قصه شب قدس عزیز

14:17 - 1402/01/24

قصه پیش رو داستان تکه سنگی را روایت می‌نماید که پس از شنیدن داستان سفر جمعی از پرندگان به فلسطین و خاطرات آن ها، دوست دارد به آن سرزمین برود تا در کنار بچه‌های فلسطینی به جنگ با نیروهای اسرائیلی بپردازد. این داستان با زبانی کودکانه نحوه اشغال این سرزمین و جنایات رژیم صهیونیستی را روایت می‌کند.

قصه قدس عزیز | سلام عزیزهای من، کوچولوهای مهربون و با ادبم. حال و احوالتون چطوره؟! امیدوارم شاد و خوش و سرحال باشین. بچه‌ها باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم، پس اگه موافقین بریم قصه‌مون رو بشنویم:

در کنار یک کوه زیبا و بلند که نوک قله اون حتی از ابرها هم بالاتر بود، تکه سنگی زندگی می‌کرد. یه تکه سنگ شجاع و نترس و مهربون که خیلی هم با ادب و دل نازک بود.

اون هر روز از کنار کوه به کنار رودخونه‌ای که نزدیک کوه بود می‌اومد و با ماهی‌ها و قورباغه مهربونی که اونجا زندگی می‌کردن، صحبت و بازی می‌کرد. یه روز که مثل همیشه تکه سنگ به طرف رودخونه اومد تا با دوستاش بازی کنه، چشمش به چند تا پرنده افتاد که مشغول صحبت با ماهی‌ها و قورباغه بودن. تکه سنگ به اون‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و از اونجایی که یه بچه با ادب و خوش اخلاق بود، لبخندی زد و سلام کرد. پرنده‌ها و ماهی‌ها و قورباغه تا چشمشون به تکه سنگ افتاد بهش سلام کردن.

تکه سنگ که می‌دید پرنده‌ها مشغول صحبت هستن یه گوشه‌ای روی زمین نشست و به حرف‌های اون‌ها گوش داد.
یکی از پرنده‌ها بنام«قوی‌بال»که از بقیه پرنده‌ها بزرگ‌تر و شجاع‌تر بود می‌گفت: توی راه که می‌اومدیم از سرزمین‌ها و دشت‌ها و کوه‌های زیادی عبور کردیم. پرنده‌ها، حیوون‌ها، درخت‌ها، دریاها و رودخونه‌های زیادی رو دیدیم که خیلی زیبا و قشنگ بودن. فقط از یه سرزمینی  رد شدیم و چیزهایی دیدیم که خیلی ناراحتم کرد.
قورباغه باتعجب و ناراحتی پرسید: مگه شما چی دیدین؟!
قوی‌بال با یه دل پرغصه تعریف کرد: یه روز برای استراحت روی یه درخت توی یه زمین کشاورزی در حال استراحت بودیم، ناگهان یه ماشین رو دیدم، چند تا سرباز که هر کدوم یه تفنگ دستشون بود به اون زمین نزدیک شدن.
وقتی رسیدن از ماشین پایین اومدن و با عصبانیت و بی ادبی شروع به زدن بچه‌ها و مردها و زن‌هایی که در حال کشاورزی بودن کردن. بعد هم گفتن هرچه زودتر باید از اینجا برین.
یکی از اون مردهای بیچاره جلوی زورگویی اون ها ایستاد و با صدای بلند فریاد می‌زد تا از زمینشون بیرون برن.
یکی از سربازها تا این حرف رو شنید، محکم دستش رو گرفت و به زور سوار ماشین کرد.
وقتی حرف قوی بال تموم شد، قورباغه مهربون رو به اون کرد و پرسید: واقعاً اون زمین برای اون مرد و خونواده‌اش بود یا دروغ می‌گفت؟!
قوی بال وقتی این رو شنید جواب داد: من هم همین سؤال رو داشتم برای همین به طرف پسربچه کوچیکی که تکه سنگی رو توی دستش قایم کرده بود تا به طرف اون سربازها پرتاب کنه پرواز کردم و کنارش نشستم.
ازش پرسیدم: این زمین کشاورزی مال کیه؟!
اون پسر بچه هم گفت این زمین مال بابامه، ولی این سربازها میخوان به زور ما رو از این زمین بیرون بندازن، بعد هم با صدای بلند گفت: ما زمینمون رو به هیچ کسی نمیدیم اون دستش رو بلند کرد و تکه‌سنگی که دستش بود رو به طرفشون پرتاب کرد.
یکی از سربازها که از این حرف و کار پسرک عصبانی شده بود، تیری رو به طرف پسر بچه زد. اون هم جلوی چشم‌های ما روی زمین افتاد و از دنیا رفت.
قورباغه اشک توی چشماش جمع شد و با بغض گفت: یعنی اون پسرک فقط به خاطر این که دوست نداشت زمینشون رو به اون سربازها بده کشته شد؟!
قوی‌بال هم با ناراحتی و غم جواب داد: نه تنها اون پسر که خیلی از بچه‌ها و زن و مردهای دیگه هم چون دوست ندارن زمین‌ها و خونه‌هاشون رو به اون سربازها بدن هر روز اذیت میشن و به زندان می‌افتن و یا حتی کشته میشن!
قورباغه مهربون و ماهی‌ها و تکه‌سنگ، وقتی این رو شنیدن خیلی ناراحت شدن. بعد قورباغه دوباره، رو به قوی‌بال کرد و گفت: اون مردم هیچ کاری برای دفاع از خودشون نمی‌کنن؟! هیچ کسی نیست تا به اون‌ها کمک کنه؟!
قوی‌بال جواب داد: اتفاقاً مردم به خاطر دفاع از خودشون هر روز با تکه سنگ‌ به اون سربازها و دوستاشون حمله می‌کنن و از خودشون دفاع می‌کنن. تازه هر سال مردم تموم دنیا توی یه روز خاص که به اون روز قدس میگن به خیابون‌ها میان و یک صدا و بدون ترس برای آزادی اون بچه ها و  نابودی اون سربازهای زورگو  شعار میدن تا نشون بدن که این مردم تنها نیستن.
تکه سنگ وقتی این حرف رو شنید، از ته دل آرزو کرد ای کاش میشد تا اون هم به فلسطین می‌رفت و کنار تکه سنگ‌های دیگه به مردم فلسطین کمک می‌کرد تا جلوی اون سربازهای زورگو بایستن و اون‌ها رو از خونه‌ها و زمین‌هاشون بیرون کنن. برای همین رو کرد به قوی‌بال و ازش خواست تا اون رو با خودش به فلسطین ببره. قوی‌بال هم لبخندی زد و به اون قول داد تا خیلی زود تکه‌سنگ رو به اونجا ببره.
بله دوست‌ای کوچولو و مهربونم، الآن چندین ساله که مردم فلسطین با زورگویی اسرائیل اذیت میشن و از خونه‌ها و زمین‌هاشون بیرون انداخته میشن. وظیفه ما اینه که از اونها در هرجای دنیا دفاع کنیم. حتما شما دوست‌های مهربونم همراه بابا و مامان به خیابون‌ها رفتید و توی روز جهانی قدس به مردم دنیا نشون دادین که مثل یه دوست شجاع و نترس از مردم فلسطین دفاع می‌کنین و کنار اون‌ها می‌مونین، درست مثل حاج قاسم سلیمانی که همیشه آرزوش این بود که همه بچه‌های فلسطینی با پدر و مادرهاشون آزاد و خوشحال توی سرزمین خودشون زندگی کنن و رنگین کمون شادی توی آسمون قلب همه‌شون بدرخشه.
گل‌های عزیزم

این قصه هم تموم شد، ولی خوبی‌ها و مهربونی‌های شما ادامه داره. امیدوارم همیشه سربلند و سرحال باشین. شب بخیر و خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
13 + 3 =
*****