پوپوی خوابالو

11:17 - 1401/02/20

داستان پوپوی خوابالو با موضوع مذمت تنبلی و خواب آلودگی است که نتایج بد این نوع رفتار را به دانش‌آموز آموزش می‌دهد. این داستان به شکل غیرمستقیم، در قالب بیانی کودکانه و با محوریت یک عنکبوت پیش می‌رود.

علت خواب آلودگی و سرگیجه,برای رفع خواب آلودگی چه بخوریم

به نام خدای بهار و خزان
خداوند باران و رنگین کمان
سلام به همه دوست‌های خوب قصه‌های شب، باز هم می‌خوام با یه قصه قشنگ از همین راه دور مهمون خونه‌های بزرگ و کوچیک شما باشم و دوباره با هم یه شب رؤیایی و پر ستاره رو بسازیم تا با خیال قصه امشب چشم‌های کوچولوتون به خواب بره و خواب‌های رنگی‌رنگی ببینید.
راستی گفتم خواب، یاد قصه پوپو، عنکبوت ریزه میزه خواب‌آلود افتادم. راستی بچه‌ها شماها هم مثل پوپو خیلی می‌خوابید؟ یا کم می‌خوابید؟
خوب بهش فکر کنید چون هم کم خوابیدن و هم زیاد خوابیدن برای بدن ما و بزرگ شدنمون خوب نیست. تازه خیلی از کارهایی که داریم رو هم نمی‌تونیم درست و به موقع انجام بدیم. خب عزیزهای من بریم سراغ قصه امشب.
یکی بود یکی نبود غیر خدای آسمون‌ها و زمین هیچ‌کس نبود.
مامان عنکبوت چند روزی بود که بچه‌هاش به دنیا اومده بودن. 22 تا عنکبوت ریزه میزه که بیست و یکی‌شون دختر بودن یه دونه شون پسر، هرکدوم هم یه اسمی داشتن تا یه وقت با هم اشتباه نشن. چون همه 22 تا بچه مامان عنکبوت شبیه هم بودن یعنی 22 قلو بودن حتی همون یه دونه پسرهم که اسمش پوپو بود، شبیه بقیه خواهرها بود.
خونه عنکبوت‌ها وسط یه کوه جنگلی سرسبز کنار دریا بود که هوای گرم و مرطوبی داشت، یعنی توی هوا بخار آب زیاد بود، مثل شمال کشورخودمون ایران، اگر یه بار به شهرهای شمالی سفرکرده باشید یا حتی خونه تون اونجا باشه، حرف من رو بهتر متوجه می‌شید.
عنکبوت خانم کنار یه چشمه پرآب و زلال که از دل یه سنگ جاری شده بود، تارهای سفید و محکمش رو به شاخه‌های یه درخت بزرگ و قدیمی انجیر چسبونده بود و یه لونه بزرگ و قشنگ برای همه 22 تا بچه عنکبوتش ساخته بود، یه لونه که هیچ باد و بارونی نمی‌تونست اون رو خراب کنه.
خونه اون‌ها تارهای زیادی داشت که 22 تاش برای بچه عنکبوت‌ها بود، درست مثل یه خونه با 22 تا اتاق، برای هرعنکبوتی یه تار بود مثل یه اتاق برای خودش، تا شب‌ها اونجا بخوابه و روزها روی اون بازی کنه.
پوپو تنها پسر مامان عنکبوت بود که از بقیه خواهرهاش تپل‌تر و تنبل تر و خواب‌آلودتر بود، هرچی هم که مامانش بهش می‌گفت پوپوجان!! صبح زودتر پاشو، برو بیرون با دوست‌هات بازی کن و انقدر نخواب، فایده‌ای نداشت که نداشت، انگار توی اون جنگل قشنگ فقط خواب، بهترین دوست پوپو بود.
یه روزی از روزها که بارون تندی می‌بارید، پوپو کوچولو مثل همیشه نزدیک ظهر و خیلی خواب‌آلود از جا بلند شد، هیچ کس خونه نبود، عنکبوت کوچولو خیلی تشنه‌اش شده بود. ولی از تنبلی حال نداشت 6 تا پای تپل مپل و سنگینش رو تکون بده  و بره آب بخوره، آخه همیشه از همون رختواب داد می‌زد و می‌گفت: من تشنمه. بعد هم مامان یا یکی ازخواهرهاش توی یه برگ کوچولوی انجیر از چشمه براش آب می آوردن، واقعا که! یعنی بچه‌ها، عنکبوت هم انقدر تنبل میشه؟
ولی اون روز کسی خونه نبود. پس خیلی با سختی و آروم آروم از خونه عنکبوتی‌شون پایین اومد و کنار چشمه رفت، ولی همین که اومد آب بخوره یه قطره بارون بزرگ خورد پس کله کوچولوش، پوپو هم که خیلی تنبل و توپولو بود، نتونست زودی بپره و خودش رو نجات بده، یه چرخی خورد وعقب عقب رفت و افتاد توی آب، همین طور که دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست، آب بردش. دید که از خونه‌شون خیلی دور شده، هرچی تلاش می‌کرد تا جایی رو بگیره و بیرون بیاد، نمی‌تونست، چون خیلی سنگین بود.
بارون همین طور می‌بارید و آب با سرعت پوپو رو با خودش می‌برد، انقدرعنکبوت کوچولو آب خورده بود که دیگه حال دست و پا زدن هم نداشت، فقط دیگه آروم گریه می‌کرد، معلوم نبود روی صورتش قطره‌های بارونه یا اشک، توی همین حال یاد حرف‌های مامان و بیست ویکی خواهرش افتاد که همیشه بهش می‌گفتن انقدر خواب‌آلود و تنبل نباش ولی پوپو گوش نمی‌داد.
توی دلش به خدا گفت: خدای خوبم! می‌دونم توازعنکبوت تنبل بدت میاد، می‌دونم من عنکبوت خوبی نبودم وحرف مامانمو گوش ندادم، قبول دارم این اتفاق به خاطر تنبلی خودم بود ولی اگر کمکم کنی تا زنده بمونم قول میدم دیگه پوپوی تنبل نباشم.
توی همین فکرها بود که یهو دید یه طناب سفید کنار دستش توی آب بالا و پایین میره شبیه تارهای قشنگ مادرش، بله واقعا یکی تارهای محکم مامان بود، مامان عنکبوت کنار رودخونه روی یه تخته سنگ بزرگ ایستاده بود و بلند بلند پوپو رو صدا میزد.
وای بچه‌ها که چقدرعنکبوت کوچولو خوشحال شد وقتی صدای مامانش رو شنید. زودی تار سفید رو گرفت و محکم چسبید، بعد آروم آروم  و به سختی خودش رو به ساحل رسوند.
پوپو کوچولو همین که حالش بهتر شد و نفسش سرجا اومد، با خنده رو به مامان کرد و گفت: مامان جون خدا رو شکر که من رو پیدا کردی، خیلی دوستت دارم؛ اگر نبودی حتما غرق شده بودم.
مامان پوپو هم همین طور که نفس نفس میزد و خسته شده بود با لبخند گفت: رفته بودم براتون خوراکی پیدا کنم که یهو دیدم یه عنکبوت تپل و فسقلی داره توی آب دست و پا می‌زنه، جلو تر که اومدم دیدم آقا پوپوی خودمه.
عنکبوت کوچولو یه خنده‌ای کرد و یاد قولش افتاد، بعد 4 تا دستش رو بلند کرد و رو به مادرش گفت: مامان جون! من به خدا قول دادم که دیگه تنبل و خوابالو نباشم. نمی‌خوام دیگه هی بخوابم، قول قول قول...
دیگه بارون هم تموم شده بود و آفتاب درخشان و گرم از پشت ابرها بیرون اومده بود، یه رنگین کمون قشنگ بین ابرها با رنگ‌های سبز و آبی و قرمز نقاشی شده بود، پوپوی قصه ما هم دست توی دست مامان می‌رفتن به سمت درخت انجیر وخونه شون.
خب دوست های خوب و مهربونم امیدوارم از این قصه  لذت برده باشید ویه درس خوب یاد گرفته باشید که تنبلی و زیاد خوابیدن خیلی بده.
تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه همه تون رو به خدای عزیز می‌سپارم، خدانگهدار.

سلام متن این قصه در شبکه های مجازی منتشر نمی شود. تبدیل به صوت می شود.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
11 + 6 =
*****