این قصه که ادامه قصه زیبا و شنیدنی حضرت موسی علیهالسلام و بنیاسرائیل است به داستان گذر آنها از روستایی و دیدار با گروهی بتپرست و سپس داستان درخواست دیدن خدا از طرف بنی اسرائیل را بیان مینماید.
قصه شب | به نام خداوند رنگین کمان / خداوند بخشنده مهربان
خداوند سنجاقک رنگ رنگ / خداوند پروانههای قشنگ
سلام بچههای مهربون، حال و احوالتون چطوره؟ امیدوارم هرکجای این کره خاکی هستین، خوب و خوش و سرحال باشین. امشب پیش شما اومدم تا ادامه قصه حضرت موسی علیهالسلام رو براتون تعریف کنم:
روزها پشت سر هم یکی یکی میاومدن و میرفتن. مردم بنیاسرائیل همچنان در حال رفتن به سرزمین بیت المقدس بودن، یکی از این روزها به روستایی رسیدن که مردمش چیزهایی رو از سنگ و چوب ساخته بودن. گاهی در برابر اونها خم میشدن، گاهی بهزمین میافتادن و اونها رو عبادت میکردن. بنیاسرائیل که همیشه دنبال بهونه بودن تا خدا رو عبادت نکنن و حرف پیامبرشون رو گوش نکنن، تا این منظره رو دیدن، ایستادن. یکی از اونها از مردم اونجا پرسید: این سنگ و چوبها چی هستن؟ این افراد دارن چیکار میکنن؟! یکی از اونها جواب داد: اینها خداهای ما هستن، ما اونها رو عبادت میکنیم. بعضی ازمردم بنیاسرائیل تا این رو شنیدن شروع به بهونهگیری و اذیت پیامبرشون کردن.
یکی از پیرمردهاشون گفت: خوش بهحال مردم این روستا که میتونن خداشون رو ببینن و اون رو عبادت کنن، ما مجبوریم خدایی رو عبادت کنیم که اون رو نمیبینیم! ما هم میخواهیم مثل اینها به جای خدایی که دیده نمیشه، چند تا بت رو درست کنیم و اونها رو عبادت کنیم!
حضرت موسی علیهالسلام که این حرفها رو از مردم بنیاسرائیل شنید، ناراحت شد و به اونها گفت: چقدر زود لطف خدا رو فراموش کردین! یادتون رفت که خدا چجوری شما رو از دست فرعون ظالم و دوستهای ستمکارش نجات داد؟ خدا کاری کرد که دریا برای شما شکافته شد و به راحتی از وسط اون رد شدین، وقتی هم که توی بیابون داشتین از گرسنگی و تشنگی میمُردین، خدا از بهشت برای شما غذاهای خوشمزه و مفید فرستاد تا از تشنگی و گشنگی تلف نشین و زنده بمونین! مواظب باشین شیطون که دشمن همه انسانهاست، سرتون کلاه نذاره و شما رو گول نزنه!
بله دوستهای خوبم، بچههای باهوشم، روزها یکی یکی و پشت سر هم سپری میشدن و مردم همچنان به راه خودشون ادامه میدادن. در یکی از روزهای خوب، خدای بزرگ و مهربون به حضرت موسی دستور داد تا به کوه طور بره. موسی هم به همراه هفتاد نفر از بنیاسرائیل به طرف اونجا حرکت کرد.
موسی به یارانش گفت: این سفر ما سی روز طول میکشه، در این مدت که من نیستم، برادرم هارون بین شماست، اون جانشین منه، به حرفش گوش بدین و هرچی گفت رو انجام بدین. بعد هم از هارون خواست تا مراقب بنیاسرائیل باشه، خودش هم به همراه اون هفتاد نفر به طرف کوه طور رفت.
حضرت موسی علیهالسلام که برای صحبت با خدا خیلی اشتیاق داشت، سریع به طرف کوه طور رفت و در اونجا شروع به صحبت با خدا کرد.
اون هفتاد نفر که خودشون از بزرگان بنیاسرائیل بودن، وقتی دیدن حضرت موسی علیهالسلام با خدایی که دیده نمیشه صحبت میکنه، رو به حضرت موسی علیهالسلام کردن و گفتن: تو که با خدا صحبت میکنی، ازش بخواه تا خودش رو به ما نشون بده.
حضرت موسی علیهالسلام که این حرف رو شنید لحظهای به فکر فرو رفت، بعد از چند لحظه گفت: خدا که با چشم دیده نمیشه آخه اون مثل من و شما نیست تا دیده بشه، شما نمیتونین اون رو ببینین. اما بنی اسرائیل حرف توی گوششون نمیرفت که نمیرفت.
خدا وقتی این اصرارها و بهونهگیری اونها رو دید، دستور داد تا به کوهی که در مقابلشون بود، نگاه کنن! همه منتظر بودن تا خدا رو ببینن، اما از آسمون یه صاعقه بزرگ اومد. اون صاعقه به کوه بزرگی که در همون نزدیکیها بود برخورد کرد و تمام اون کوه رو تبدیل به سنگریزه کرد. یاران حضرت موسی به محض اینکه این صحنه رو دیدن، حسابی ترسیدن، تک تک اونها به زمین افتادن و مُردن.
حضرت موسی علیهالسلام که مثل همه پیامبرهای دیگه خیلی مهربون بود، به سجده افتاد و از خدا خواست تا اونها رو زنده کنه، خدا هم که پیامبرش رو خیلی دوست داشت، خواسته اونها رو برآورده کرد و همه اونها رو زنده کرد.
خب بچهها این بخش از زندگی و سفر حضرت موسی علیهالسلام و بنیاسرائیل رو هم برای شما عزیزهای دلم تعریف کردم، امیدوارم تا اینجا از این قصه خوشتون اومده باشه و از اون لذت برده باشین.
بچهها ادامه این قصه رو در شبهای آینده برای شما تعریف خواهم کرد. الآن هم از شما میخوام چشمهای کوچولو و نازتون رو آروم ببندین و خیلی راحت بخوابین تا خوابهای خوب و شیرین ببینین.
بچههای نازنینم، شب بخیر و خدا نگهدار شما!