شعری از خیام

11:22 - 1401/02/28

گزیده بهترین و زیباترین اشعار رباعی حکیم عمر خیام نیشابوری که مضمون بیشتر اشعارش در مورد زندگی مادی و معنوی، خوش بودن و زندگی کردن در زمان حال می باشد.

شعری از خیام

شعری از خیام

گزیده بهترین و زیباترین اشعار رباعی حکیم عمر خیام نیشابوری که مضمون بیشتر اشعارش در مورد زندگی مادی و معنوی، خوش بودن و زندگی کردن در زمان حال می باشد.

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را

******

رباعی فلسفی خیام درباره زندگی
خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماه رخی اگر نشستی خوش باش چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش

******

برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

******

اشعار خیام نیشابوری
می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست

******

آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

******

دوبیتی کوتاه خیام

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده گلرنگ نمی‌باید زیست این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

******

امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات به جز سودا نیست ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

******

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

******

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده‌ست این دسته که بر گردن او می‌بینی دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

******

شعر خیام در مورد زندگی و مرگ
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم نگاری بوده است

******

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

******

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامده‌ ست و روزی که گذشت

******

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است

******

چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

******

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکست انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست

******

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمیباید خواست

******

هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

******

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ می نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

******

آنها که کهن شدند و اینها که نوند هر کس بمراد خویش یک تک بدوند این کهنه جهان بکس نماند باقی رفتند و رویم دیگر آیند و روند

******

افسوس که نامه جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شد آن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی آمد کی شد

******

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

******

این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد

******

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد مغرور بدانی که نخورده‌ ست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

******

هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفته‌ تر ز عنقا باشد کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد

******

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد بالای بنفشه در چمن خم گیرد انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید کو دامن خویشتن فراهم گیرد

******

هم دانه امید به خرمن ماند هم باغ و سرای بی تو و من ماند سیم و زر خویش از درمی تا بجوی با دوست بخور گر نه بدشمن ماند

******

ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نئی غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور

******

دی کوزه‌ گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار و آن گل بزبان حال با او می‌گفت من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

******

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا در گذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم

******

مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایه دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آیینه زنگ خورده و جام جمیم

******

برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران

******

از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده‌ام کوزه هر خماری

******

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

******

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی معذوری اگر در طلبش میکوشی باقی همه رایگان نیرزد هشدار تا عمر گرانب ها بدان نفروشی

******

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده بیار ای ساقی

******

در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی

اشعار زیبای حکیم عمر خیام نیشابوری و رباعیات شاعر بزرگ ایرانی
مجموعه شعر دیوان خیام نیشابوری
در این مطلب روزانه زیباترین اشعار حکیم عمر خیام نیشابوری را آماده کرده ایم که در مورد زندی مادی و معوی هستند. امیدوارین این شعرهای زیبای پر احساس مورد توجه شما قرار بگیرد.

شعر و اشعار زیبای حکیم عمر خیام نیشابوری
بر خیر و مخور غم جهان گذران خوش باشو دمی به شادمانی گذران در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم با این همه مستی زتو هُشیار تریم تو خون کسان خوری و ما خون رزان انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام

چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد

خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنان که رای من و توست

از موم بدست خويش هم نتوان کرد

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت

رباعی فلسفی خیام درباره زندگی
خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماه رخی اگر نشستی خوش باش چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش

از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید باز هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام

اشعار زیبای خیام
برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست

یک قطره آب بود و با دریا شد یک ذره خاک و با زمین یکتا شد آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام

اشعار خیام نیشابوری
می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست

دیدم به سر عمارتی مردی فرد کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد وان گِل با زبان حال با او می گفت ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام

آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد

مامور کم از خودی چرا باید بود یا خدمت چون خودی چرا باید کرد

دوبیتی کوتاه خیام
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده گلرنگ نمی‌باید زیست این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نه نشان خواهد بود زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام

آن قصر که با چرخ همی زد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو

چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست

شعرهای احساسی حکیم عمر خیام
امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات به جز سودا نیست ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد یا در پی نیستی و هستی گذرد می خور که چنین عمر که غم در پی اوست آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

******

افسوس که سرمایه زکف بیرون شد در پای اجل بسی جگرها خون شد کس نامد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران دنیا چون شد خیام

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده‌ست این دسته که بر گردن او می‌بینی دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است دریاب که هفته دگر خاک شده است می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام

شعر خیام در مورد زندگی و مرگ
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده است هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم نگاری بوده است

نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام

شعرهای پرمعنی خیام شاعر ایرانی
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

تا کی غم آن خورم که دارم يا نه وين عمر به خوشدلی گذارم يا نه پرکن قدح باده که معلومم نيست کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامده‌ ست و روزی که گذشت

ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب وز گردش دوران سرو سامان مطلب درمان طلبي درد تو افزون گردد با درد بسازو هيچ درمان مطلب خیام

شعرهای عاشقانه و زیبای خیام
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است

چون آب به جویبار و چون باد به دشت روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت روزی كه نيامدست و روزی كه گذشت خیام

چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

در هر دشتی كه لاله زاری بوده است آن لاله ز خون شهرياری بوده است چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد خاليست كه بر رخ نگاری بوده است خیام

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکست انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست

مجموعه شعرهای کوتاه خیام
آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست با اهل زمانه صحبت از دور نكوست آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمیباید خواست

عکس نوشته اشعار خیام مجموعه اشعار زیبا و رباعیات خیام…

شعر بهار مجموعه اشعار بلند، کوتاه، دو بیتی و شعر نو از…

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی هر لحظه به دام دگری پا بستی گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام

هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو دانی و نه من هست از پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام

اشعار شاعر ایرانی خیام
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ می نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

در کارگه کوزه گری بودم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش هر یک به زبان حال با من گفتند کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام

آنها که کهن شدند و اینها که نوند هر کس بمراد خویش یک تک بدوند این کهنه جهان بکس نماند باقی رفتند و رویم دیگر آیند و روند

یک عمر به کودکی به استاد شدیم یک عمر زاستادی خود شاد شدیم افسوس ندانیم که ما را چه رسید از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

افسوس که نامه جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شد آن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی آمد کی شد

شعرهای زیبای خیام
افسوس كه نامه جواني طي شد و آن تازه بهار زندگاني دي شد وآن مرغطرب كه نام او بود شباب فرياد ندانم كی آمد و كی شد خیام

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است ور بر تن تو عمر لباسی چست است

در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا هان تکیه مکن که چارمیخش سست است

این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد

اشعار عاشقانه کوتاه عاشقانه خیام
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت

پیش آر قدح که باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

کنون که ز خوشدلی بجز نام نماند

يک همدم پخته جز می خام نماند

دست طرب از ساغر می باز مگیر

امروز که در دست بجز جام نماند

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشد مغرور بدانی که نخورده‌ ست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ ست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفته‌ تر ز عنقا باشد کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شده‌ ست و سبزه خاشاک شده‌ ست

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد بالای بنفشه در چمن خم گیرد انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید کو دامن خویشتن فراهم گیرد

دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

هم دانه امید به خرمن ماند هم باغ و سرای بی تو و من ماند سیم و زر خویش از درمی تا بجوی با دوست بخور گر نه بدشمن ماند

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می‌دهد مرا بر لب کشت

هرچند به نزد عامه این باشد زشت سگ به ز من ار برم دگر نام بهشت

ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نئی غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور

******

در دایره‌ ای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می‌نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

دی کوزه‌ گری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار و آن گل بزبان حال با او می‌گفت من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

شعر احساسی خیام
در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چه کنی که با اجل باشد جفت می خور که به زیر خاک می‌باید خفت

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا در گذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم

در پرده اسرار کسی را ره نیست زین تعبیه جان هیچ‌ کس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزل‌ گه نیست می خور که چنین فسانه‌ ها کوته نیست

مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایه دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آیینه زنگ خورده و جام جمیم

دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود ورنیک نیامد این صور عیب که راست

برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست

از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده‌ام کوزه هر خماری

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست در بی‌ خبری مرد چه هشیار و چه مست

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

چون لاله به نوروز قدح گیر بدست با لاله رخی اگر ترا فرصت هست

می نوش بخرمی که این چرخ کهن ناگاه تو را چون خاک گرداند پست

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی معذوری اگر در طلبش میکوشی باقی همه رایگان نیرزد هشدار تا عمر گرانب ها بدان نفروشی

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ به دشت

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده بیار ای ساقی

در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی

ترکیب طبایع چون به کام تو دمی‌ ست رو شاد بزی اگر چه برتو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 5 =
*****