قصه شب جنگل تنبل ها

09:10 - 1401/02/29

حیوانات جنگل سبز برای حل مشکل خشکسالی، تنبلی رو کنار گذاشتند و با تلاش وهم‌فکری دنبال یه راه چاره می‌گشتند...

قصه خرس تنبل,قصه خرس ناقلا,قصه خرس باهوش

 

گل پسرا، گل دخترا، بچه‌های عزیز توی خونه! سلام، سلام، سلام. حالتون چطوره؟ خوبید خدارو شکر؟

می‌دونم اون‌هایی که به مدرسه میرن، درساشون رو خوب خوندن و نمره عالی هم گرفتن، الآن هم اومدن تا یه قصه جذاب دیگه بشنون. امشب مهمون خونه‌های شما هستیم با یه قصه قشنگ به اسم جنگل تنبل‌ها.

بچه‌های عزیز! توی یک جنگل بزرگ و سبز، حیوونای زیادی با صلح و دوستی کنار هم زندگی می‌کردن. توی این جنگل، همه چیز برای خوردن وجود داشت. اون‌جا پر بود از خوراکی‌های رنگارنگ، خوشمزه و قشنگ.

همیشه کنار خونه خرگوش،‌ هویج و کلم برای خوردن پیدا می‌شد. برای فیل‌ها و اسب‌ها هم همیشه سبزی و علف تازه به فراوونی وجود داشت. زرافه‌ها همیشه برگ‌های سرسبز و شیرین درخت‌های بلند رو می‌خوردن، اما باز هم برگ‌های سبز و خوشمزه جدیدی به جای برگ‌های قدیمی رشد می‌کردن.

توی رودخونه پرآبی که از وسط جنگل می‌گذشت، همیشه برای خرس‌ها ماهی‌های بزرگ و تازه بود. بالای درخت‌ها پر از میوه‌های آبدار و رنگارنگ برای میمون‌ها و سنجاب‌ها بود. خلاصه جنگل برای همه حیوونا پر از غذاهای خوشمزه بود. لازم نبود حیوونا برای به دست آوردن غذا زحمت زیادی بکشن. کم کم اون‌ها به تنبلی عادت کردن و اسم جنگل اون‌ها معروف شد به جنگل تنبل‌ها، چون هیچ کدوم از حیوونا دیگه برای انجام هیچ کاری حاضر به تلاش و کوشش نبودن.

روزگار همین‌طور خوش و خرم می‌گذشت، تا اینکه یه روز صبح که همه از خواب بیدار شدن، متوجه شدن که آب رودخونه خشک شده؛ اما این مسئله برای حیوونای تنبل‌ اون‌‌جا اصلا مهم نبود.

کم‌کم چمنزارها خشک شدن، گل‌ها پژمردن، برگ درخت‌ها زرد شد و میوه‌ها همه از بین رفتن و دیگه چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد.

حیوونای جنگل، نای راه رفتن و حرف زدن نداشتن. اون‌ها می‌دونستن که باید برای نجات خودشون از مرگ کاری بکنن، اما تنبلی نمی‌گذاشت که دست به کاری بزنن!

یه عده از حیوون‌های جنگل تصمیم گرفتن تنبلی رو کنار بگذارن و به سمت بالای رودخونه راه بیفتن و ببینن علت اینکه رودخونه خشک شده چیه؟

خرس کوچولو، کره اسب سفید، بچه زرافه خال خالی و خرگوش دم پنبه ای به همراه پدرانشون به راه افتادن. اون‌ها تمام طول رودخونه رو رفتن و رفتن تا به آخر جنگل رسیدن؛ آخر جنگل، کوهستان بود. یه کم که از کوهستان بالا رفتن، دیدن یه تخت سنگ بزرگ از بالای کوه افتاده و راه رودخونه رو بسته.

حیوون‌ها به بزرگی این تخته‌سنگ نگاه کردن، نا امید شدن. زرافه گفت: ما نمی‌تونیم این سنگ بزرگ رو جابجا کنیم، باید برای نجات خودمون و خانوادمون، یه جای دیگه‌ای رو برای زندگی پیدا کنیم.

اما بچه‌ها رو به پدرانشون کردن و گفتن: ما دیگه تنبل نیستیم، ما تنبلی رو کنار گذاشتیم، ما می‌خوایم راه رودخونه رو باز کنیم. وقتی بزرگترها این حرف‌ها رو شنیدن، حسابی خندیدن!

آقا زرافه گفت: خوب بچه‌های زرنگ، بگید ببینیم شما کوچولوها چطور می‌خواین سنگ به این بزرگی رو جا به جا کنید؟! بچه‌ها کمی فکر کردن و چیزی گفتن که همه تعجب کردن.

بچه‌ها خوب می‌دونستن که نمیشه سنگ به این بزرگی رو جابجا کرد، برای همین گفتن: به جای اینکه سنگ رو جابجا کنیم، کنار سنگ رو کمی می‌کنیم تا رودخونه از کنار سنگ رد بشه.

بله بچه‌ها! با زحمت و تلاش زیاد، راه آب از کنار سنگ باز شد. آب با سرعت زیاد به سمت جنگل سرازیر شد و شادی و خوشحالی به جنگل برگشت.

از اون روز به بعد اسم جنگل تنبل‌ها تغییر کرد و اسم جنگل رو جنگل زرنگ‌ها گذاشتن.

بچه های نازنین! فرشته‏‌های روی زمین! امیدوارم که از قصه ما خوشتون اومده باشه و اگه خدای نکرده بچه‌ای هنوز تنبلی رو کنار نگذاشته، زود اون رو بذاره کنار! توی زندگی هم سعی و تلاش کنه تا هم پدر و مادر ازش راضی بشن، هم معلم‌های مدرسه.

براتون شبی آروم و پر از ستاره رو آرزو می‌کنم، از خدای مهربون می‌خوام که به همه خواسته‌های دلتون برسید. بچه‌های پرتلاش تا یه روز دیگه و یه قصه قشنگ دیگه، به خدای زمین و آسمون می‌سپارمتون، خدا یار و نگهدارتون.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 0 =
*****