قصه شب عاقبت خوش قولی

09:07 - 1401/02/29

قصه امشب درباره خوش قولی یه پسربچه بازیگوشه که باعث میشه به‌خاطر کمک به دوستش بازیگوشی رو کنار بگذاره و تلاش و کوشش کنه.

قصه برای شب کودکان 8ساله,قصه کودکانه کوتاه شب

 

سلام سلام سلام

بچه‌های مهربون توی خونه، یه سبد پر از گل‌های خوش عطر و رنگارنگ سلام رو به شما تقدیم می‌کنم. امیدوارم حال همه شما خوب باشه و از قصه امشب ما لذت ببرید.

قصه امشب ما در مورد دو تا دوست صمیمی و همشاگردی به نام علی و سهرابه. اون‌ها توی کلاس چهارم ابتدایی درس می‌خونن. بچه‌های کلاس اون‌ها با اینکه بازیگوشی‌های کودکانه خودشون رو دارن، اما به دوستی و رفاقت، خیلی اهمیت میدن. اون‌ها همیشه تا جایی که بتونن به هم کمک می‌کنن و سر حرف و قولشون می‌مونن.

اون روزها علی کوچولو و دوست‌هاش کمی نگران بودن، می‌دونید چرا؟ چون سهراب مریض شده بود و مدتی بود که مدرسه نیومده بود.

علی برای دیدن دوستش  به خونه اون‌ها رفت. پدر و مادر سهراب از دیدن علی خیلی خوشحال شدن و به علی گفتن: اون هنوز خوب نشده و باید با صبوری، دارو و درمانش رو مدتی ادامه بده.

علی که خیلی دوست داشت هر چه زودتر دوستش رو ببینه به پدر و مادر سهراب گفت: پس این آقا سهراب کجاست؟ من که دلم براش خیلی تنگ شده.

وقتی علی وارد اتاق سهراب شد، با انرژی زیاد سلام کرد، سهراب که از دیدن علی خیلی خوشحال شده بود، جواب سلام دوستش رو داد. اون‌ها که چند روزی همدیگه رو ندیده بودن، شروع کردن به گل گفتن و گل شنیدن، می‌گفتن و می‌خندیدن، تا اینکه سهراب گفت: علی من خیلی از درسم عقب موندم، نمی‌دونم امسال قبول میشم یا نه؟ فکر کنم نمره‌هام همه کم میشه.

علی کمی فکر کرد و گفت: غصه نخور، من خودم هر روز میام و درس‌ها رو بهت یاد ‌میدم. سهراب گفت: خیلی ازت ممنونم، خدا رو شکر که  دوست به این خوبی دارم، خیلی خوشحالم. سهراب توی دلش، از خدا به خاطر داشتن دوست به این خوبی تشکرکرد.

اما بچه‌های گلم، یه مشکل بزرگی برای این کار وجود داشت. می‌پرسید چه مشکلی؟ آخه علی خودش شاگرد تنبل کلاس بود. اون توی خونه و مدرسه هر کاری می‌کرد غیر از درس خوندن!

حالا با این قولی که داده بود، باید چه کار می‌کرد؟ زیر قولش می‌زد و دیگه پیش سهراب نمی‌رفت؟ پس دوستی و رفاقت به چه دردی می‌خوره؟ پس قول و قراری که گذاشته بود چی میشد؟

علی یه تصمیم دیگه گرفت، اون شروع کرد به باز کردن و خوندن کتاب‌های درسیش.هرچی می‌خوند، چیزی نمی‌فهمید. تا آخر شب همه‌ی سعیش رو کرد، ولی فایده‌ای نداشت. آخر شب نا امید کتاب رو بست و دراز کشید. چشم‌هاش رو به سقف دوخته بود و با خودش می‌گفت: من تلاش خودم رو کردم، خدا خودش خوب می‌دونه من نمی‌خواستم زیر قولم بزنم. توی همین فکرها بود که کم‌کم خوابش برد.

صبح تلفن زنگ زد، سهراب بود: علی جون سلام. خوبی؟  امشب منتظرتم، یادت نره، بعد از مدرسه بیا خونه ما. علی می‌خواست معذرت خواهی کنه و بگه که نمیاد، ولی قبل از اینکه چیزی بگه تلفن قطع شد. بعد از اون، علی هرچی به خونه سهراب زنگ زد، تلفن‌شون قطع بود.

علی اون روز ظهر زودتر از همیشه به مدرسه رفت، کتابش رو دستش گرفته بود. به هرکدوم از دوستاش می‌رسید یکی از سؤالای درسی رو می‌پرسید. اون تا زنگ آخرهمین کار رو توی زنگ تفریح‌ها انجام داد. اون چیزهایی رو که نمی‌فهمید، می‌پرسید، با تعجب می‌دید که همه چیز رو خیلی زود یاد می‌گیره.

زنگ آخر که خورد، علی همه درسی رو که باید به سهراب یاد می‌داد، کاملا بلد بود. بعد از مدرسه به خونه سهراب رفت و مثل یه معلم خوب، درس‌ها رو به سهراب یاد داد.

علی برای اینکه زیر قولش نزنه این کار رو ادامه داد، حتی وقتی سهراب خوب شده بود و به مدرسه می اومد علی یکبار دیگه درس‌ها رو برای دوستش می‌گفت. این کار باعث شد اون‌ها شاگرد نمونه و ممتاز مدرسه شدن.

اون سال پدرعلی و پدرسهراب برای علی یه جشن بزرگ گرفتن و از اون تشکر کردن. بعد به اون چند تا هدیه و جایزه دادن.

توی این مراسم معلم کلاس به بچه‌ها گفت: بچه‌های عزیز، خوش قولی علی باعث شد هم خودش و هم دوستش سهراب، شاگرد نمونه این کلاس و مدرسه بشن.

بله بچه‌ها! علی با کمی تلاش و کوشش، خودش به راحتی تمام درس‌ها رو یاد گرفت، بعد هم اون‌ها رو به دوستش یاد داد.

بچه‌های عزیز و خوش قولم، قصه امشب ما هم به پایان رسید و باید از شما نوگل‌های باغ زندگی خداحافظی کنم. امیدوارم به همه آرزوهای قشنگتون برسید و توی زندگی موفق و پیروز و سربلند باشید. شبتون به‌خیر و خوشی. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، همتون رو به خدای مهربون می‌سپارم.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 12 =
*****