قصه شب آهو کوچولو و شکارچی نادون

09:23 - 1401/02/29

آهو کوچولو به حرف پدر و مادرش گوش نکرد و گیر شکارچی بدجنس افتاد و...

قصه کودکانه و آموزنده آهو کوچولو و شکارچی نادون

 

سلام کوچولوهای خندون و حرف‌گوش کُن! حال و احوالتون خوبه؟ راستی بچه‌ها تکالیفتون رو انجام دادین؟ آفرین و هزاران آفرین به شما غنچه‌ها که این‌قدرخوبین و به حرف مامان و بابا و معلم‌های نازنین‌تون گوش می‌دین.

باز امشب با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا اون رو با هم بشنویم؛ پس بریم سراغ قصه‌مون.

روزی روزگاری در جنگل زیبای قصه‌ها، آهوکوچولوی زیبایی به‌همراه مامان و باباش زندگی می‌کرد. یکی از روزها آهو کوچولو به‌همراه مامان و باباش از خونه بیرون اومد.

اون‌ها در حال رفتن به سمت رودخونه بودن که صدایی رو شنیدن. مامان و بابای آهو کوچولو دست اون رو گرفتن و پشت بوته‌هایی که کنار رودخانه بود قایم شدن و از لابه‌لای بوته‌ها به اطراف‌شون نگاه کردن، ناگهان چشم اون‌ها به یه شکارچی‌ افتاد که داشت یه تور بزرگ رو روی زمین پهن می کرد.

آهو کوچولو می‌خواست به سمتش بره تا بتونه اون‌ رو از نزدیک ببینه، اما مامان و باباش بهش گفتن تو نباید نزدیک اون‌ بشی چون شکارچی‌ها دشمن ما هستن.

چند روز از این ماجرا گذشت. در یکی از روزهای خوب خدا، آهوکوچولوی قصه ما تصمیم گرفت که از خونه بیرون بیاد. اون از خونه بیرون اومد و شروع به قدم زدن توی جنگل کرد. رفت و رفت تا بالاخره به کنار رودخونه رسید، ولی خبری از شکارچی‌ نبود.

آهو کوچولو که تشنه شده بود، شروع به آب خوردن کرد که چشمش به یه ماهی‌ زیبا افتاد، بهش سلام کرد. ماهی هم سرش رو از آب بیرون آورد و جواب آهوکوچولو رو داد.

چند لحظه‌ای نگذشته بود که یه صدایی از نزدیک رودخونه شنیده شد. ماهی به اون گفت: برو یه گوشه قایم شو! شکارچی‌ اومد!

آهو کوچولو وقتی این حرف رو شنید لبخندی زد و گفت: اون‌ که نمی‌تونه من رو بگیره، من خیلی سریع می‌دَوَم و اگه بیاد می‌تونم به راحتی فرار کنم.

آهوکوچولو هنوز چند قدمی از رودخونه فاصله نگرفته بود که چشمش به چند تا میوه خوشمزه افتاد. به سمتشون رفت، اما تا نزدیک میوه‌ها رسید، یه طناب خیلی محکم پاش رو گرفت.

آهوکوچولو هرچی تلاش کرد، نتونست اون طناب رو باز کنه، برای همین خیلی ناراحت شد، همونجا نشست و شروع به گریه کرد.

بعد از چند لحظه دید سر و کله شکارچی از پشت درخت پیدا شد. آهو کوچولو که می‌دید به راحتی نمی‌تونه از دست شکارچی‌ خلاص بشه، یه کمی فکر کرد؛ بعد از چند لحظه یه تصمیم مهم گرفت. اون به شکارچی‌ گفت: من که دیگه راهی برای نجات ندارم، اما یه نقشه گنج دارم که هیچ‌کس به جز من جای اون نقشه رو نمی‌دونه!

شکارچی‌ یه کمی فکر کرد و گفت: نقشه گنج؟! اون کجاست؟ آهو کوچولو: نقشه زیرِ پایِ منه! بیا جلو و اون رو بردار!

شکارچی تا این حرف رو شنید چند قدمی جلو رفت، همین که خم شد تا نقشه رو از زیر پایِ‌ آهوکوچولو برداره، آهو کوچولو خم شد و با دندون‌هاش محکم گوش شکارچی رو گرفت.

شکارچی نادون که حسابی گوشش درد گرفته بود، از آهو کوچولو خواست تا گوش اون رو وِل کنه ولی اون به شکارچی گفت: به شرطی گوشِت رو وِل می‌کنم که پای من رو از تله بیرون بیاری! تازه قول بدی که دیگه به جنگل نیای و حیوونی رو شکار نکنی!

شکارچی که حسابی دردِش گرفته بود و می دونست اگه قبول نکنه آهوکوچولو گوشش رو زخمی می‌کنه، مجبور شد به حرف آهو کوچولو گوش بده. اون قول داد که دیگه به اون‌جا نیاد و هیچ حیوونی رو شکار نکنه، بعد هم طنابی رو که به دور پای آهو کوچولو بسته شده بود، سریع باز کرد!

آهو کوچولو تا دست و پاهاش از تله رها شد، لبخندی زد و از دست شکارچی فرار کرد. توی راه به این فکر می کرد که اگه به حرف بابا و مامانش گوش می‌داد و مغرور نمی‌شد، توی اون تله نمی‌افتاد. آخه خطر بزرگی برای آهو کوچولو به وجود اومده بود. ممکن بود به‌خاطر این حرف گوش نکردنش جون خودش رو از دست بده.

بله بچه‌های باهوش توی خونه، خیلی از اتفاقاتی که برای ما می‌افته، به‌خاطر اینه که به حرف بزرگترهامون گوش نمی‌دیم. امیدوارم شما بچه‌ها همیشه و همه جا به حرف بزرگترها به خصوص مامان و بابای مهربونتون گوش بدین تا هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت دچار مشکل نشین.

خب بچه‌ها این قصه هم تموم شد و باز هم باید از همه شما خداحافظی کنم. از خدا می‌خوام تا مثل همیشه سرحال و قبراق باشین. بچه‌های خوب! من خدا یار و نگهدارتون.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 13 =
*****