کرد.
مأمور کاخ فرعون محکم یقه لباس پیرمرد رو چسبیده بود. اصلا حاضر نبود دست از سرش برداره. ناگهان اتفاقی افتاد که خبرش خیلی زود به گوش فرعون و بقیه درباریان رسید.
بچهها به نظرتون چه اتفاقی افتاد؟!
آفرین دوستهای گل من، وقتی حضرت موسی رفت تا اون دو نفر رو از هم جدا کنه، دستش محکم به سینه مأمور فرعون خورد. برای همین محکم زمین خورد و مرد. حضرت موسی که از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود، سریع به طرف کاخ برگشت. خیلی زود این خبر به دربار فرعون رسید. فرعون و اطرافیانش تصمیم گرفتند تا موسی رو اعدام کنند. یکی از آدمهای فرعون که موسی رو خیلی دوست داشت، این خبر رو به گوش موسی رسوند. موسی هم خیلی سریع از قصر فرعون بیرون اومد و به طرف بیابون های اطراف مصر به راه افتاد.
موسی چند شبانه روز به راه خودش ادامه داد تا بالاخره به شهری به نام مَدیَن رسید. خسته و مونده زیر سایه یه درخت نشست. افراد زیادی اونجا بودن که میخواستن از چاه شهر آب بردارن و گوسفندهای تشنشون رو سیراب کنن. موسی همین طور که داشت به مردم نگاه میکرد، چشمش به دوتا دختر افتاد. اونها میخواستن به گوسفنداشون آب بدن، ولی مردهایی که اونجا بودن بهشون اجازه نمیدادن. همه عجله داشتن تا ظرفشون رو پر از آب کنن و از گرمای آفتاب خلاص بشن. موسی که این صحنه رو دید، نتونست طاقت بیاره. جلو رفت تا اونها هم بتونن به گوسفندهاشون آب بدن. کارش که تموم شد، زیر درخت نشست و با خدا شروع به صحبت کرد. اون دوتا دختر که فرزندان حضرت شعیب بودن، وقتی به خونه رسیدن به پدر سلام کردن. حضرت شعیب بهشون گفت: چی شد که امروز زودتر اومدین؟! روزهای قبل خیلی دیرتر میاومدین؟! اونها هم داستان حضرت موسی رو تعریف کردن. حضرت شعیب وقتی این رو شنید، از دختراش خواست تا دوباره پیش حضرت موسی برن و اون رو به خونه دعوت کنن.
وقتی موسی به خونه اونها اومد، حضرت شعیب بهش گفت: من پیر شدم. دیگه نمیتونم گوسفندانم رو به بیرون از شهر ببرم. از طرفی هم مردم اجازه نمیدن تا دخترهای من به راحتی گوسفندها رو آب بدن. اگه موافقی، اینجا بمون و با یکی از دختران من ازدواج کن. این طوری هم به من کمک کردی تا راحتتر به کارهای گوسفندانم رسیدگی کنم، هم این که خودت از دست فرعون و مأمورهاش نجات پیدا میکنی. حضرت موسی که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود، خیلی زود اون رو پذیرفت.
بله دوستهای مهربون. این قسمت دوم از ماجرای زندگی حضرت موسی علیه السلام بود. امیدوارم از اون خوشتون اومده باشه. خدا نگهدار